چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
بعضی از صبح ها مثل امروز اصلا حالش رو ندارم بلند بشم و دوباره مثل هر روز بدوم دنبال امورات زندگی ! 
ولی چاره ای نیست . بچه ها می خوان برند مدرسه و باید بلند بشم صبحانه اماده کنم و تغذیه بذارم برای مدرسه  و دوباره بپزم و بشورم و کارهای هر روز رو تکرار کنم ... 
می دونم زندگی همینه ... ولی گاهی دلم می خواد بعضی از روزها رو تعطیل کنم ! دلم می خواد یه روز صبح کسی کارم نداشته باشه و بگه تا هر وقت دلت می خواد بخواب و اصلا لازم نیست به فکر صبحانه و ناهار و شام و خریدهای خونه و مدرسه ها و کلاس های بچه ها باشی !
زندگی همینطور ادامه داره بدون اینکه بدونیم چی میشه ... 
گاهی که دلتنگم و حوصله ام سر رفته توی بعضی از کانالها پرسه می زنم و اگه جمله یا شعر قشنگی ببینم که خیلی به دلم بشینه می فرستم برای خودم ! 
چند وقت پیش اینو دیدم : اگر نویسنده ای عاشقت شود هرگز نمیمیری.
دیشب هم اینو دیدم : بلاتکلیف یعنی من ! وقتی مشق هر شبم نوشتن از عشق کسی است که نه می گوید برو و نه ماندنم را می خواهد .

این بلاتکلیف دقیقا منو توصیف کرده ... یه عمره از عشق کسی می نویسم که نه بودنم را می خواهد و نه نبودنم را !
  • رها رها
  • ۰
  • ۰

عشق ابدی ...

کاش هیچوقت ، هیشکی عاشق نمی شد ! 

عشق واقعی پدر آدمو در میاره ...

یعنی از روزی که عاشق شدی دیگه هیچوقت آدم قبلی نمیشی ...

خدا منو داره با عشق امتحان می کنه ... زهر و درد عشق سالهاست بیچاره ام کرده ... هیچ دوادرمونی هم نداره ... خوب هم نمیشه ... تا ابد همینجوریه ... تا ابد دل من غم داره ... تا ابد دل من در هجرانه ... تا ابد دل من می سوزه ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

برای دل خودم

کاش می دانست که چقدر حالم بد است در دوری اش ... در نداشتنش ... در اینکه حتی از نوشتن هم دارم فرار می کنم ... 

ولی دلم تنگ می شود برای نوشتنهای ساده و خودمانی ... برای اینکه بنویسم و اصلا برایم مهم نباشد که کسی می خواند یا نمی خواند و چه قضاوتی می کند ...

مدتهاست در حال پریشانی به سر می برم ... وبلاگ نمی نویسم ... روزمره نمی نویسم ... از حال غریبم حتی برای خودم هم نمی نویسم ... و خب یک وقتهایی حالم بد می شود ... بی تاب می شوم ... نمی دانم چه کنم ...

می خواستم داستان بنویسم ولی دوباره بی خیالش شدم ... گاهی می گویم توی این دور و زمانه همه شاعر و نویسنده شده اند ! دیگر انگار نوشتن فایده ای ندارد ... کسی حوصله ی خواندن یک متن طولانی ندارد ... دیگر دل و چشم همه سیر شده از نوشته ها ... 

من اگه می نویسم فقط برای تخلیه ی روحی روانی خودمه ... فقط برای لذت بردن و آروم شدن خودم ... دیگه کاری به کسی ندارم ... اصلا برام مهم نیست که این نوشته ها چی بشه ... برای همین بازم سعی می کنم بیام توی همین وبلاگ فکسنی بنویسم برای دل خودم ... فقط و فقط برای دل خودم ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰
نمی دونم چی شد که رها کردم روزانه نویسی رو ... وبلاگ نوشتن رو ...
دلم تنگ میشه برای نوشتنهای رها ... 
کلا وبلاگ نویسی نابود شد انگار ... دیگه کسی سراغ وبلاگ نمیاد و هیچ جا هم انگار مثل وبلاگ نمیشه ...
مشغله هام زیاد شده ، دیگه نه وقت دارم روزانه نویسی کنم و نه داستان یا مطلب درست و حسابی می تونم بنویسم ! عملا هیچ !
اگرم بخوام چیزی بنویسم توی فیس بوک می نویسم ...
ولی اونجا نمی تونم راحت بنویسم که حالم خوبه یا بده ... نمی تونم حرف دلم رو راحت بنویسم ... 
  • رها رها
  • ۰
  • ۰

این دنیا خیلی برام سخت و نفس گیر شده ... خسته شدم دیگه ... کاش می شد بمیرم و برم ...

هیچی دیگه نمی خوام از این دنیا ...

بدون من هم دنیا می گذره ... هیچ اتفاقی نمی افته ...

فقط شاید یه ذره برای بچه هام سخت باشه ...

خیلی ناراحتم ... گور پدر این دنیا ... تازه نمی دونم اگه بمیرم اونطرف اوضاع بهتره یا بدتر ؟! می ترسم اونطرفم بهتر از اینجا نباشه ! 

چه حکایت از فراقت ؟؟؟

خدایا کاش بیای بغلم کنی ... 

  • رها رها