چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۲۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

آفتاب لب بوم ...

امروز چهارشنبه ، 31 مرداد 97 هست و عید قربان . صبح توی خونه بودیم و نمی دونستیم کجا بریم و چیکار کنیم . هیچ جایی دعون نبودیم و برنامه ی خاصی نداشتیم . توی این فکرا بودیم که تلفن زنگ زد و به همسرم خبر دادند که پدربزرگش به رحمت خدا رفته . پدربزرگ حدود 96 سال سن داشت . چند روز پیش شنیده بودم که حالش زیاد خوب نیست ولی کسی فکر نکرده بود که در حال مردنه ! برای همین کسی هم نرفته بود بهش سر بزنه . البته همسرم همین حدود ده روز پیش رفته بود بهش سر زده بود . خونه ی عمو کوچیکه زندگی می کرد پدربزرگ . خلاصه پدربزرگ هم بی سر و صدا روز عید قربان به دیدار حق شتافت ! همسرم خیلی غصه اش شد . چون همین چند روز پیش یه شلوار منزل خرید که ببره برای پدربزرگش . ولی عمر پدربزرگ کفاف نداد که شلوار نو بپوشه ! و همسرم غصه اش شد که چرا این چند روز نرفت دوباره سر بزنه ... البته کسی هم بهش خبر نداده بود که پدربزرگ دیگه داره نفسهای آخر رو می کشه . خلاصه همسرم رفت که پدر و مادرش رو برداره و بره خونه ی پدربزرگش سر بزنند . نزدیک ظهر بود و من می دونستم مراسم خاکسپاری به امروز وصال نمیده ... بعدشم می دونستم که حوصله ی شلوغی ندارند برای همین نرفتم . بعدا همسرم تلفن زد که مراسم خاکسپاری فردا انجام میشه ولی داریم تدارک ناهار میبینیم برای اون فامیلهای نزدیک که رفته بودند . 

این پدربزرگ حقوق بازنشستگی داشت ... خونه هم مال خودش بود که داد به پسر آخریش ... 17 ساله من عروس این خانواده شدم ، هیچوقت این پدربزرگ یه مهمونی درست و حسابی نگرفت ... هیچوقت ماها رو دعوت نکردند ... ولی بازم همسرم دلسوز بود و سر می زد به پدربزرگ و عموش ... منم عید نوروزها و یکی دو بار در طول سال می رفتم سر می زدم ... امروز که نرفتم ولی همین که شنیدم حالا پس از مرگش همه جمع شدند و دارند تدارک ناهار روز عید قربان رو می بینند ، فکر کردم کاش یه بار این پدربزرگ تا زنده بود قسمتی از حقوق بازنشستگیش رو خرج کرده بود و گفته بود همه ی بچه ها و نوه ها و نتیجه هام رو جمع کنید اینجا ... کاش یه بار به شادی دور هم جمع شده بودند ... 

دنیا خیلی کوتاه شده و تند تند داره میگذره و تموم میشه ... مادرشوهرم همیشه با خانواده ی شوهرش و با همین پدرشوهرش بد بود و پشت سرشون حرف می زد . همین چند روز پیش مادرشوهرم داشت پشت سر جاری و پدرشوهرش حرف می زد . مهمونی زنونه بود و مردها نبودند . من حس کرده بودم که پدربزرگ روزهای آخرشه ... گفتم خدا عاقبت همه رو به خیر کنه ... آقاجون هم آفتاب لب بومه ... دیگه این حرفها زدن و گفتن و شنیدن نداره ... 

بعد که اومدم خونه به همسرم گفتم : انگار حال آقاجونت خوب نیست . هنوزم دارند پشت سرش حرف می زنند ... بنده خدا دیگه آفتاب لب بومه ...

همسرم که همیشه مدافع صد درصد خانواده و فامیلش هست ، انگار از تعبیر آفتاب لب بوم خوشش نیومد ! با لحن شوخی گفت به آقاجون من نگو آفتاب لب بوم ! خودت آفتاب لب بومی ! 

منم خندیدم و گفتم باشه ... منم آفتاب لب بومم ... هیشکی خبر نداره کی میره ... 

