چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۳۰ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

امروز پنج شنبه 30 دی 1400 است. دیشب توی گروه از بچه ها گله کردم که چرا هوای دوستاتون رو نداشتید؟ چرا هوای الینور را نداشتید؟ چرا 7 ماهه متوجه نمیشید یه مشکلی هست؟ چرا تلاشی نکردید برای حل مشکل؟ بعدش یکی از بچه ها بهم زنگ زد و تلفنی حرف زدیم. یکی از بچه ها هم توی گروه گفت من الان کار دارم و فردا میگم! 

شب اتفاقا بعد از مدتها خیلی آروم و خوب خوابیدم. انگار حرفهام رو زده بودم و سبک شده بودم. صبح که بیدار شدم و گروه رو نگاه کردم دیدم همون دوست که به الینور نزدیک بود اومده گفته که تو شناختی از الینور نداری و نباید اون حرفها رو می زدی و بالاخره ناراحت شده و در شان اون نبود این حرفها و اینا.

منم یه توضیح مختصر دادم و گفتم خودش باعث این مسئله شد و اونم حرفهایی به من زد که خیلی برام سنگین بود و بعدشم شما نمی تونید تصور کنید من چقدر بهش نزدیک بودم و اینا...و بیشتر هم نمی خوام چیزی بگم چون خودش اینجا نیست. فقط بهش بگید من همیشه دوستش خواهم داشت و رفیق همیشه من بوده حتی اگر دیگه هیچ وقت توی این دنیا باهاش حرف نزنم.

همه بازم می خوندند و ساکت بودند. منم حدود ساعت ده صبح بود لفت دادم و اومدم بیرون دیگه هم هیچوقت هیچوقت با این بچه ها نمیرم توی گروه. چون چند تاشون خیلی خودخواه هستند و هیچ درکی ندارند و فقط این مدت ما شده بودیم اسباب سرگرمی شون. همین خانم 7 ماهه یک بار احوال منو نپرسید در صورتی که من بهش اشاره کرده بودم که من و الینور به مشکل برخوردیم . فقط خودش را دوست الینور می دونست و برای من ارزشی قائل نبود. اینا هیچ کدوم نفهمیدند چی شده و چطور این جو ایجاد شده بود. منم دیگه بی خیال شدم. این استخوان را از لای زخم درآوردم و انداختم کنار. و می دونم به زودی این زخم بهبود پیدا خواهد کرد.

یه گروه کوچولو دیگه هم داشتیم که اونم لفت دادم و دو تا از دوستان خوبم را هم بهشون گفتم فعلا بلاک تون می کنم که وسوسه نشم حرف بزنم و برام خبر نیارید تا فراموش کنم و آرام بشم و تموم بشه.

خلاصه امن و امان شد دنیای من. دیگه باید بنویسم و بخونم و برای خودم توی دنیای آرام خودم زندگی کنم به دور از فضای مجازی و دوستان دور...

خداحافظ رفیق. خداحافظ دوستان دوران کرونا. خداحافظ.

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز چهارشنبه 29 دی 1400 است

دو روز بسیار سخت و بدی را پشت سر گذاشته ام و کلی استرس کشیده ام و اعصابم به فنا رفته است. سه روز پیش الینور توی گروه گفت دلیل دلخوری ات چیه؟ من نمی خواستم توی گروه بگم و فکر کردم برایش خصوصی بنویسم. ازش پرسیدم برات خصوصی بنویسم؟ جواب نداد و دیروز صبح که بیدار شدم دیدم توی گروه کلی به بچه گفته و حرف زده و غیرمستقیم به من گوشه و کنایه زده که چرا بعضی ها معنی نه را نمی فهمند و نه شنیدن را یاد نگرفتند و اینا... من دیگه خیلی عصبانی شدم و توی گروه توضیح دادم. زدم به سیم آخر و گفتم من دیگه حوصله موش و گربه بازی کردن را ندارم و 7 ماهه دارم اذیت میشم و منو دق دادی و اینا....خلاصه دعوامون شد. همه بچه ها ساکت بودند و من و الینور چند تا کامنت طولانی گذاشتیم و جواب هم رو دادیم. ولی خیلی حرص خوردم و بعداظهر که من حرفهای نهایی را نوشتم و توضیح دادم دیگه چیزی نگفته بود و سین نکرده بود تا امروز صبح زود. همه هم سکوت کرده بودند. این دوستهای ما خیلی بی وجود و زبان بسته هستند! یکی شون عرضه نداشته این چند ماه بین ما حرفی بزند و این مشکل را حل کند.همه فقط دیروز تند تند می خوندند و حتی کسانی که ماه به ماه هم گروه رو نمی خوندند دیروز داشتند انگار فیلم اکشن رمانتیک نگاه می کردند و همه را خوندند. ولی زهی خیال باطل که یکی شون بیاید حرفی بزند و وساطت کند و بگوید حیف دوستی شماست و بیایید گذشت کنید و ....

