چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
آخرین مطالب

۳۰ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

الان صبح شنبه 30 بهمن است. 

دیشب چقدر حرص خوردم از دست خواهرشوهر گرامی! دوز سوم را نزد و الان کرونا داره و چند روزه داره سرم و کورتون می زنه و ضعف کرده... ولی روحیه اش همیشه خیلی پایین هست و می ترسه... خواهرشوهر 44 ساله ی مجرد که بیست ساله همش داره به ما حرص میده و فقط همسر من باید بره نازش را بکشه! دیشب زنگ زد گریه و زاری و لوس بازی که من می ترسم. مادرشوهرم و پدرشوهرم هم بغلش نشسته بودند و گریه و زاری... اصلا نمی فهمند چه استرسی به شوهرم وارد می کنند. اصلا براشون مهم نیست اگه خدای نکرده همسرم و من و بچه ها بگیریم. فقط منافع خودشون براشون مهمه. ریه اش هم زیاد درگیر نیست و اکسیژن خونش هم خوبه. فقط الکی ترس و لوس بازی. همسرم مجبور شد از سر شب بره اونجا و دوباره ببردش بیمارستان تا ساعت 2 نصف شب. فقط سرم و آمپول تقویتی زده بودند براش و برگشته بود. 

من فقط هی دعا کردم خدا به من صبر و تحمل بده. و همسرم را حفط کنه که مریض نشه و خودش و ما را گرفتار نکنه. 

امروز صبح هم به همسرم گفتم عزیزم اینقدر نترس و نگران نباش و هرچی اینا زنگ می زنند اینقدر نازشون را نکش و بدو بدو نرو. یه ذره بگو خودشون را جمع کنند. اینقدر آدم نباید ترسو و بزدل و بی دست و پا باشه. اخه چقدر تو باید هر روز شبانه روز در خدمت اینا باشی؟!

دیروز هم از صبح تا عصر همسرم رفته بود برای مراسم شوهر عمه اش که فوت شده. یعنی همش من و بچه ها توی خونه تنها نشستیم و همسرم در خدمت خانواده و فامیلش هست. مدام زنگ می زنند بیا ما را ببر و بیار و برامون خرید کن و دکتر ببر و ...

خلاصه من دیگه نمی دونم چی بگم و چیکار کنم... خودم قوی و مستقل هستم و اصلا خوشم نمیاد از آدم های وابسته ی ضعیف. با این قوم ضعیف دیوونه هم هیچ حرفی ندارم... 

خدایا فقط خودت به من صبر و توان بده... اینکه بگذرم و بی خیال باشم. 

الان هم برم پیاده روی و لذت روز اخر ماه بهمن رو ببرم... گورپدر اون آدمهایی که فقط هدف شون حرص دادن و اذیت کردن ماست! من لذت می برم از زندگیم به کوری چشم حسودان!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دلم خواست بازم بنویسم... ساعت 8 شب جمعه است. بدنم خسته و کوفته است... رفتم دمنوش نعنا و کمی خرما و ارده اوردم تا بخورم بدنم گرم بشه... 

همین الان داشتم چند تا پستهای بهمن و اسفند سالهای قبل را مرور می کردم... ببینم سالها قبل توی چه حال و هوایی بودم. سال 96 که همش خسته و دلتنگ و کلافه بودم...

پاییز و زمستان سال 97 خیلی خوشحال بودم و دلم گرم بود و مشغول اثاث کشی بودم و یکی از بهترین سالها بود برام...هم وینگولی و هم الینور بودند و باهاشون حرف می زدم و سرم در عین حال به زندگیم بود.

سال 98 ولی تلخ شد توی بهار... تابستان اصلا نمی فهمیدم چمه... مردن استاد خیلی حالم رو گرفته بود. دیگه حتی دل به وینگولی هم نمی دادم. از همه بریده بودم... از پاییز 98 شروع کردم که بنویسم و دنبال چاپ داستانهام بودم... در واقع بی خیال همه شده بودم و نه زیاد محلی به وینگولی می گذاشتم و نه الینور. ولی این کرونای لعنتی که اومد همه چی رو به هم ریخت...