امروز که همسرم از فوت آقاجونش خیلی شوک شد و گفت حیف شد کاش رفته بودم این دو سه روز دیده بودمش ، گفتم من که بهت گفتم دو سه روز پیش ... جدی نگرفتی ... منم دیگه سکوت کردم ... 

خلاصه این دنیا خیلی مسخره تر از این حرفهاست که هی بخواهیم حرص بخوریم و کدورت داشته باشیم و زیادی جدیش بگیریم ... خاله ام که 4 ماه پیش فوت شد خیلی مهربون و دوست داشتنی بود ... ولی یه ذره هم غر می زد و به خصوص با عروسهاش نمی ساخت ... وقتی فوت شد خیلی دلم گرفته بود و چند وقت هم هی خوابش رو می دیدم ... هی با خودم می گفتم خاله دیدی چقدر حرص خوردی ؟ دیدی چقدر الکی حرف و نقل درست کردی ؟ تموم شد دنیا ... من که خاطرات خوبی ازت توی ذهنمه ... ولی چقدر بده اگر خاطرات بدی ازت توی ذهن کسی مونده باشه ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

جیگرتو برم ...

بعضی روزا اینقدر کار دارم و خسته میشم که شب دیگه حس توی تنم نیست ... مثل امروز ... یکشنبه 28 مرداد ... 

الان اخر شبیه اومدم سراغ نت ... یه ذره فکر کردم که ببینم دلم می خواد چیزی بنویسم یا نه ؟ بلاتکلیف بودم ... آخرش گفتم بذار همینا رو بنویسم ...

اومدم برات یه ایمیل دیگه بزنم ولی تردید داشتم ... می خواستم اینجوری شروع کنم که الهی جیگرتو برم ! چرا جوابم رو نمیدی ؟ چرا من نمی فهمم تو چته ؟! مگه من چی گفتم ؟ چیکار کردم ؟ 

بعد گفتم ولش کن ... این حرفها رو هزار بار گفتم و جوابی نگرفتم ... بهتره هیچی نگم ... دیگه حوصله و اعصابم نمیکشه ! تو می دونی که عاشقتم ... ولی باید بگم که وقتی این رفتارها رو داری اعصابم رو به هم می ریزی ... یه وقتایی خیلی از دستت عصبانی شدم ... حتی سعی کردم خودم رو قانع کنم که ازت متنفرم ! یا یه جوری به خودم بگم که بی خیالش ... که ولش کن ... فکرش رو نکن ... ولی آخرشم می دونم که نمیشه ... گاهی فکر می کنم فراموشت کردم و برام اهمیتی نداری و دیگه فایده نداره ... ولی بعد بازم میبینم نمیشه ... ولی بازم همیشه غمهای دنیا میاد سر دلم ... البته گاهی هم الکی الکی شاد میشم ... خیلی روحیه و احساساتم بالا پایین داره ... 

الانم خسته ام و تمرکز ندارم و درست نمی فهمم دارم چی می نویسم ... ولی واقعیتش دیگه خیلی خسته ام ... قصد هم ندارم هی پاپیچت بشم ... خلاصه به یه جایی رسیدم که دیگه حوصله ی حرف زدن با هیشکی رو ندارم ... تو هم هر جور عشقت میکشه عزیزم ! اگه دلت تنگ شده و دوسم داری که بیا ... اگرم حسی بهم نداری که هیچی ... خیالت راحت ! من همیشه قربونت میرم ... فدات میشم ... عکست رو نگاه می کنم و میگم : جیگرتو برم ! 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دنیای غریب ...

گاهی می خوام ناامید بشم و بگم دیگه روزهای خوبی در راه نیستند ... ولی بازم با خودم کلنجار میرم و میگم : نه ! این حرف رو نزن ! همیشه امید داشته باش . روزهای خوب شاید یهو از راه برسند ... 

غروب چهارشنبه رفتیم خونه ی خواهرشوهرم ... بچه اش دو روز بیمارستان بوده برای زردی و کلی اذیت شدند ... 

دنیا همچین جای قشنگی هم نیست ... ولی خب بازم آدمها ، بچه به دنیا میارند ... زندگی ادامه داره ...

دلم گرفته و سطح ارتباطم با آدمها رو پایین تر آوردم ... کلا دنیای غریبی است ... 