فقط اخرشب ن دو تا کلمه گفته بود و همین باعث شده بود الینور بیاید بخندد و بعد یکی دیگر از بچه ها باهاش حرف زده بود اونم درباره دوز سوم واکسن! یکی شان جرات نداشت همدلی کند و بگوید خب سوتفاهم شده و گذشت کنید و این حرفها. بعد رفتم و با دو تا از دوستان شروع کردیم به شوخی تا کمی گروه آرام بگیرد. گفتم که اصلا حالم خوب نبوده و چند شب است خواب بر من حرام شده. الینور هم می خوند ولی مستقیم چیزی به من نمی گفت. بعد یکی از دوستان که از همه جا بی خبر بوده و خودش هم زیاد توی گروه نبوده و خودش هم زیاد رفتار نرمالی ندارد اومد گفت که به نظر من شما این مدت عادی بودید و هیچ کدوم توهین یا بی توجهی نداشتید و عادی هست آدم جواب کسی را نده یا پیام ها را بخونه ولی هیچی نگه! الینور هم خوشش اومد و گفت مرسی که نظرت رو بی طرفانه گفتی! منم به اون دوست گفتم درست میگی ولی آدم از هرکسی یه ذهنیتی داره و یه توقعی داره!

چون اینا اصلا نمی دونند رابطه من و الینور چطور بوده. اصلا درکی ازش ندارند. برای همین متوجه نمیشن اصلا که چی شده.

خلاصه بعدش با خودم فکر کردم اشکال نداره و چون چند روز دیگه تولد الینور هست یه متن می نویسم و کمی طنز می نویسم تا از دل همه بچه ها و الینور بیرون بیاد حرف های دیروز و دوستیم بهش ثابت بشه. خلاصه یه متن کمی طنز و دوستانه نوشتم و گذاشتم توی گروه. دو تا بچه ها اومدند گفتند چه عالی و کمی شوخی کردیم. بعدش چند دقیقه بعد الینور سین کرد ولی بعدش لفت داد!

فکر کنم دیگه خیلی کلافه شده بود و نمی دونست چی جواب بده به نوشته ی من! فکر کنم دیگه اعصاب نداشت یا نمی خواست چیزی بگه و چیزی بشنوه. خلاصه از گروه رفت. منم دیگه نمی دونم باید چیکار کنیم. توی گروه گفتم ای بابا چرا الینور رفت؟ من اینو نوشتم که دلخور نباشه ازم و اوضاع بهتر بشه ولی انگار بدتر شد. 

شاید یاد پارسال افتاده بود. نمی دونم... هیچی نمی دونم... ولی باید ساکت باشم و صبوری کنم. شاید برای هردومون خوب باشه کمی فاصله و سکوت و صبوری. 

خدایا بهم صبر بده! به الینور هم صبر و آرامش بده. کمک کن رد بشیم از این استرس. کمک کن من فراموش کنم اصلا این مسائل رو...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

تمام.

باید در روح خودم رها باشم....باید مسلط بشوم بر این رنج ها...باید دوام بیاورم...نباید ضعف نشان بدهم. باید قوی باشم و دهان کجی کنم به کسانی که مرا ضعیف فرض کرده اند. 

واقعیت این است که اصلا برای دیگران هیچ اهمیتی ندارد. با تو هستم الینور! اصلا برای دیگران مهم نیست که من و تو چه رنجی داریم می کشیم. اصلا متوجه نمی شوند. هر کسی حواسش به زندگی خودش و مسائل خودش است. 