یادمه بهمن 98 خیلی از دست پدر و مادر و برادرم حرص خورده بودم... یادمه خیلی داغون بودم... دلم می خواست بمیرم و راحت بشم!

هنوزم این بالا پایین ها هست. شوهرخواهرم و برادر کوچیکه دعواشونه سر مال دنیا... به پدر و مادر پیرم حرص میدن... خواهر کوچیکه بچه های را ول کرده رفته شمال. با خواهر بزرگم قهر کردم و چند ماهه اصلا باهاش حرف نزدم. برای پدر و مادرم غصه ام میشه و امروز اینقدر عصبانی شدم که کلی نفرین کردم به برادرم و شوهر خواهرم! اینکه اینقدر دارند پدر و مادرم رو اذیت می کنند.

اینا را دارم می نویسم که یادم باشه همه این سالها این حرص ها و مشکلات بوده... هی سال به سال هم انگار بدتر میشه... خلاصه دنیا همینه... 

پارسال یعنی زمستان سال 99 هم خیلی مشکلات داشتم. همش برای الینور تعریف می کردم. گاهی برای خودم یه گوشه ای می نوشتم. یادمه توی دی ماه با همسرم دعوام شده بود... توی آذر ماه هم اینقدر از همه چی داغون شده بودم که وینگولی را بلاک کردم. حتی به همون الینور هم گفتم بی خیال شماها هم میشم. گفتم گوشیم رو پرت می کنم یه گوشه ای که دیگه با هیشکی حرف نزنم و از هیشکی خبر نداشته باشم. الینور ترسیده بود و می گفت ما را انفرند نکنی! فکرش را نمی کرد سال بعد خودش منو آنفرند کنه!

خلاصه منظروم اینه این رنج ها و مشکلات همش بوده... گاهی خواستم با روش های مختلف سر خودم را گرم کنم و مدتی فکر کردم خیلی خوش به حالمه... ولی بعد دوباره رنج اومده روی رنج...

من و الینور در واقع تنهایی و رنج مون را با هم به اشتراک گذاشته بودیم... بعدشم دیدیم فایده نداره و شد یه رنج و زخم و مصیبت روی مصیبت های دیگه...

خلاصه که زندگی همینه که هست... هر ماه و هر سال یه جور ما را به بازی می گیره تا بگذره این روزها و سالها... بگذره عمرمون...

فقط خواستم بنویسم که یادم بمونه... همین!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز جمعه 29 بهمن ماه بود. دقیقا دو سال تمام شده که کرونا اومد. دقیقا دو سال پیش همین اخر بهمن سال 98 بود که فهمیدیم ویروس کرونا سر و کله اش پیدا شده. هنوز هم کرونا هست و پیک ششم را داریم رد می کنیم و هنوز خیلی ها درگیر هستند و هنوز مرگ و میر داره... این دوسال خیلی اتفاقات را پشت سر گذاشتیم و چقدر همه چی تغییر کرد. 

خواهرشوهرم کرونا داره چند روزه و ریه اش کمی درگیر شده و دیروز همسرم برده بودش برای سرم زدن... نگران بودم که خدای نکرده همسرم نگیره... ولی بعد دیگه بی خیال شدم. انشالله خدا خودش همه رو حفظ کنه... سه دوز واکسن زدیم و هنوزم کرونا هست و هنوز خیلی ها درگیرند...