تنهایی ... تنهایی ... تنهایی ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

کاش ... ای کاش ...

روزگار یه مدل عجیبی شده ، همه چی ... ایران هم بدتر از همه جا ... این وضعیت اقتصادی و از اون طرف هم چشم و هم چشمی ها داره پدر همه رو درمیاره ... یه جورایی همه بی اعصاب شدند ... هیشکی دیگه حوصله هیشکی رو نداره ... برای همین خیلی ها ساکت شدند ... حرف زدنشون نمیاد ... 

خود منم والا دیگه نمی دونم چی بگم ! اصلا آدم دچار بهت و حیرت میشه ! اواخر سال 80 که من عقد کردم ، طلا گرمی 5 هزار تومن بود . ربع سکه هم 15 هزار بود . تازه همینا خیلی به نظر گرون می اومد و خیلی ها زورشون می اومد کادو ربع سکه بدن ! حالا 15 هزار رو می ترسی ببری سوپری و به چهارتا بستنی و پفک نرسه ! 

نمی دونم مثلا تا 10-15 سال دیگه که بچه های ما جوان میشن و می خوان ازدواج کنند و تشکیل زندگی بدن دنیا چه جوری میشه ... 

اصلا اگه بخوام به این چیزا فکر کنم دیوونه میشم ... برای همین هی سر خودم رو به فیلم دیدن و موسیقی شنیدن و نوشتن و خوندن گرم می کنم ... هی سعی می کنم برم توی دنیای خیال و شعر و هپروت ... جایی که نخوام به این واقعیات تلخ زندگی فکر کنم ...

دلم هم تنگ شده ... کاش روزهای خوبی در راه باشند ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

این فیلم چوب گلف انگار منو جادو کرده ... به خصوص ترانه ای که ناتاشا اطلس می خونه توی این فیلم ... هزار بار شنیدمش و لذت بردم ... 

یه غم قشنگی داره ... قشنگ توصیف می کنه عشقی رو که سرانجام نداره ...

ارجع یا حب
برگرد عشق من
مالی فی دنیا نصیب
من هیچ سرنوشتی در دنیا ندارم
انت حبی لکن مش ممکن تکونی هلالی
تو عشق منی اما نمی تونی برای من باشی


فیلم خیلی حرفها داره برای گفتن ...از تقابل آدمها با هم دیگه ... خشونت ... عشق ... تکامل دو روح با هم ... مراحل تکامل روحی آدمها ... حتی اون همه لباس کثیف شستن هم نشونه است و حرف داره ... یا اون خونه ی باصفایی که پر از گل و درخت و حوض و ماهی هست ... خونه ای که ساکنینش هم مهربون و عاشق هستند و کل خونه در صلح و آرامش هست ... خونه ای که صاحبانش مدام در حال تمیز کردن و مرتب کردن خونه هستند ... خونه ای که بهترین محل عشقبازی اون دو تا جوان هست ... خونه ای که هر دو دلشون براش تنگ میشه و دوباره میان به خونه برای تجربه ی دوباره ی اون حس قشنگ عاشقانه ... 

توی کل فیلم مرز بین خیال و واقعیت به هم میریزه ... و چه قشنگه اون اواخر فیلم که حال هر دو عاشق خوبه ... که همدیگه رو دارند و از ته دل لبخند می زنند ... هر چند کسی بینشون در دنیای واقعیت ، مانع باشه ... اونا اون مانع رو نمی بینند و در دنیای خودشون عاشقند و خوشحال و خندان ... به عشق هم زندگی می کنند و لبخند می زنند ...می دونند توی سکوت می تونند قشنگترین عشق رو بچشند و تجربه کنند و روحشون رو تعالی بدن ...

یکی دیگه از قشنگی های فیلم این بود که روح آدمها از وسایل خونه شون مشخص بود . یعنی یه هماهنگی جالبی بین آدمها و خونه ها و وسایلشون بود ... قبل از این که ساکنین خونه رو ببینیم از نوع چیدمان خونه و وسایلی که داشتند می شد فهمید که چه جور آدمایی ساکن اینجا هستند ... روحیه و اخلاق و رفتار آدما تاثیر گذاشته بود روی خونه ... من همیشه به این اعتقاد داشتم و دارم ... خونه ها روح دارند ... این روح از ساکنین اون خونه شکل گرفته ... انرژی بعضی خونه ها مثبته و پر از عشق و گرمی و مهربانی ... بعضی خونه ها هم سرد و بی روح و نچسب هستند ... 