امشب در دل شب فکر کردم برایت بنویسم. ولی بعد دوباره منصرف شدم. گفتم فایده ای ندارد و بهتر است سکوت کنم و بگذرم. چون واقعا دیگر تو را نمی شناسم. برایم غریبه شده ای. نمی دانم هدف و انگیزه ات چیست. نمی دانم چه مدلی هستی. برای همین بهتر است دیگر هیچ نگویم و بگذریم. توی فکر و خیالم می توانم هر مدلی دلم خواست با تو حرف بزنم. ولی در دنیای واقعیت بهتر است سکوت کنیم و بگذریم. 

تمام

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

عصر یکشنبه 26 دی ماه است...

قبل از ظهر رفتم پیاده روی. هوا خیلی سرد بود و سوز می آمد. اطراف شهر برف آمده و با اینکه اینجا هوا آفتابی است ولی سرد است.  ریحانه هم آمد و کمی راه رفتیم. تازه دوز سوم واکسن کرونا را زده بود و سرش کمی درد می کرد. بعد رفتیم توی کافه ای توی محل و یک قهوه خوردیم و کمی نشستیم. برایش کمی درباره کتاب زوربا گفتم. او هم گفت امثال من و تو طاقت درد و رنج دیگران را نداریم حتی اگر دشمن مان باشند. درباره ی مادرشوهرش گفت و رنجی که به جان آنها داده اند ولی باز ریحانه دارد گذشت می کند و به شوهرش گفته به دیدن مادرش برود. گفتم اشکال نداره... خدا داره می بینه گذشت تو رو ... به قول یه نفر انشالله خدا حالت رو بپرسه... اشک توی چشمهایش جمع شد و گریه اش گرفت. 

گفتم نمی دونم چرا توی این دنیا اینقدر مردم به هم ظلم می کنند، نمی دونم چرا اینقدر دل همدیگه رو می شکنند، مگه نمی دونند این دنیا خیلی کوتاه هست و باید دل دیگران را به دست آورد؟ بعدش کمی برایش درباره پنج دل گفتم! گفتم که هر دلی داستانی داره برای خودش... ارزشمندترین چیز توی این دنیا همین دلهاست. دلها را نباید شکوند. دلها را نباید رنجوند. باید کاری کرد که نور بتابه به دلها....

بهش گفتم منم دارم این روزها رنج می کشم ولی چاره ای نیست. باید تحمل کنم تا بلکه بگذره و شاید نور تازه ای بتابه به دلهامون...

بعدش اومدم خونه و مشغول پخت و پز شدم. بعداظهر نخوابیدم و مشغول خوندن کتاب زوربا شدم. هرچند از توهین هایی که به زنها می کنه بدم اومده ولی گفتم باید تمومش کنم. اخه سرچ کردم و کمی نقد و نظر درباره ی کتاب خوندم. می دونم نقطه قوت زوربا و کل مفهوم کتاب در لحظه بودن و لذت بردنه... خود من این چیزا را زندگی کردم و تجربه کردم و می دونم چیه جریان... ولی بازم گفتم باید کتاب را تموم کنم و بعد نظرم رو بگم.   

امروز به یه مطلب برخوردم که یه نفر دیگه هم دیروز مثل من از دیدن آسمان آبی و صاف پی برده بود که زندگی همینه و گاهی باید لذت یک لحظه را برد و زندگی و رنج ها در گذر هست.بعدش اشاره کرده بود به شعر زندگی ابتهاج. رفتم سرچ کردم و شعر را کامل خوندم و لذت بردم. بازم فهمیدم این دنیا و زندگی و رنج های ما در پیش همه ی هستی خیلی کوتاه و الکیه... باید برای لحظات کوتاه لذت بردن ارزش قائل بود و لذت برد و رد شد و رفت...

امیدوارم بتونم بر خودم مسلط باشم. لذت ببرم و خوش باشم و خودم رو درگیر آدم ها و اتفاقات گذرای زندگی نکنم.

درسته الینور با من بد کرد. درسته برام مفهوم دوستی و رفاقت را شکوند و بی معنی کرد. ولی خب زندگی همینه... همه آدم ها میان که یه روز برند. خاطرات شون جا می مونه و بعد بی معنی میشن و تموم میشه. ما که چیز خاصی نمی گفتیم. غیر از یه سلام و احوال و زندگی روزمره؟ غیر از چهارتا حال و احوال و شوخی و مواظب خودت باش و شب به خیر و صبح به خیر؟!