امروز صبح هم همسرم رفت برای مراسم شوهر عمه اش که فوت شده. منم تصمیم گرفتم شروع کنم به خونه تکونی... از اتاق دخترم شروع کردیم. از قبل از ظهر تا ساعت 5 عصر داشتیم کار می کردیم و حسابی هلاک شدیم. فقط 4 تا کیسه ی بزرگ کتاب و ورق و کاغذ از اتاقش بیرون دادیم که ببرم بازیافت! کتابهای این دو سه سال اخیر دخترم و پسرم رو... بعدش فکر کردم پارسال اسفند پس من چیکار می کردم؟ اتاقش را خونه تکونی کردیم ولی فکر کنم نه اینقدر عمیق! فکر کنم حوصله نداشتم کاغذ و کتاب و دفترهاش رو بررسی کنم و جمع کنم و رد کنم. فکر کردم تقصیر الینور بود! پارسال بهمن و اسفند من مشغول نوشتن داستان جزیره بودم... توی هپروت بودم کلا... دست و دلم درست به کارهای خونه نمی رفت... بس که هر روز وقتم را می گرفت الینور... بس که همش در حال حرف زدن و چت کردن بودیم! و الان فکر می کنم عجب سالی بود سال 99 !!! همش تقصیر این کرونا بود... از همین اواخر سال 98 بود که با شروع کرونا همه چی تغییر کرد... اگه این کرونا نیومده بود اصلا اینجوری نمی شد. بهمن سال 98 من داشتم می رفتم کلاس داستان نویسی... باشگاه می رفتم... حواسم شدیدا به مطالع و نوشتن بود. هیچ احساسی به هیشکی نداشتم. توی گروه اصلا زیاد حرف نمی زدیم. اگه کرونا نیومده بود ما اینقدر وقت آزاد پیدا نمی کردیم. اینقدر توی فشار عصبی قرار نمی گرفتیم. اینقدر خونه نشین نمی شدیم. مثل قبل سرمون به زندگی مون بود و اینجوری نشده بود.

ولی خب دیگه این دو سال لعنتی بالاخره گذشت با همه ی خاطرات خوب و بدش. و ما هنوز زنده ایم... و زندگی هنوز ادامه داره...

امروز وقتی اتاق دخترم حسابی تر و تمیز شد حس خوبی پیدا کردم. فکر کردم زندگی همینه... من نباید ذهن و وقت و عمرم را صرف آدم های دوری کنم که در واقع توی زندگی من نیستند. اگه مثلا من فردا بیفتم بمیرم برای اونا هیچ اثری نداره... وینگولی و الینور و بقیه ی بر و بچ هیچی شون نمیشه... فقط یه دوست دور قدیمی شون مرده و هیچ تاثیر و اتفاق خاصی هم براشون محسوب نمیشه. 

پس من باید سرم به زندگی خودم باشه و لذت روزهای خودم رو ببرم. حتی فکر کردم بهتره زیاد هم چیزی براشون ننویسم و جایی منتشر نکنم. مثل خیلی های دیگه که سرشون توی زندگی خودشونه و توی دنیای مجازی کمرنگ شدند. 

دخترم الان کلاس نهم هست و ب همین تندی گذشت این سالها... امروز کتابهای هفتم و هشتم و حتی بعضی از کتابهای ششم اش را رد کردیم بیرون. پسرم هم که کلاس دوازدهم هست و داره برای کنکور آماده میشه... به خودم گفتم ببین چقدر عمر داره تند می گذره... سرت به زندگی خودت باشه و بی خیال آدم های دوری که در واقع هیچ کمکی به تو و زندگی ات نمی کنند. 

خلاصه بازم تصمیم گرفتم بیش از پیش سرم توی زندگی خودم باشه و ذهنم را رها کنم از فکر اون دوستها و آدم های دور... 

انشالله باید از روزهای اسفندماه حسابی لذت ببرم و به خونه زندگیم برسم و خوشحال باشم...

خدایا ممنونم بابت همه نعمت ها... خدایا هوام را داشته باش حسابی... خدایا خودت رفیقم باش... یا رفیق من لا رفیق له... 

 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز پنج شنبه 28 بهمن است.

دو روز پیش روز سه شنبه تعطیل بود و روز پدر، رفتیم خونه ی بابام اینا...

این چند روز هم که خیلی ها کرونا داشتند. هم مادرشوهرم اینا، هم برادرم اینا، هم ریحانه... برای هر کدوم یه چیزایی فرستادم دم خونه هاشون... سوپ و آبگوشت و فرنی و ...

خودم در مجموع خوبم و این چند روز سعی کردم بنویسم و حضور فعالی توی فیس بوک داشته باشم. فقط برای دل خودم... اصلا هم برام مهم نیست دیگران چه برداشتی دارند از نوشته هام.

