لعنت به دلتنگی ... دلتنگم و هیچ غلطی هم نمی تونم بکنم ... فقط می تونم بیام ایجا بنویسم ... بنویسم که چقدر حس عجیبیه وقتی دلتنگی چنگ میندازه توی دل و قلبت ... و سعی می کنی چیزی نگی و کاری نکنی ... خودت رو بزنی به کوچه علی چپ و هی حواس خودت رو پرت کنی تا دلتنگی یادت بره ...
دارم اثاث جمع می کنم ... خونه زندگی ریخته به هم ... وسط کارهام خسته میشم و میام یه ذره بشینم یه چیزی بخونم و بنویسم ، خستگیم در بره ...
ماشینم رو هم فروختم رفت ... حالا باید پیاده برم کلاس ورزش ... 5 سال بوده ماشین داشتم و اصلا یادم رفته چه جوری و کجا باید سوار تاکسی شد مثلا ! فردا می خوام برم مدرسه ی دخترک ! نمی دونم چه جوری برم و بیام ! شاید اسنپ بگیرم .
خیلی اثاث و خرت و پرت دارم ... چند روزه فقط دارم خرت و پرت های اضافه رو از خونه میدم بیرون ... 3 تا کارتون کتاب دادم کتابخونه مرکزی ... یه عالمه اسباب بازی دادم به این و اون ، کلی کاغذ و کتاب و دفتر رو دادم بازیافت ... می دونم هنوزم خرت و پرتهایی هست که باید از خونه بدم بیرون ... همینجور که چشمم میافته به کمدهای پر از لباس و وسیله و کابینتهای پر از ظرف و ظروف هول می کنم !
امیدوارم همه ی کارها خوب پیش بره ...