امروز اومد درباره ی دوست پسر پرنسس دایانا گفت. دودی الفواید و اینکه خاشقچی پسر دایی اش بوده... خب هیشکی بهش محل نداد و منم که دیگه هیچی نمیگم. حالا اگه با من مثل آدم برخورد کرده بود حتما دوتا شوخی باهاش می کردم و کمی درباره اش حرف می زدیم و کمی وقت مون به گفتگو و خنده و دوستی طی می شد. همین! ولی حالا من هیچی نمیگم و بقیه هم هیچی نمیگن و هیچ رابطه و گفتگویی شکل نمی گیره. خب همینه دیگه... باید تا میشه سکوت کنم تا مشخص بشه فرق این چیزا. 

نمی دونم آخرش چی میشه... ولی هرچی هم بشه دیگه مهم نیست... کمی درباره زندگی پرنسس دایانا و دوست پسرش خوندم... کمی درباره خاشقچی ها خوندم... به این نتیجه رسیدم زندگی هیچ در هیچ است... پرنسس هم که باشی، پسر یک میلیاردر هم که باشی، هرچقدر معروف باشی، هرچقدر پولدار و خوشتیپ باشی، آخرش زندگی به هیچ بنده! ممکنه توی عنفوان جوانی تصادف کنی و تموم بشه همه چی، یا به طور مشکوک کشته بشی و تکه تکه ات کنند! خلاصه خیلی کشکی هست زندگی... فقط باید لذت ببری و سعی کن آدم باشی!

من و الینور پارسال این وقتها غرق لذت و دوستی بودیم و من هر روز براش می نوشتم و روزشماری می کردم تا تولدش بشه و براش یادداشت های طنز رو بفرستم و براش تولدش را جشن بگیرم و بهش یه خاطره و لذت ناب بدم. ولی امسال حتی نمی خوام تولدش را تبریک بگم. نمی دونم تا چند روز دیگه زنده هستیم یا نه، نمی دونم چی میشه... ولی همینطور که روز تولد من هیچی نگفت و کلی رنج توی قلب من ریخت، می خوام بر خلاف پارسال که براش خاطره شد امسال سکوت کنم و گم و گور بشم تا اون رنج رو بچشه... 

اینهمه رنج برای چی؟ فقط برای دوست داشتن؟ فقط برای غرور؟ فقط برای کله خری؟ 

خب اشکال ندارد ... بگذار بچشیم این تلخی های بی پایان را... زندگی در حرکت است... بالاخره تمام می شود.

به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
 
سزد اگر هزار بار
 
بیفتی از نشیب ِ راه و باز
 
رو نهی بدان راز
 
چه فکر می کنی ؟
 
جهان چو آبگینه ی شکسته ای ست
 
که سرو ِ راست هم در و شکسته می نمایدت
چنان نشسته کوه در کمین ِ دره های ِ این غروب ِ تنگ

 
که راه بسته می نمایدت
زمان ِ بی کرانه را

 
تو با شمار ِ گام ِ عمر ِ ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ ِ درد و رنج

 
به سان ِ رود
 
که در نشیب ِ دره سر به سنگ می زند
رونده باش
امید ِ هیچ معجزی ز مرده نیست

 
زنده باش
  

(هوشنگ ابتهاج)

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

بی تاب و بی قرارم... شب و روز... این چه سری است؟ و چه کسی راز این جانهای بی قرار ما را می داند جز سلطانان راز؟

شب تا صبح را به هر جان کردنی است می خوابم... صبح می شود... برمی خیزم... آفتاب تابیده است... نمی دانم امروز را باید به چه چیزی متوسل بشوم تا بگذرد این بی تابی ها و بی قراری ها... 

دستی از غیب بیرون می آید... کسی شعری نوشته است در دنیای مجازی... کسی که خیلی وقتها برایم نشانه بوده است... شعر این است از مولانای جان:

چه بودی که یک گوش پیدا شدی

حریف زبان های مرغان ما

می دانم جانم آرام خواهد شد با این اشعار... غزل را پیدا می کنم و می خوانم و لذت می برم...

