نمی دونم چی میشه که گاهی دلم نمی خواد توی این وبلاگ بنویسم و مدتها بی خیالش میشم ... ولی بعد یه موقعی هم هوس می کنم بیام اینجا بنویسم ...
مشغله های زندگیم خیلی زیاد شده ... خیلی خسته میشم ... توانم کم شده ... دیگه انگار حوصله و توان روحی هم ندارم برای خیلی از مسائل ...
چند روزه که اصلا توی یه حال عجیبی هستم ... از روز اخر خرداد ریختم به هم ... هی سعی می کنم بی خیال باشم و غرق بشم توی همین روزمره های زندگی ... ولی گاهی به خودم میام میبینم یه اندوه عمیق و عجیبی همه ی روحم رو گرفته ...
رفیق روزهای دور همین چند روزه اومده ایران ... تا ده روز دیگه هم ایرانه ... ولی تمایلی به دیدار نداره و منم دیگه نمی خوام اصرار کنم ...
42 ساله هستم و واقعا انگار دیگه رمقی ندارم برای سر و کله زدن با آدمها ... دیگه حوصله درگیر شدن ندارم ... انگار کم کم همه ی شور زندگی داره از وجودم میره ...
مریم ش هم این چند روز ایران بود ... دیروز با بچه ها دورهمی داشتیم که مریم رو هم ببینیم . کلی گفتیم و خندیدیم . ولی من بیشتر ساکت بودم . بیشتر گوش میدادم . حوصله حرف زدن نداشتم زیاد . مریم گفت : چیزیته ؟ ساکتی امروز ؟ خسته ای شاید ؟ گفتم : اره خسته ام ... وگرنه چیز خاصی نیست ... حرف خاصی هم ندارم ، ترجیح میدم بیشتر شنونده باشم ...
در واقع حرف داشتم ، ولی دیگه حال گفتنشون رو نداشتم ...
- ۹۸/۰۴/۱۰