چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دوستت دارم !

لعنت به دلتنگی ... دلتنگم و هیچ غلطی هم نمی تونم بکنم ... فقط می تونم بیام ایجا بنویسم ... بنویسم که چقدر حس عجیبیه وقتی دلتنگی چنگ میندازه توی دل و قلبت ... و سعی می کنی چیزی نگی و کاری نکنی ... خودت رو بزنی به کوچه علی چپ و هی حواس خودت رو پرت کنی تا دلتنگی یادت بره ...

دارم اثاث جمع می کنم ... خونه زندگی ریخته به هم ... وسط کارهام خسته میشم و میام یه ذره بشینم یه چیزی بخونم و بنویسم ، خستگیم در بره ...

ماشینم رو هم فروختم رفت ... حالا باید پیاده برم کلاس ورزش ... 5 سال بوده ماشین داشتم و اصلا یادم رفته چه جوری و کجا باید سوار تاکسی شد مثلا ! فردا می خوام برم مدرسه ی دخترک ! نمی دونم چه جوری برم و بیام ! شاید اسنپ بگیرم . 

خیلی اثاث و خرت و پرت دارم ... چند روزه فقط دارم خرت و پرت های اضافه رو از خونه میدم بیرون ... 3 تا کارتون کتاب دادم کتابخونه مرکزی ... یه عالمه اسباب بازی دادم به این و اون ، کلی کاغذ و کتاب و دفتر رو دادم بازیافت ... می دونم هنوزم خرت و پرتهایی هست که باید از خونه بدم بیرون ... همینجور که چشمم میافته به کمدهای پر از لباس و وسیله و کابینتهای پر از ظرف و ظروف هول می کنم ! 

امیدوارم همه ی کارها خوب پیش بره ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

زمستون ...

امروز پنج شنبه 4 بهمن 97 ... قراره تا چند روز دیگه انشالله ماشینم رو بفروشم ... دو روزه افتادم به خرید و اینطرف اونطرف رفتن ! بعد بی وسیله سختم نباشه ... امروز رفتم بازارچه ی گیاهان دارویی ... تا حالا نرفته بودم اینجا ... چای ماسالاتی خریدم ... یه سری خرت و پرتهای خوردنی دیگه هم خریدم برای خونه ... برای ناهار هم پاستا با مرغ و سبزیجات درست کردم ... دیروزم برنج و حبوبات خریدم برای خونه ... هر روز کلی کار دارم و گاهی واقعا دیگه رمقم میره ... یعنی گاهی اینقدر خسته میشم که دیگه بدنم به لرزه میفته ... ولی می دونم آخر سالیه خیلی کار دارم و باید قوی باشم و هر روز کلی کار رو سر و سامون بدم ...

دیروز تا حالا هی دارم با خودم فکر می کنم و دلم خواست بیام اینجا بنویسم که یادم باشه ... هیشکی عشق و احساسات آدم رو درک نمی کنه ... هیشکی نمی دونه و نمی فهمه که من چه نگاهی دارم به عشق ... هیشکی نمی فهمه که عشق برای من چه شکلیه و چه رنگیه و چه جوری باهاش حرف می زنم ... یادم باشه که این حس قشنگ فقط توی قلب منه و هیشکی دیگه هم نمی دونه و نباید بدونه ... گاهی که تنها توی ماشین هستم و دارم رانندگی می کنم با خودم ، با عشقم حرف می زنم ... عشق با اون چهره ی آبی و آسمونیش ، با یه لبخند دل انگیز میاد جلوی چشمم ... قربونش میرم ... گاهی هم بهش میگم پدر سوخته ! بیچاره ام کردی ! 

زمستان سال 94 برام یه چالش بود ... سخت بود ولی تونستم با قوت و قدرت چالش رو پشت سر بذارم ... زمستان عجیبی که هیچوقت یادم نمیره ... همه جوره به هم ریخته بودم ... جوری که عصرها توی سوز و سرمای زمستون می رفتم توی پارک قدم می زدم تا بلکه یه ذره حالم بهتر بشه ... 

3 سال گذشته از اون موقع ... خیلی چیزا تغییر کرده ... خیلی چیزهای دیگه هم در حال تغییره ... یادم باشه که قوی باشم ... یادم باشه که صبور باشم ... 

  • رها رها