کرانی ندارد بیابان ما

قراری ندارد دل و جان ما

چو در ره ببینی بریده سری

که غلطان رود سوی میدان ما

از او پرس از او پرس اسرار ما

کز او بشنوی سر پنهان ما

می دانم تقدیر ما همین بی قراری است و باید صبور باشم و اجازه بدهم تا بگذرد... می دانم کسی نمی فهمد این احوال را مگر همان استادان سخن...

آهنگ کرانی ندارد بیابان ما از همایون شجریان را سرچ می کنم و دانلود می کنم و گوش می دهم و غرق لذت می شوم... روزی امروز من... 

این چه سرّیست؟! این چه سلطانیست باز؟!…♯♫♪

ای خداوندِ خداوندانِ راز…♯♫♪

ما ندانستیم، ما را عــفو کن!…♯♫♪

بَــس پراکنده که رفت، از ما سخن…♯♫♪

ما که کورانه، عصاها میزنیم…♯♫♪

لاجرم قندیل ها را بشـکَنیم…♯♫♪

آه آه… با آن هــمه گفتار و قال…♯♫♪

خواننده قطعه: همایون شجریان و محمد معتمدی

من بهل کردم، شـما را آن حلال…♯♫♪

سرّ من آن بود، کز حَق خواستم…♯♫♪

لاجرم بنمود، راهِ راســتم…♯♫♪

زِ ابر گریان، شـاخ سبز و تر شود…♯♫♪

زان که شمع از گریه روشن تر شود…♯♫♪

کافر و مومن، خدا گویَند لیک…♯♫♪

در میانِ هر دو، فرقی هســت نیک…♯♫♪

آن گدا گــوید؛ خدا از بهرِ نان…♯♫♪

شمس میـفرمود: خدا از عینِ جان…♯♫♪

گر خطا گفتیم، اصلاحش تو کن!!!…♯♫♪

مصلحی تو، ای تو سلــطانِ سخن…♯♫♪

کیمیا داری، که تبدیلش کنی…♯♫♪

گر چه جویِ خـون بود، نیلش کنی…♯♫♪

کرانی ندارد بیابان ما…♯♫♪

قراری ندارد، دل و جـــانِ ما…♯♫♪

جهان در جهان، نقش و صورت گرفت…♯♫♪

کــدام است؟! کدام اسـت؟! از این نقش ها آنِ ما…♯♫♪

چو در رَه ببینی، بریده سَری…♯♫♪

که غلطان رَود، سـویِ میدانِ ما…♯♫♪

از او پرس!! از او پرس!! سِرِّ پنهـــانِ ما….…♯♫♪

و اینگونه است که سر ما پنهان می ماند برای خودمان...برای روزهایی که می آیند و نمی دانیم چه می شود...ساکت ماندن و فقط تماشا کردن بسیار سخت است ولی باید تحمل کنیم... باید تمرین کنیم... سکوت سرشار از سخنان ناگفته است...

همین!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز قبل از ظهر که رفتم پیاده روی هوا خیلی عالی بود... مثل هوای شب عید... مثل اواخر اسفند. آسمان تمیز و آبی و قشنگ بود و ابرهای تپلی سفید تکه تکه... باد می اومد و ابرها در حرکت بودند و دنیا خیلی قشنگ بود. حس و حال خیلی خوبی داشتم و کلی لذت بردم و از حس قشنگم برای دوستام گفتم.

چند روزه کاملا الینور را نادیده گرفتم و متوجه شده و حتما رنج می کشه ولی خب حقشه. 7 ماه تحمل کردم و مدارا کردم و نازش را کشیدم و متوجه نشد. دیگه اینجوری شد که الان هست. خیلی هم بهتر هست و برام حس راحت تری داره. دیگه آدم تا یه جایی تحمل می کنه و پای رفاقت و دوستی می ایسته. ولی وقتی خراب شد دیگه باید رها کرد.

یه نویسنده ای که دوسش دارم امروز از حس قشنگ نوشتن و جلو زدن از زمان نوشته بود... اینکه توی خیال مون چقدر می تونیم از وقایع جلو بزنیم و چیزهای جدید خلق کنیم. بسی لذت بردم و خداراشکر کردم که می تونم بنویسم.

