چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

بهار

بهار, هوای بهاری, درختها با برگهای جوان ... همه و همه دلتنگم می کند... دیوانه کننده است هوایی که مرا یاد تو می اندازد . 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

یکی دیگه از خاله هام به رحمت خدا رفت ... سرشت سوگناک زندگی ...

چند روز پیش مثلا تصمیم گرفته بودم بشینم بنویسم و یه کاری بکنم که باز دوباره از زمین و آسمون برامون باریدن گرفت ! همین بدو بدوهای کارهای زندگی ... بیماری دخترم ... پاش که توی اتله ... هزار تا کار دیگه ... همه ی تمرکزم رو از دست میدم ...

یه دوست عزیزی برام کلی هدیه فرستاده بود ... شیرین و دوست داشتنی ... 

زندگی مجموعه ای از تلخی ها و شیرینی هاست ... آمیخته به هم ... تا میای یه مزه ی خوب رو بچشی ، یه مزه ی تلخی هم بوجود میاد ... و هی تکرار و تکرار و تکرار ... 

فقط توی مراسم خاکسپاری هست که آدم می تونه راحت و بی دغدغه یه دل سیر گریه کنه و نگران قضاوت هیشکی نباشه ...

دلتنگی هایم را باد ترانه ای می خواند ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

کاش می تونستم راحت بنویسم ... از دلتنگیهام بنویسم ... از اینکه که حالم خوب نیست ... از اینکه چقدر بد شد که اینجوری شد ...

تو چطور دلت اومد منو بذاری کنار ؟ چطور دلت اومد دیگه منو نداشته باشی ؟ 

زندگی اینجوری تلخ و کشنده است ... بی هیچ امید و انتظاری ... 

کسی حال منو نمی فهمه ... حرفی هم نمیشه زد ... باید تحمل کرد ... فقط تحمل و صبوری ... 

امشب سرم درد می کنه ... شاید دوباره سرما خورده باشم ... یه قرص سرماخوردگی خوردم ... پای دخترم پیچ خورده و آتل بستیم براش ... باید استراحت کنه ...

خیلی خسته ام ... از همه چی خسته ام ...

چطور فراموش کردی اون همه نزدیکی رو ؟

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

مدرسه چهارباغ

امروز دلم گرفته بود . ایام عید نوروز اصولا از اصفهان بیرون نمی رویم . تحمل شلوغی را نداریم . از اول عید هم بیشتر وقتمون صرف مهمانی های دید و بازدید شده بود . ولی امروز توی خونه بودم و دلم می خواست برم توی طبیعت . دلم می خواست جایی برم که حال دلم رو بهتر بکنه . با همسرم و بچه ها از خونه زدیم بیرون . همسرم گفت : کجا بریم ؟ من گفتم بریم بیشه ناژنون پیاده روی کنیم . پسرم گفت بریم کوه صفه . دخترم گفت بریم سینما ! ولی همسرم رفت سمت میدون انقلاب یا به قول قدیمی ها مجسمه ! گفت : میریم پیاده توی چهارباغ ... خیلی وقته نرفتیم ... گفتم : آره فکر خوبیه ... از وقتی راه ماشین رو چهارباغ بسته شده و خیابون سنگفرش شده دیگه نرفتم ... دلم تنگ شده برای اون حال و هوای نوستالژیکش ... نرسیده به میدون انقلاب ماشین رو پارک کردیم و پیاده رفتیم سمت میدون و بعدشم پیچیدیم توی چهارباغ ... هوای دلچسب بهاری ... درختهای سبز خوش رنگ چهارباغ ... سکوت دل انگیزی که توی خیابان چهارباغ حاصل شده چون دیگه توی خیابان ماشین رد نمیشه و همه باید پیاده برند ... همه با هم یه آرامش خوبی بهم داد . احساس می کردم برگشتم به اون زمانهای قدیم که ماشینی در کار نبود و مردم با پیاده راه می رفتند توی این خیابون ... محو زیبایی های خیابان و مغازه های قشنگش شده بودم که رسیدیم به در مدرسه چهارباغ ... توی همه ی این سالها ، هزاران بار از جلوی مدرسه چهارباغ رد شده بودم ولی حتی یه بار هم نرفته بودم توی مدرسه رو ببینم . ولی امروز مدرسه چهارباغ با همه ی قشنگی هاش منو دعوت کرد . دربش برای مسافران نوروزی باز بود و بلیط ورودی برای هر نفر 2000 تومان . همسرم و بچه ها مثل همیشه داشتند رد می شدند از جلوی این مدرسه ی دوران صفویه ... ولی من همونجا میخکوب شدم و صداشون کردم که بیایید بریم داخل مدرسه رو ببینیم . هنوز یک ساعتی مانده بود تا غروب . بلیط گرفتیم و وارد مدرسه ی چهارباغ شدیم . همون دم در ورودی جادو شدم ! مثل یک بهشت کوچک بود ! یک بهشت کوچک که منه اصفهانی اولین بار بود می دیدمش .هوا ، هوای بهشت بود ، صدای فواره های آب که با دلبری می ریختند به نهر میان باغ ... چنارهای تنومند سر به فلک کشیده ... سروهای زیبا ... گنبد و مناره های مسجد چهارباغ ... ایوان ها و حجره های مدرسه ... کاشیکارهای هنرمندانه ... حوض بزرگ آبی ... بوی شب بوها... همه و همه یک بهشت کوچک درست کرده بودند ... بهشتی که باعث بسط روحم شد ... روح بیتابی که در این بهشت کوچک قرار گرفت ... هیچ جای دیگری نمی توانست اینقدر حال روحم را خوب کند ... این مدرسه ی قدیمی پر از انرژی مثبت و عشق بود ... عشقی که دست نوازش کشید بر سر و روی روح غمگینم ... مرا در آغوش خود جای داد ... روی نیمکتهای این بهشت کوچک نشستم و ساعتها نفس کشیدم ... بوی بهار را ... بوی عشق را ... بوی دل انگیز دوست را ... و زیر لب زمزمه کردم :
گفتی که به دل شکستگان نزدیکی
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست !

