چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۱۳ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دیروز عصر فهمیدم که یکی از داستان هام چاپ شد در یک مجله...

امروز مجله روی گیشه ها می آمد...

فردا مجله را خواهم خرید... و این یک شروع است... با خودم قرار گذاشته ام که هر روز بخوانم و بنویسم... بی وقفه...

نویسنده شدن کار آسانی نیست... ولی برای من که همیشه نوشته‌ام حتما آسان می شود...

سلامی به عشق... سلامی به نور... سلامی به دوست‌... سلامی به تو! سلامی به تو که درست دیدن و درست نوشتن را یادم دادی... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

نور ... یا نور

دلگیرم...غمگینم... یعنی اشتباه کردم؟ 

نمی دونم چی شد و چه فکری کرده در موردم...

دیگه فعلا چیزی نخواهم گفت...

کاش انسانها مهربان تر شوند..‌

برایم دعا کن ... دعا کن ... نور را به دستم برسان....

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

به نظرم جهان روح داره... و همه ی انسانها در روح جهان با هم مشترک هستند ... همه ی انسانها با هم در ارتباط روحی به سر می برند ... حتی به نظرم کسانی که می میرند روح شون آگاه تر میشه، رها تر میشه، روحشون بیشتر نگران اوضاع جهان و مردم میشه... روح ها میان بهمون سر می زنند ... باهامون حرف می زنند ... بعضی وقتها حرفهاشون رو می فهمیم و حس می کنیم، گاهی وقتها نمی فهمیم...

یه روح چند روزه باهام حرف می زنه... نگرانمه... شایدم چیزی می خواد... می خواد منو متوجه چیزی بکنه ... می خواد کاری را انجام بدم... زمزمه می کنه:"آدمها بی دلیل سر راه هم نمیان" ... 

و یه روح دیگه وقتی چیزی ازش می خوام مدام فقط میگه :"چشم"، "چشم" ...

چشم تون بی بلا ... چشمتون پر سو ...

یه روح دیگه هم میگه :چی بگم والا؟ شکیبا باشید ... خبرتون می کنم ... بهتون خبر میدم...

این یه نفر یه نفر ها در روح من می شوند جماعتی ... جماعتی در من است ... جماعتی در من غوغا می کند ... خواب حرام می شود ... شبهایی که قصد ندارند صبح شوند ...

و از خود می پرسم: چرا بهم نگفت؟ اونی که از نور خبر داشت چرا بهم نگفت؟ چرا پنهان کرد؟ چه رازی در آن نهفته بود؟ چرا ازم پرسید چی میشه؟گفتم نمی دونم والا... مگه علم غیب دارم؟

مطمئنم یه رازی داشت ... سکوت و پنهان کردنش... 

سلام بر تو ای روح آشنا ! پنجره ی مرگ گشوده شده است ... تو دستت را تکان می دهی ... رفاقت را معنا کن ... ببین چه کسی رفیق تر است ... صبر می کنم ... صبر می کنم تا دمای رفاقت مشخص شود ... تو شاهد باش!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

خدا می دونه چقدر بی تابم... چقدر منتظر... منتظر یه فصل از یه کتاب... فصلی که خیلی برام مهمه و قراره یه نفر برام بفرسته... مطمئنم اون یه نفر درک نمی کنه چقدر برام مهمه و چقدر منتظرم.... و نمی دونم چطوری تحمل کنم ... چطوری صبر کنم... خدا کنه زود بفرسته... خدایا... خدایا...

اوضاع مملکت که خیلی قمر در عقربه‌.. ولی من سعی می کنم بی خیال باشم... مسئله ی دیگه ای منو بی تاب کرده....

دیشب شعرها رو فرستادم برای سین... امیدوارم بتونه کاری بکنه....

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

ماه من ...

لعنت به دلتنگی ... لعنت به وقتایی که آدم نمی دونه چه مرگشه... لعنت به اون وقتایی که کسی رو هم پیدا نمی کنی حرفهات رو بهش بگی ...