خلاصه می نویسم و از زندگی لذت می برم و اینجوری جاودانه میشم. 

به همین راحتی... به همین قشنگی... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

صبح شنبه ی 25 دی 1400 است. یک روز زمستانی قشنگ. صبح باران باریده و هوا دلچسب. اولش ابری بود و الان دیگر ابرها کنار رفتند و خورشید سخاوتمندانه تابید بر زندگی ما... 

خداراشکر بابت همه چیز... خداراشکر...

دیروز همسر گرامی تست کرونا داد و خداراشکر منفی بود. یک سرماخوردگی عادی بود و بهتر شده و امروز رفت سر کار. بچه ها هم امتحان داشتند امروز و با سلام و صلوات رفتند امتحان بدن. دیروز من و همسرجان رفتیم محله عباس آباد... کلی قدم زدیم و لذت بردیم. دیروز هم کمی باران آمده بود و هوا دل انگیز بود. بعدش هم رفتیم سر مزار صائب تبریزی. چهل و اندی سال است در اصفهان زندگی کرده ام ولی تا حالا گذرم به مزار صائب نیفتاده بود. بسی زیبا بود آن منطقه... کلی لذت بردم و روحم تازه شد. کنار مادی نیاصرم راه رفتیم و کلی لذت بردم و گفتم تلاش کنیم بیاییم انشالله این حوالی خونه بخریم. خدا کنه قسمت بشه و به زودی بیام توی همین وبلاگ بنویسم یه خونه خریدیم توی محله عباس آباد.

از خشکه پزی معروفش نون قندی و دو سه مدل نان و کیک گرفتیم. از روز زمستانی زیبا لذت بردیم. بعد هم اومدیم خونه جوجه کباب زدیم. هیچی بهتر از همین آرامش ساده ی زندگی نیست.

دو بیت از اشعار صائب دیروز توجهم را جلب کرد. لذت بردم. 

تا در این باغی به شکر آنکه داری برگ و بار

برگ می باید فشاند و بار می باید کشید

انگار که این بیت شعر به من می گفت خداراشاکر باش. زندگی همینه...تو پر از انرژی هستی...تو پر از خوبی هستی... باید بار رنج هستی را بکشی و بازم به دیگران انرژی خوب بدی... عاشق باش و صبور و لبخند بزن و ببخش. 

و بیت دیگر:

به غیر دل که عزیز است و نگاهداشتنی است

جهان و هرچه در او هست واگذاشتنی است

اینم بسی زیباست. واقعا در این دنیا میاییم و بعدشم میریم و همه چی را می گذاریم و میریم. فقط مهم دلمونه... فقط مهم اینه که دل مون چقدر نورانی شده و چقدر دل دیگران را به دست آوردیم و چقدر در دل دیگران نفوذ کردیم. الان یهو یاد اون عزیزی افتادم که داستان دلها را می نوشت. آخرش هم داستان دل آخر رو ننوشت. نفهمیدم چی توی دلش بود... و قرار بود چطوری دلش نورانی بشه... شایدم دلش نورانی شد و رفت. دلش صیقل خورد با سوهان عشق... پاک و نورانی و براق شد... خریدنی و گرانقیمت شد... برای همین خدا بهش گفت بدو بیا پیش خودم تا خسته تر نشدی... تا دیگه غبار ننشسته روی دلت... بردش پیش خودش تا بوسه بزنه بر دل نورانیش...

می ترسم... نگرانم... اشک توی چشمهام جمع شد... می ترسم برای دلی که داره صیقل می خوره... می دونم روشن و نورانی میشه... می دونم زیبا میشه... می دونم مثل الماس گرانقیمت میشه... ولی امیدوارم هزینه اش سنگین نباشه... امیدوارم تاب بیاره... و خدا حفظش کنه... خدایا یهو به سرت نزنه ببریش پیش خودتا! من دیگه تحمل ندارم. دلش را نورانی کن ولی بگذار که سالها و سالها در این دنیا باشه و برای دیگران از نور بگه... بگه که عشق چه می کنه با دل آدمیزاد... بگه که دلی که از جنس نور باشه چه ارزشی داره... چه اعتباری داره...

منتظرم و مطمئتم دلت پر از نور میشه... ماموریت ما همین بوده عزیز دل...