حضرت دوست لا به لای برگهای چنار می وزید ، در قطرات آب از فواره فرومی ریخت ... و همراه با بوی شب بوها مرا نفس می کشید ... بوییدمش ... بوییدمش ... بوییدمش ...
  • رها رها
  • ۰
  • ۰
خیلی ازم دوره ... خیلی نمی شناسمش ... خیلی بیگانه شده ... هیچگونه آشنایی بینمون نیست ... اصلا نمی دونم کجاست و چطوری زندگی می کنه ... اصلا نمی دونم دنیاش چه شکلیه ... اصلا نمی دونم به چیا فکر می کنه ... نمی دونم روزش رو ، هفته ها و ماهها و سالهاش رو چطوری سپری می کنه ... نمی دونم همه ی سالهای عمرش رو چطوری گذرونده ... هیچی از این آدم نمی دونم ... این آدم فقط یه اسمش برای من مونده ... این اسم هم دیگه معنا و مفهومی نداره ... این اسم رو هم باید رها کرد ... رها کرد و فراموش کرد انگار هیچوقت وجود نداشته ...
  • رها رها
  • ۰
  • ۰

اولین روز بهار

خب امروز اولین روز بهار سال 97 بود ... خداراشکر که سال جدید هم به سلامتی شروع شد ...

 هنوز هم هستند دوستانی که تشویقم می کنند به نوشتن . که میگن امیدواریم یه روزی کتابت چاپ بشه و بتونیم بخونیم . بهشون گفتم دل و دماغ و حوصله اش رو نداشتم و چند وقته چیزی نمی نویسم . ولی خب آرزوش توی دلم بوده و هست ... اینکه یه زمانی یه چیزی بنویسم و یه اثری از خودم به جا بذارم . امیدوارم امسال این اتفاق بیفته ...

دلتنگی و دوست داشتن و اینا دیگه یه قصه ی تکراری و نخ نماست ... دیگه گویا گفتن و نوشتن نداره ...

حالم خوبه در مجموع ... ولی پاهام مدتیه درد می کنه ، نمی دونم از خستگیه یا اضافه وزن یا چیز دیگه ... یه مدت باید با خودم مدارا کنم ببینم بهتر میشم یا نه ... 

روانشناسیم توی شناخت آدما و درک حال و هواشون خیلی خوبه ... زود میگیرم که هر کسی چه حالی داره و توی چه وضعیتی سر می کنه ... گاهی سعی می کنم به هر کسی بگم دریافت هام رو ، گاهی هم فکر می کنم گفتن نداره و بهتره سکوت کنم ... دور بگردم و چیزهایی که می فهمم رو بیان نکنم .

بعضیا ذاتا دلبرند ... از همه دل می برند ... بعضیا یه جوری هستند که به دل هیشکی نمی شینند ... هی سعی می کنند خودشون رو توی دل کسی جا کنند ولی فایده نداره ... بعضیا حس ترحم دیگران رو جلب می کنند ... بعضیا کاملا مشخصه دپرسند و باید درمان بشن ... بعضیا عشق رو گدایی می کنند ... بعضیا ضعیفند ... بعضیا ترسو اند ... بعضیا از واقعیت فرار می کنند ... بعضیا اعتماد به نفس ندارند ... بعضیا مدام دنبال تایید دیگران هستند ... 

می تونم نکات ضعف و قوت هر کسی رو بذارم کف دستش ! بگم ببین شخصیتت اینجوریه ... اینو تغییر بده ، یا دیگه براش تلاش نکن ! ولی خب بهتره هیچی نگم ... سکوت ... سکوت بهترین کار دنیاست ...

  • رها رها