عاشقا همیشه دلشون تنگ میشه برای اون محلی که اولین عشقبازی رو داشتند ... جایی که برای اولین بار اجازه دادند که حریم های تنشون برای هم شکسته بشه ... جایی که با زبان بدن این اجازه رو دادند ... با لمس انگشتان دست یا پا ... با نگاه ... با حرکات چشمها و لبها ... 

مثل من که هیچوقت یادم نمیره ...

این فیلم و این موسیقی با روح و روان من بازی کرد ... درست مثل اون توپ گلف که بازی و رابطه رو شروع کرد ... توپی که هی قل خورد اومد پیش معشوق ... دوباره قل خورد رفت پیش عاشق ... 

خیلی دلم تنگه برای عشقم ... 

عشقم ! برگرد ! بیا ... بیا تا یه بار دیگه ببینمت ... بیا تا یه بار دیگه از جام نگاهت سیراب بشم ... بیا تا یه بار دیگه بوت رو نفس بکشم ... بیا تا دیر نشده ...

خلاص !

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

جمعه / چوب گلف ...

دیشب فیلم چوب گلف رو دیدم . کره ای و محصول 2004 . خیلی قشنگ بود ... خیلی لذت بردم ... عشق رو توی سکوت به تصویر کشیده بود ... حس کردن روح معشوق ... یکی شدن باهاش ... موسیقیش هم خیلی قشنگ بود ... کلا لذت بردم اساسی ... در ضمن یاد پستهای یه نفر هم افتادم ! کسی که مطمئنم از همین فیلم تاثیر پذیرفته بود و چند وقت پیش پستی نوشت که همین فضا رو به تصویر می کشید ... مطمئنم برای یه نفری نوشته بود ... هی از چوب گلف و چوب بیس بال یاد کرده بود ... 

امروز جمعه بود و خونه بودیم . خواهرشوهرم بچه اش به دنیا اومد امروز صبح ... 19 مرداد ... یه دختر فسقلی ... بعدازظهر رفتیم بیمارستان ملاقات ... بامزه بود فسقلی خانم که تازه به دنیا اومده بود ... با اون همه سختی که مادرش و اطرافیان کشیدند ... خدا کنه پاقدمش خوب باشه براشون ...

صبح تا ظهر هم کلی خونه تکونی کردم و بشور و بساب ... حسابی خسته شدم ... عصر دوش گرفتم و خوابیدم ... 

هیچی دیگه ... دنیا امن و امان ... از عشق جان هم خبری نیست ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

اطرافیان ...

امروز خونه ی مامان بودیم . من و خواهرها و دختر خواهرها ... تازگیا بیشتر از دست هم حرص می خوریم ! انگار همه مون کم حوصله شدیم . من و دو تا خواهرام انگار کلا سلیقه و اخلاقهامون خیلی فرق داره با هم . خواهر کوچیکه که رسما تازگیا دیوونه ام می کنه ... همه کاراش یه مدل عجیبی شده ... مدام از دستش حرص می خورم . از قدیم رفتار و اخلاقهاش عجیب غریب بود . 6 ساله طلاق گرفته . این تنها بودن و مشکلات زندگی هم بیشتر حساسش کرده ... کلا عقلش به کارش نمی رسه ... دیگه اصلا موندم چی بگم بهش . یکی از بدترین اخلاقهاش اینه که هر جا مهمونی دعوت باشه دیر میره . مثلا برای ناهار دعوتش کرده باشی میذاره ساعت 2 -3بعدازظهر میاد . همه منتظرند و گرسنه میشن و دیگه خیلی وقتها منتظرش نمی مونیم . چون می دونیم اصلا براش مهم نیست و هیچ احترامی به میزبان نمیذاره . جایی هم کار نداره ها ... بیکار نشسته توی خونه . ولی یه ذره زودتر راه نمیفته بیاد . وسیله هم نداره . باید یا با تاکسی و اتوبوس بیاد یا اسنپ . بعدش که میگیم چرا اینقدر دیر میای یه ذره زودتر بیا ، بدش میاد و میگه دلم می خواد ! بعدشم میگه شماها ماشین دارید ، شوهر دارید ! یعنی براش عقده شده یه جورایی ... میگم بابا جون هزاران هزار زن هم شوهر ندارند ، وسیله نقلیه شخصی ندارند ، این که دلیلی نمیشه که ! دیگه اصلا حالم بد میشه که همش نشسته حسرت مردم رو می خوره ... همش انگار حسرت منو می خوره ... هی می خواد توی چشم آدم بیاره که تو شوهر داری ! ماشین داری ! امکانات داری ! 