دلت پر از نور و عشق و آرامش... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

این دو سه روز همسرم سرما خورده است. علام عطسه و آبریزش داشته. نگران بودیم که اومیکرون نباشد. سویه جدید کرونا. هی سوپ پخته ام و دمنوش درست کرده ام و مراقبت از همه ی اعضای خانواده. 

گاهی خسته و کلافه می شوم از این زندگی. گاهی هم پر از شور زندگی می شوم. دیروز عصر رفتم پیاده روی و کلی خرید کردم. در ضمن دیروز برای ناهار خیلی اتفاقی قسمت شد که ریحانه و بچه هایش آمدند اینجا. همسر  و پسرم نبودند و به ریحانه گفتم بیا و با اصرار نگهش داشتم برای ناهار. 

زندگی را دوست دارم. از لحظه هایم لذت می برم. ولی گاهی هم حرص می خورم و بد اخلاق می شوم و به زمین و زمان فحش می دهم. 

کتاب زوربای یونانی را دارم می خونم و از بس به زنان توهین کرده حرص می خورم. به دوستانم گفتم خوبه من یه کتاب بنویسم و سرتاسر کتاب را به مردان فحش بدهم و تحقیرشان کنم و بگویم موجودات به درد نخوری هستند که از حیوانات پست تر هستند و همه اش فقط دنبال غریزه شان هستند. بچه ها کلی خندیدند و سوژه دادند که چه بنویسم. یکی شان گفت مردها را باید همه شان را ریخت توی دریا. گفتم آره که نهنگ ها بخوردنشان و ما راحت بشویم. 

همین یک ساعت پیش کلی وقت توی آشپزخانه بودم و مشغول شستن و تمیز کردن و سر و سامان دادن زندگی. بعدش هم جاروبرقی کشیدم و گردگیری کردم. بعدش آمدم عود روشن کردم و یک لیوان قهوه و یک شکلات تلخ برای خودم روی میز گذاشتم و با لذت خوردم.

هر روز پیاده روی می روم و یکی از نقدترین لذت های زندگی من است. موسیقی گوش کردن و راه رفتن و نگاه کردن به آسمان و ابرها و درختان زمستانی. حتی گاهی نگاه کردن به مردمان کوچه و خیابان. پیرمردهایی که آهسته آهسته راه می روند و بعد دو سه نفری روی نیمتکتهای آفتاب گیر پارک می نشینند و با هم حرف می زنند. امروز دو تا جوان را دیدم که توی پارک یک قلیان خیلی بزرگ و بامزه اورده بودند. چنین قلیانی ندیده بودم تا حالا. دو متر ارتفاع داشت انگار! روی میزی توی پارک گذاشته بودند و داشتند قلیان می کشیدند. اگر می شد عکس می گرفتم از قلیان. ولی فقط نگاه کردم و توی دلم گفتم عجب! ببین هر دسته از مردم دلشان به یک چیزی خوش است!

من هم باید دلخوش باشم. من هم باید حالم خوب باشد و لذت ببرم و دلشاد باشم. باید زندگی را در مشت هایم فشار بدهم و چیزی را برای مرگ باقی نگذارم. 

زنده باد خودم... زنده باد حال خوشم... 

کنجد و سیاهدانه خریده ام که پودر کنم و به عسل بزنم. معجون قوی درست کنم برای سلامتی و لاغر شدن و اینا...

بروم غرق شوم در همین زندگی روزانه دلچسب دوست داشتنی... 

فقط خودم را دوست دارم... خود قشنگم را ! هاها...

  • رها رها
  • ۱
  • ۰

الان حدود ساعت نه و نیم صبح سه شنبه 21 دی است. بچه ها صبح هر دو امتحان داشتند و رفتم رسوندمشون مدرسه. هوا ابری و سرد و بارانی بود. یک روز زیبای زمستانی که دارد آرام آرام می گذرد. بعد رفتم سر لبنیاتی محل و شیر و خامه و فرنی خریدم. بعد هم دم میوه فروشی پرتقال و لیمو شیرین و خیار و پیاز. اومدم خریدها را گذاشتم خونه و کتاب کتابخونه را برداشتم و رفتم کتابخونه. کتاب را پس دادم و زوربای یونانی را گرفتم. امیدوارم از این کتاب بیشتر لذت ببرم.

