چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خیالت ...

حدس می زدم این چند روز ایران بودی ...

خب تو اصلا هدفت عذاب دادن منه ... هرجور که بتونی ...

 همه جای دنیا برو ... همه رو ببین ... به جز من !

سهم من فقط دلتنگی و عذاب کشیدنه ... درد و رنج و تنهایی ...

می دونم که به یادمی ... ولی خب چون عقلت کمه می خوای خودت و منو عذاب بدی ... منم خب دیگه حرفی ندارم ... نه کاری می تونم بکنم و نه دیگه حرفی مونده ...

خوش باشی ... من از دور فقط نگاهت می کنم ... البته خیالت کنارمه ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

هرکسی باید یه جای زندگیش بلنگه ، هرکسی باید یه بدبختی و در به دری داشته باشه ، هر کسی باید از یه چیزی رنج ببره ... قسمت منم شده غم دوری تو ...

زندگی در جریانه ... همش در حال بدو بدو هستم ... با دوستام دورهمی میریم ... دخترم رو میبرم باشگاه و مسابقات و اینا ... همه چی کم و بیش در جریانه ... فقط من از دوری تو ناراحتم ... فقط غم تو داره منو از پا میندازه ... هیشکی هم حال منو نمی فهمه ... همه فکر می کنند دیوونه و کم عقلم ! فکر می کنند که مشکل روحی روانی دارم ! فکر می کنند اشتباهه که من توی احساس باقی موندم سالها و سالها ... برای هر کسی یه ذره حرف می زنم بعد پشیمون میشم . چون میبینم نشستند بهم نگاه عاقل اندر سفیه میندازند ! خب حق هم دارند البته ! هیشکی اینجور عشق و احساسی براش قابل درک نیست . 

تا چند روز پیش که حداقل می تونستم ببینم که آنلاینی انگار حالم بهتر بود . این چند روز که معلوم نیست چرا خودت رو گم و گور کردی ، عصبی تر هستم . نگرانم ... بی تابم ... پریشانم ...

دیگه نمی دونم کجا بنویسم و چیکار کنم که تخلیه ی روحی بشم ... گاهی فکر می کنم عمر ما هم دیگه تموم شد ... دیگه جوانیمون رفت ... دیگه هیچ فایده ای نداره و امیدی به آینده نیست ... گاهی به مرگ فکر می کنم . اینکه تنها راهی که من از این احساس رها بشم و دیگه غم نبودنت دیوونه ام نکنه مردنه ... باید بمیرم و برم تا راحت بشم ...

دیگه حرف خاصی نمونده ... گفتنی ها را گفتیم و نوشتیم ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰
سلام عشقم
خیلی دلم برات تنگ شده ... خیلی بی تابم ... گاهی میشینم ایمیلها یا چتهای چند سال پیش رو می خونم ... دیوونه ام دیگه ... می دونم ! دست خودم نیست ... هی یادت می افتم ... هی نفسم میگیره که چرا دوری و نیستی ! چرا نمی تونم باهات حرف بزنم !
امروز اول آذرماهه ... میبینی چه تند داره می گذره روزها و ماهها و سالها ؟ از خرداد تا آخر شهریور باهات حرف نزدم و سراغت رو نگرفتم ... گفتم بذار راحت باشی و شاید خودت بیای سراغم رو بگیری که نیومدی . اواخر شهریور اخرش دلم تاب نیاورد و دو سه تا پیام گذاشتم . جواب دادی . اوایل مهر تلفنی حرف زدیم ... چند روز بعدش برات چند تا پیام گذاشتم و دوباره دیوونه شدی ! دوباره زدی به سیم آخر ... دوباره همه چی تموم شد ... دو ماهه دوباره ازت بی خبرم و نمی تونم باهات حرف بزنم ... نمی دونم تا کی ادامه داره این روند ... تحمل نداری که بهت نزدیک بشم ... تحمل حرفها و احساساتم رو نداری ... نمی دونم چیکار کنم ... خیلی سخته ... خیلی سخت ... ولی دارم روزها رو می گذرونم ... 
  • رها رها