مثلا چند روز پیش باهاش تلفنی حرف می زدم می گفتم ماشین لباسشوییم یه مشکلی پیدا کرده بوده و خودم درستش کردم و اینا ... زودی میگه وا! تو که شوهر داری ! منم چند روز پیش لباسشوییم همین مشکل رو داشته و اینا ... تو که شوهر داری اون باید درست کنه ! میگم آخه منم که شوهر دارم صبح ساعت 7 میره سر کار ، شب ساعت 7 میاد خونه ... صبح تا شب که ور دل من ننشسته ... منم خودم باید روزانه امور زندگی رو سر و سامون بدم ... 

خلاصه اون طرف دو تا خواهرشوهر دارم که همش حسرت منو می خورند و فکر می کنند من شوهر دارم چقدر خوشبختم ! 

اینطرف هم خواهرم نشسته مدام حساب کتاب همه رو می کنه که فلانی مسافرت رفت ، فلانی شوهرش اینجور ، فلانی اونجور ... 

و نکته هم اینه که خواهرم خودش هیچ تلاشی نمی کنه برای بهتر شدن زندگیش . اگرم هرچی بگی میگه نمیشه ! 

اینه که تازگیا نه دلم می خواد فک و فامیل خودم رو ببینم ، نه فک و فامیل شوهرم رو ... بس که همه مشکل دارند و راه به حال زندگیشون نمی برند ...

خواهر بزرگه ام هم یه جور دیگه دختر و دامادهاش به آدم حرص میدن ... 

خلاصه مثلا امروز رفتیم خونه ی مامانمون که دورهم باشیم بهمون خوش بگذره ، بدتر اعصابم خرد شد و خسته و کوفته برگشتم خونه ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

اومدم بنویسم ولی ... هیچی ... ذهنم خیلی شلوغه ... سعی می کنم از هر کدوم یه ذره بنویسم . 

دبشب عروسی خیلی مفصل و شیک و با کلاس بود ! بر خلاف اینکه فکر نمی کردم این خبرا باشه ! آخه فکر می کردم خانواده ی داماد زیاد وضع مالی خوبی ندارند و احتمالا یه عروسی ساده است . ولی باید بگم که عروسی به این شیکی نرفته بودم ! یعنی کلا روزگار شده روزگار عجایب ! آدم کاملا سورپرایز میشه یهو ... یعنی دیگه هیچی به هیچی ربط نداره ! مردم دیگه کاری ندارند پول دارند یا ندارند ، کلا چشم و هم چشمی شده و همه سعی می کنند هی یه کاری کنند روی دست بقیه بزنند ... هم جهزیه ی عروس خیلی بیش از حد خودشون بود ... هم جشن عروسی ... عکس و فیلمهای عروس داماد هم خیلی حرفه ای و شیک بود ... البته داماد خونه نداره و اجاره نشین هستندا ... ولی خب عروسیش که خیلی پرخرج و شیک برگذار شد ... دیگه من نمی دونم خرج عروسی رو کی داده بود ! 

من 16 سال پیش ازدواج کردم ... اصلا شرایط الان قابل مقایسه با اون وقتا نیست ... انگار 16 سال پیش ، هزار سال پیش بوده ! 