بعضی از شبها توی خواب و بیداری و دل شب خیلی رنح می کشم. مچاله میشم توی خودم. حس عجیبی دارم. انگار که کوچولو و کوتاه و فشرده شدم. یه جور رنج عجیبی توی وجودم می پیچه... اینکه چطور آدم نزدیک ترین رفیق های خودش رو از دست میده. اینکه چطور کسی که بهت شادترین و بهترین لحظه ها را می بخشیده، حالا شده مایه ی رنح تو. اینکه چطور آدم می تونه اونهمه خاطره را انکار کنه.

این مکانیسم دفاعی انکار را درک نمی کنم هیچوقت. اینکه چطور آدم احساسات و حرفها و کارهایی که داشته و انجام داده را کلا انکار کنه! کلا بگه یادم نیست! کلا بگه من نبودم! پس کی بود؟ عمه ات بود؟ به نظرم اینجور آدم ها خیلی ضعیف و حقیر هستند. اینکه حتی نمی تونند بایستند پای حرف ها و رفتار خودشون. اینکه شجاعت و جسارت اینو ندارند که بگن آره من بودم! من گفتم! من این کارها را کردم. ولی حالا به هر دلیلی شرایط یا حسم عوض شده و نمی خوام توی اون مسیر باشم.

ولی اینکه کلا انکار می کنند و میگن یادمون نیست و همچین چیزی نبوده و خودشون رو می زنند به خری، خیلی حال به هم زن هست!

خب به درک! من سعی می کنم دیگه تا جایی که میشه فکر نکنم بهشون. فاصله بگیرم و برم غرق بشم توی زندگی خودم. توی دنیای کتابها...

من خداراشکر همیشه قوی و محکم و مسلط بودم. بیدی نبودم که از این بادها بلرزم. 

از لحظه هام لذت می برم. اون اتفاقات گذشته را هم خوشحالم که اتفاق افتاده و من در لحظه زندگی کردم و لذت بردم و رفتم و تموم شده...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

خیلی از آدمها را وقتی تحویل می گیری فکر می کنند با عرض معذرت یه گوهی هستند! زود جوگیر میشن. باید زد لهشون کرد و محل شون نداد تا ادب بشن.ادب هم نشن به درک. حداقل جون ما از دستشون راحته. برند با هر کسی می خوان حرف بزنند و هر خری می خواد قربون شون بره! برای هر کسی می خوان ناز کنند یا نکنند!

الینور چند بار به من گیر داد که تو نازخر داری! تو خودت رو لوس می کنی که نازت رو بکشند. نفهمیدم اصلا منظورش چیه! امروز هم گیر داد که من اعصاب نداشتم و اگه قدیما بود یک روز هم نمی تونستم باهات دوست باشم یا هم اتاقی. منم گفتم خدارا صد هزار مرتبه شکر که با تو دوستی ای نداشتم. وگرنه جنگ اعصاب بود!

وینگولی و الینور شدند هر دو تا لنگه ی هم! دقیقا نسخه ی کپی برابر اصل! بعد جالبه هر دو ادعا دارند مثل اون یکی نیستند! در صورتی که هر دو دقیقا دارند یکجور رفتار می کنند.

جالبه قبلا الینور می خواست سر به تن وینگولی نباشه! حالا انگار توی موضع و جایگاه اون قرار گرفته و فقط منو می کوبه! منم واقعا دیگه هیچ کدوم شون برام ارزشی ندارند. 

چند روز پیش هم گفتم دیگه برام مهم نیستند. فقط به عنوان دوستان قدیمی براشون آرزوی شادی و سلامتی دارم. همین. نه چیزی ازشون می خوام و نه دیگه می خوام ببینمشون و نه توقع همدلی و دوستی و عشق ازشون دارم. 

اگه خودشون را هم رشته رشته کردند دیگه دلم براشون نمی سوزه. آدم های مغرور کله شقی که فکر می کنند خدا هستند! 

کلا توی این زندگی آدم نباید خودش را با هیشکی درگیر کنه. هرچی آزاد تر و رها تر باشی و سرت به کار خودت باشه بهتره... 

برم کتاب جدیدم رو بخونم...

  • رها رها