کاش هیچوقت ، هیشکی عاشق نمی شد !
عشق واقعی پدر آدمو در میاره ...
یعنی از روزی که عاشق شدی دیگه هیچوقت آدم قبلی نمیشی ...
خدا منو داره با عشق امتحان می کنه ... زهر و درد عشق سالهاست بیچاره ام کرده ... هیچ دوادرمونی هم نداره ... خوب هم نمیشه ... تا ابد همینجوریه ... تا ابد دل من غم داره ... تا ابد دل من در هجرانه ... تا ابد دل من می سوزه ...
کاش می دانست که چقدر حالم بد است در دوری اش ... در نداشتنش ... در اینکه حتی از نوشتن هم دارم فرار می کنم ...
ولی دلم تنگ می شود برای نوشتنهای ساده و خودمانی ... برای اینکه بنویسم و اصلا برایم مهم نباشد که کسی می خواند یا نمی خواند و چه قضاوتی می کند ...
مدتهاست در حال پریشانی به سر می برم ... وبلاگ نمی نویسم ... روزمره نمی نویسم ... از حال غریبم حتی برای خودم هم نمی نویسم ... و خب یک وقتهایی حالم بد می شود ... بی تاب می شوم ... نمی دانم چه کنم ...
می خواستم داستان بنویسم ولی دوباره بی خیالش شدم ... گاهی می گویم توی این دور و زمانه همه شاعر و نویسنده شده اند ! دیگر انگار نوشتن فایده ای ندارد ... کسی حوصله ی خواندن یک متن طولانی ندارد ... دیگر دل و چشم همه سیر شده از نوشته ها ...
من اگه می نویسم فقط برای تخلیه ی روحی روانی خودمه ... فقط برای لذت بردن و آروم شدن خودم ... دیگه کاری به کسی ندارم ... اصلا برام مهم نیست که این نوشته ها چی بشه ... برای همین بازم سعی می کنم بیام توی همین وبلاگ فکسنی بنویسم برای دل خودم ... فقط و فقط برای دل خودم ...
این دنیا خیلی برام سخت و نفس گیر شده ... خسته شدم دیگه ... کاش می شد بمیرم و برم ...
هیچی دیگه نمی خوام از این دنیا ...
بدون من هم دنیا می گذره ... هیچ اتفاقی نمی افته ...
فقط شاید یه ذره برای بچه هام سخت باشه ...
خیلی ناراحتم ... گور پدر این دنیا ... تازه نمی دونم اگه بمیرم اونطرف اوضاع بهتره یا بدتر ؟! می ترسم اونطرفم بهتر از اینجا نباشه !
چه حکایت از فراقت ؟؟؟
خدایا کاش بیای بغلم کنی ...