البته من همیشه عقلانی تصمیم می گرفتم ... اون موقع شوهر من شرایط مالیش خوب نبود و کسی هم حمایتش نمی کرد . من گفتم اصلا عروسی نمی خوام . میریم یه مسافرت کوچولو . مادرشوهرم گفت نه من همین یه پسر رو دارم و حسرت دارم . باید عروسی بگیرید . یه عروسی کوچولو و ساده گرفتیم ! همونم کلی با قرض و سختی ... نه آرایشگاه حرفه ای رفتم ، نه لباس عروس آنچنانی ، نه فیلمبردار و عکاس ! یعنی یکی از آشناهای فامیل که تازه آرایشگر شده بود اومد موهامو درست کرد و آرایش صورت . یه پارچه هم داشتم دادم خیاط برام لباس دوخت پوشیدم ! عکس و فیلم هم با همین دوربینهای خودمون . همین و والسلام . 

ولی دختر پسرهای حالا از هیچی کوتاه نمیان ... اگه از زیر سنگ هم شده باید براشون مراسمهای آنچنانی بگیرند . من هیچوقت هیشکی رو اذیت نکردم . نه به پدر و مادرم فشار آوردم که بگم جهزیه فلان و بهمان می خوام . نه به شوهر و فامیل شوهر ... 

دیگه نمی دونم والا ... ولی به نظرم کارای این مردم الان هم عقلانی نیست ... 

خب بگذریم ... امروز رفتم یه سری مدرسه پسرم ... بعدشم اومدم خونه میگو پختم برای ناهار ... 

راستی تصمیم گرفتم وقت بذارم به دخترم رقص یاد بدم ! آخه دخترک من هنوز رقص بلد نیست . خودم خوب می رقصم و دیشبم کلی رقصیدم و یکی از عروسهای فامیل تعجب کرده بود و می گفت فکر نمی کردم اینقدر خوب برقصی ! هاها ... 

برای بچه ها باید وقت گذاشت تا در ابعاد مختلف رشد کنند ... هم خوب برقصند ، هم ورزشکار باشند ، هم اهل مطالعه ، هم درسخون ...هم کدبانو ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امشب عروسی دعوتیم مثلا ... خوشم نمیاد از عقد و عروسی های حالا ... ولی خب چاره ای هم نیست . باید یکی دو ساعت بریم و بیاییم .

دیروز مربی پیلاتسمون سنگین کار کرد . منم فکر می کردم بدنم آماده شده ! حرکات رو زدم ... ولی دیروز تا حالا بدن درد دارم . حتی کمردرد هم گرفته بودم . همه عضلاتم درد می کنه ... نباید زیاد به خودم فشار بیارم . به خصوص عضلات کمرم هنوز ضعیفه ...

دلم می خواد برای عشق جان بازم ایمیل بزنم و بنویسم ... ولی بازم می ترسم ... می ترسم زیادی حرف بزنم خسته اش کنم ! 

امروز سرم هم یه نموره درد می کرده ... کلا رو فرم نبودم ... امیدوارم با یه دوش گرفتن سر حال بشم برای عروسی رفتن ...


  • رها رها
  • ۰
  • ۰

خوشحالم ...

هیجان زده ام ... نفسم بالا نمیاد ... بالاخره جواب دادی ... همین امروز ... یعنی یکشنبه 14 مرداد ... نت امروز قر می اومد ... بعداز ظهر هرکاری کردم گوشیم وصل نشد . بی خیال شدم . یه ایمیل دیگه برات فرستادم . عصر هم هزار تا کار داشتم و رفتم دنبال کارام . غروب وقت کردم بیام سراغ گوشیم . نت وصل شد . در کمال ناباوری دیدم دو تا عکس قشنگ برام فرستادی ... معلومه توی سفری ... اروپا ... بعد فهمیدم کدوم شهر و کشوری ... مخ و مغزم بازم قاتی کرد ! البته ایندفعه از خوشحالی ... هیجان زده شدم ... مدتی توی هپروت بودم ... هی نفس عمیق کشیدم ... ظهر برام فرستاده بودی عکسها رو ... همون وقت که نت گوشیم وصل نمی شد ... همون وقت که من برات با لبتاب ایمیل فرستادم ... 

خوشحالم ... خوشحالم ... خدا راشکر ... امیدوارم به زودی بتونم باهات حرف بزنم ... صدات رو بشنوم ... خدا را چه دیدی ... شایدم به زودی اومدی ایران ... شاید اومدی و دیدمت بعد از سالها ...

دوستت دارم ... منتظرتم ... بیا ... زود بیا ...

  • رها رها