هر روز به کارهای روزانه می رسم...امورات خونه زندگی روی ریتم خودشه... پیاده روی میرم... خرید می کنم. ناهار و شام می پزم. ولی خونه تکونی هنوز اصلا شروع نکردم! اصلا انگار جونش را ندارم! هر روز یه نگاهی می کنم به خونه و میگم از کجا شروع کنم مثلا؟ دست تنها هم نمیشه آخه... باید مثلا بچه ها خودشون کمک کنند تا هر بار اتاق یکی را تمیز کنیم. باید کمدها را مرتب کنم و رخت و لباس هایی که دیگه نمی پوشیم را بیرون بدم. ولی نمی دونم چرا فعلا انگار اصلا حسش نیست! 

یعنی همین کارهای روزانه انرژی ازم می گیره... دیروز برای ناهار فسنجان پختم. کلی کار داشت. بعد برای شب سوپ پختم و برای ریحانه هم بردم. همین بخر و بشور و بپز و جارو و گردگیری و کارهای روزمره همش سرجاش هست و خسته ام می کنه... دیگه جون و حس عمیق تر تمیز کردن ندارم فعلا. شاید حسش کم کم بیاد و بتونم یه خونه تکونی ملایمی هم داشته باشم.

فعلا همین.

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

الان صبح خیلی زود دوشنبه 25 بهمن است. خوابم نبرده و اومدم چیزی بنویسم. دیروز روز شلوغی داشتم. شب هم با چند تا دوستان قرار دورهمی و شام داشتیم. خیلی خوش گذشت و خوب بود. مدتها بود به خاطر کرونا با دوستان قرار نگذاشته بودم و رستوران و دورهمی نرفته بودم. ولی دیشب دیگه دعوت دوستم را رد نکردم و رفتم و سه ساعت خیلی خوش گذشت و ازشون انرژی گرفتم.

گاهی وقتی آدم شرایط را عوض می کنه بعد از مدتی تازه متوجه میشه که چه کار خوبی کرده این تغییر را ایجاد کرده. گاهی واقعا آدم اسیر رفتارها و موقعیت های مختلف میشه. گاهی واقعا آدم انگار معتاد شده. اعتیاد بد و اشتباه به آدم ها یا شرایط مختلف. و چقدر خوب میشه که این عادت های مخرب شکسته بشن.

دیشب با دوستان صحبت درباره ی یه کتاب بود برای تغییر عادت و جایگزین کردن عادت های خوب. دوستم گفت حداقل باید 40 روز مداومت داشت برای ترک یه عادت و یا جایگزین کردن عادت تازه. 

دیشب به غیر از چند تا دوستم که همه شون پزشک و دندانپزشک هستند، یکی از دوستان و یا اساتیدشون هم اومده بودند. یه خانم دکتر بسیار پر انرژی و خوشتیپ و دوست داشتنی که خیلی بزرگتر از ما بود ولی اونقدر شاد و پرانرژی و بامزه بود که من کلی ازش خوشم اومد.با خودم گفتم ببین سن و سال اصلا مهم نیست. ببین چقدر این خانم دکتر شاد و سرزنده و دوست داشتنیه... ببین چقدر انرژی خوبی داره... کلی شوخی و شیطنت می کرد و با اینکه من اولین بار بود می دیدمش کلی با هم دوست شدیم و گپ زدیم و گفتیم و خندیدیم. تصمیم گرفتم بیشتر توی این دورهمی ها شرکت کنم و انرژی بگیرم از دوستان... 

توی زندگیم داره تغییرات مثبتی اتفاق میفته و خیلی خوشحالم... به قول خانم دکتر ق انگار داره یه فصل تازه باز میشه... یه فصل تازه که من با یه رشد و پیشرفت بیشتری دارم قدم می گذارم... پخته تر و رشدیافته تر و مقاوم تر و قوی تر...

خدایا شکرت...

از دل و دیده، گرامی‌تر هم
آیا هست؟
-دست،
آری، ز دل و دیده گرامی‌تر:
دست!
▫️
زین همه گوهر پیدا و نهان
در تن و جان،
بی‌گمان دست گران‌قدرتر است.

