چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تو که معنای عشقی...

گاهی دلم می خواهد مرور کنم روزها و ماه های گذشته را... ببینم چه مسیری را پشت سر گذاشتم تا به امروز و اینجا رسیدم.

امروز سال 2019 را مرور کردم... از زمستان 97 به بعد را ... شروع سال نوی میلادی را... بعد خانه خریدن و جابه جا شدن... بعد روزهای بهاری را که چه لطیف بودند ... بعد روز اخر بهار را که چه عجیب بود... بعد روزها و ماه ها سردرگمی و افسردگی و بی خیال عالم و آدم شدن را... 

بعد کم کم به خود آمدن که این قافله ی عمر خیلی سریع می گذرد و باید کاری بکنم... شروع کردم به نوشتن... بعد شلوغی های آبان... بعد آلودگی هوا ... بعد سقوط هواپیما... بعد شروع کرونا... کم کم از همه ی اقوام و آشنایان بریده بودم و کرونا باعث شد واقعا از همه دور شوم و بنشینم توی خانه... 

این دو سه ماه که کرونا آمده باعث شد بیشتر با دوستان حرف بزنیم و بیشتر به هم نزدیک شویم... همان دوستهای دور که نزدیک ترند...

ما آدمها چقدر شکننده ایم؟ چقدر ضعیفیم؟ 

هیچی جز عشق و مهربانی نمی تواند تسکین دهنده باشد... هیچی...

روزهای اردیبهشت است... روزهای ماه رمضان... روزه می گیرم... خودم را سپرده ام به همین جریان آرام زندگی روزمره... خودم را سپرده ام به دست دوستان مهربان که هرچند دورند ولی دلهایشان نزدیک نزدیک است...

کار هیجان انگیزی انجام نمی دهم... گاهی ترغیب می شوم که چیزی بنویسم... گاهی هم بی خیال می شوم... 

حتی دیگر نوشتن از عشق هم برایم سخت شده... هنوز در دلم عشق جاریست... هنوز عشق در من باقی است... ولی دیگر نمی خواهم فریادش بزنم... عشق در من آرام شده است... مثل یک دریای عمیق و آرام... لبخند می زنم و نوازشش می کنم... دل عاشقم را که آرام گرفته است... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دوست داشتن ناب...

هوا ابری و بارانی است. این روزها نمی دانم چرا اینقدر خسته و بی حال بودم... ماه رمضان هم آمده است. امروز روز دوم ماه رمضان است. یکشنبه... 

کرونا هنوز هست... هنوز بیشتر وقتها در خانه ام... خیلی کم از خانه بیرون می رویم.

دست و دلم به هیچ کاری نمی رود... همین کارهای روزمره را فقط راه می اندازم... نه حوصله خواندن داشته ام و نه نوشتن...

تکه پازل گم شده هنوز پیدا نشده... به گمانم واقعا واقعا باید بی خیالش بشوم... ز گفت جای خالی اش را با پول پر کن... با بورس!

ولی فکر کردم جای خالی هیچی و هیچ کس را نمی توان با هیچی پر کرد... شاید بتوان موقت سر خود را شیره مالید... ولی دیر یا زود دوباره جای خالی دهان کجی خواهد کرد. 

دیشب و امروز باهات حرف زدم... برام از زندگی اوشو گفتی... اینکه چقدر شیاد بوده... ولی چطور اینهمه طرفدارش بودن؟چی بگم والا ؟ نمی دونم!

پرسیدی سحر چی بخورم جون بگیرم؟ خندیدم... 

گفتی در طول تاریخ زنان زیادی جای خالی نداشته هایشان را با پول پر کردند و خیلی هم خوشبخت بودند...

ته صدایت خنده بود و چقدر می چسبید این خنده ی از سر بازیگوشی...

خوابت را دیدم... خوابت هم دلچسب بود... 

هوا ابری است... آسمان قشنگ است... زندگی ادامه دارد... و من غرق می شوم در خیال تو ... همین نوشتن های دلی را دوست تر می دارم ... بر فرض که هیچ کس نخواند و هیچ کجا چاپ نشود و هیچ پولی ازش به دست نیاید... گاهی لذت هایی در زندگی هست که برای تجربه کردنش هر چقدر هم پول داشته باشی فایده ندارد... بعضی از لذت ها به وصف در نمی آیند... خود خوشبختی اند... مثلا همین طور که تو می خندی... همینطور که می گویم دیوونه جون پاشو بیا ببینمت... یک دوست داشتن ناب همه ی حاصل این آمدن و رفتن بوده است... اگر خدا بگوید در دنیا چه کردی؟ با افتخار می گویم: عاشقی کردم... یک عمر عاشقی کردم... 

  • رها رها