چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

اهلی

دلم تنگ است ... حالم خوب نیست ... کم آورده ام ...سرما خورده ام ... جسمی و روحی داغون هستم ... کاش بیایی و آرامم کنی ... کاش بیایی و دلداریم بدهی ... چقدر نشانه می فرستی ؟؟؟ حواسم هست ... فکر نکن که نمی فهمم ... گزارش چشمهایت ... عکسها ... پرنده ی حرم رضوی ... تسبیح گلی ...شعرهای حافظ و حضورت که چقدر نزدیک است ... تاکید جمله ی " آدمها بی دلیل سر راه هم نمیان " ... لب تاب قدیمی ... عکسهای قدیمی ... نوشته های قدیمی ...

چرا اینقدر از نور گفتی؟ چرا اینقدر از پرنده گفتی ؟ نخستین پرنده ی عاشق کی بود ؟ چرا پر زدی و رفتی اخه ؟

بیا و شادی رو بهم برگردون ... بیا و لبخند رو بهم برگردون ... بیا بگو بی خیال بابا !

یادته می پرسیدی کی داره کیو اهلی می کنه ؟؟؟ اهلی شدیم همه ... تو همه رو اهلی خودت کردی ...

مواظبت کن از من ... مواظبم باش ... کمکم کن ... کمک کن بگذرم از این مرحله ... برام دعا کن پرنده ی تیزپرواز ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

چیزی در من فرو ریخته است ... حسی شاید ... معنای زندگی شاید ... هدفی شاید ... نمی دانم ... افسرده نیستم ... فعالیتهای روزانه سر جایشان هستند ... 

بعدازظهر گرم تابستان ... باغچه و درختهای سر سبز همسایه ... نسیم خنکی می وزد و برگهای درخت مو آرام تکان می خورند ... 

رقص برگها در باغ خاطره ... 

آدم همیشه دلش شوخی و دلقک بازی نمی خواهد ، آدم همیشه دلش حرفهای الکی نمی خواهد ... آدم گاهی دلش سکوت می خواهد و تفکر ... گاهی عمیق شدن در معنای زندگی ... 

دیروز فیلم رشته خیال رو دیدم ... جالب بود ... اینکه بعضی آدمها رو باید گاهی در موضع ضعف قرار داد ... وقتی در موضع قدرت هستند حالشون خوب نیست و نمیشه باهاشون سر و کله زد ....

مرگ یک بوسه کوچک است زیر درختان باغ ... مثل دوستی که بی هوا از پشت سر چشمهایت را میگیرد ...

عشق شاید نفس کشیدن در هوای یار است ... نسیمی که به صورت او خورده شاید در دو کوچه بالاتر تو را نوازش کند  ... عشق یادی است و خاطره ای ... عشق حضور لحظه هاست ... وقتی در مغازه ای مشغول خریدن شیر و ماست و پنیر هستی ... در ذهنت می گذرد که شاید او هم همینجا شیر و ماست و پنیر خریده باشد ... 

عشق باور لحظه های خوش است ... کسی که در لحظه لذت برده است از هم صحبتی با تو ... 

عشق پیاده رفتن در سایه ی درختهاست در یک بعداظهر گرم تابستانی ...  

عشق صدای زنجره هاست در دوردستها ...

عشق همه ی اینها هست و نیست ... 

عشق چشمهای تو است به وقت سکوت ... عشق نگاه تو است به آتش ... عشق پرواز پرنده است ... عشق سکوت وهم انگیز فاصله هاست ... عشق خستگی چشمهای توست ... غم زیادی که در صدایت موج می زند ... و شعرهایی که دیگر نمی گویی ...شعرهایی که دیگر نمی گویی ...  

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

نمی دونم چی میشه که گاهی دلم نمی خواد توی این وبلاگ بنویسم و مدتها بی خیالش میشم ... ولی بعد یه موقعی هم هوس می کنم بیام اینجا بنویسم ... 

مشغله های زندگیم خیلی زیاد شده ... خیلی خسته میشم ... توانم کم شده ... دیگه انگار حوصله و توان روحی هم ندارم برای خیلی از مسائل ... 

چند روزه که اصلا توی یه حال عجیبی هستم ... از روز اخر خرداد ریختم به هم ... هی سعی می کنم بی خیال باشم و غرق بشم توی همین روزمره های زندگی ... ولی گاهی به خودم میام میبینم یه اندوه عمیق و عجیبی همه ی روحم رو گرفته ... 

رفیق روزهای دور همین چند روزه اومده ایران ... تا ده روز دیگه هم ایرانه ... ولی تمایلی به دیدار نداره و منم دیگه نمی خوام اصرار کنم ... 

42 ساله هستم و واقعا انگار دیگه رمقی ندارم برای سر و کله زدن با آدمها ... دیگه حوصله درگیر شدن ندارم ... انگار کم کم همه ی شور زندگی داره از وجودم میره ... 

مریم ش هم این چند روز ایران بود ... دیروز با بچه ها دورهمی داشتیم که مریم رو هم ببینیم . کلی گفتیم و خندیدیم . ولی من بیشتر ساکت بودم . بیشتر گوش میدادم . حوصله حرف زدن نداشتم زیاد . مریم گفت : چیزیته ؟ ساکتی امروز ؟ خسته ای شاید ؟ گفتم : اره خسته ام ... وگرنه چیز خاصی نیست ... حرف خاصی هم ندارم ، ترجیح میدم بیشتر شنونده باشم ... 

در واقع حرف داشتم ، ولی دیگه حال گفتنشون رو نداشتم ...  

  • رها رها