لعنت به خاطراتی که گریبانت رو میگیره... لعنت به اون همه حس خوب که باعث شده هنوز دلتنگ بشم...

سراغت را از چه کسی بگیرم؟ از ابرها؟ از ستاره ها؟ از ماه؟

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

 دلم تنگه عزیزم

سرم درد گرفته نمی دونم چرا...

امروز فکر کردم یعنی میشه یه بار دیگه ببینمت؟میشه سر بذارم روی شونه ات؟ میشه بوت کنم؟ میشه توی آغوش تو احساس آرامش کنم؟

میشه توی گوشت زمزمه کنم دوستت دارم؟ میشه بگم خیلی دلم برات تنگ بوده؟ میشه بگم که چه حس غریبی دارم؟

چرا امروز گفتی من از همه چی باخبرم؟ چرا گفتی باید همه چی رو از من بپرسی؟

نزدیک ترم از تو به تو؟ می دونی که همیشه حواسم بهت هست  ؟ می دونی که بیشتر از همه می خوامت؟ می دونی که لحظه ای ازت دور نیستم؟ می دونی که همیشه در قلب و ذهن من هستی؟ می دونی تو حق من بودی و هستی؟

مواظب خودت باش عشقم... خیلی وقت بود بهت نگفته بودم عشقم... من عشق رو فقط باد تو میشناسم... خودتم می دونی... یه چیزی بگو ... یه چیزی بگو دلم آرام بگیره... دلم تنگ شده برای کلمه ها و جمله ها و حرفهای عاشقونه ات... دلم تنگه...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

سال ۲۰۲۰ هم اومد... آروم و بی سر و صدا ...

 

خبری نیست که نیست...

 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

خدا می دونه چقدر بعضی وقتها حس های مختلف قاتی پاتی دارم... چقدر ذهنم شلوغ میشه... سرعت زندگی هم که زیاده... روزها تند تند می گذرند ... همش وقت کم میارم... گاهی خسته میشم، دلم می خواد هیچ کاری نکنم... دو تا کتاب دارم می خونم... برای نوشتن داستان به سوژه های مختلف فکر می کنم...

ذلم آزادی و رهایی می خواد ... دلم تنگ میشه ... ذهنم همش درگیر هزار موضوع و مسئله متفاوته...

خوشحالم که توی زندگی تجربه های متفاوتی داشتم ... ولی گاهی هم افسوس می خورم که چرا بعضی از سالها را الکی از دست دادم؟شایدم باید این مسیرها را پپشت سر می گذاشتم ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

این خیلی تلخه که وقتی آدم غم داره کسی نیست که درکش کنه...

این خیلی تلخه که کسی رو نداشته باشی که بتونه تو رو شاد کنه...

این خیلی غم انگیزه که دیگه کسی رو نداشته باشی که چهارتا خط بنویسه و تو رو شاد کنه...

این خیلی بده که آدم ندونه غم و غصه هاش رو به چه کسی بگه؟

وقتی آدم دلتنگ و دلگیره باید چیکار کنه؟

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دلم گرمه

الان از نیمه شب چهارشنبه گذشته وارد پنج شنبه شدیم. صبح چهارشنبه رفتم چهارباغ... ف رو دیدم... توی یه کافه نشستیم و کلی گپ زدیم... حرفهای خوبی زدیم... راههای برام گشوده شد ...

بعداز ظهر هم رفتم بعد از چند هفته سری به ریحانه زدم...

شب هم کتاب خوندم... خسته و گیج بودم ولی باید یه کاری کرد...

چقدر خوب شد برام عکس فرستاده بودی آخر شبیه... چقدر خوب شد صدات رو شنیدم...تعطیلات کریسمسه... ما اینجا گیر افتادیم توی هوای آلوده...

دلم گرمه به بودنت

  • رها رها