هرچه حاصل کنی از دنیا،
دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیده‌ست چنین؟!
▫️
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوش‌ترین مایه‌ی دلبستگی من با اوست.
▫️
در فروبسته‌ترین دشواری،
در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود، بانگ زدم:
-هیچت ار نیست مخور خون جگر،
دست که هست!
بیستون را یاد آر،
دستهایت را بسپار به کار،
کوه را چون پرِ کاه از سر راهت بردار!
▫️
وه چه نیروی شگفت انگیزی‌ست،
دست‌هایی که به هم پیوسته ست!
به یقین، هرکه به هر جای، در آید از پای
دست‌هایش بسته‌ست!
▫️
دست در دست کسی،
یعنی: پیوند دو جان!
دست در دست کسی،
یعنی: پیمان دو عشق!
دست در دست کسی داری اگر،
دانی، دست،
چه سخن‌ها که بیان می‌کند از دوست به دوست؛

لحظه‌ای چند که از دست طبیب،
گرمی ِ مهر به پیشانی بیمار رسد؛
نوشداروی شفابخش‌تر از داروی اوست!
▫️
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست،
پرچم شادی و شوق است که افراشته‌ای!
لشکر ِ غم خورد از پرچم دست تو شکست!
▫️
دست، گنجینه‌ی مهر و هنر است:
خواه بر پرده‌ی ساز،
خواه در گردن دوست،
خواه بر چهره‌ی نقش،
خواه بر دنده‌ی چرخ
خواه بر دسته‌ی داس،

خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی!
▫️
آنچه آتش به دلم می زند، اینک، هر دم
سرنوشت بشرست،
داده با تلخیِ غم‌های دگر دست به هم!

بارِ این درد و دریغ است که ما،
تیرهامان به هدف نیک رسیده‌ست، ولی
دست‌هامان، نرسیده‌ست به هم!


‌(فریدون مشیری)

 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

انتقام!

امروز شنبه 23 بهمن است.

این دو روز آخر هفته خیلی کار داشتم و ذهنم شلوغ بود و وقت و حس و حالش نبود که بیام بنویسم. هم کارها و مشغله های زندگی از آدم انرژی میگیره و باید آدم تصمیم بگیره که چیکار کنه، هم حرف ها و روابط و نوع برخورد با آدم های این دنیا...

عصر پنج شنبه رفتیم پیاده روی و بعد صحبت اون گروه دوستان شد و مجبور شدم یه چیزایی را برای خانواده توضیح بدم و خیلی ازم انرژی گرفت.

ولی خب این برای من درس بزرگی شد که حد و مرزهای زندگیم را خیلی مواظب باشم و دیگه اجازه ی ورود و دخالت را به هیچ کس ندم حتی به نزدیک ترین دوستم. حتی برای دوستان هم نباید دردو دل کرد یا از زندگی شخصی گفت. خیلی آدم باید مواطب فاصله و حد و مرزش با آدم های دیگه باشه. چون یهو چشم باز می کنی و می بینی آدم ها به خودشون اجازه دادند بیفتند وسط زندگی ات و توی حتی خصوصی ترین چیزهای زندگی ات هم دخالت کنند و نظر بدن و اعمال نظر و سلیقه. یا حتی می خوان سلایق و نوع نگاه و زندگی ات را کنترل کنند و طبق سلیقه خودشون بچینند!

دیگه خیلی حواسم هست که همیشه خودم باشم با حفظ مرزها... دیگه از مواضعم پایین نیام برای هیچ شخصی... خودم را دوست بدارم و نظر و سلیقه خودم را بیان کنم و برای هیچ کسی از نظر و مواضع خودم پایین نیام و مدارا نکنم.

دیروز قبل از ظهر فیلم "بعضی داغشو دوست دارند" بیلی وایدر رو دیدیم و خیلی جالب بود و کلی خندیدیم.

دیروز به خاطر شرایط کرونا و اینکه همه گرفتند اصلا از خونه بیرون نرفتیم. هی نشستیم فیلم دیدیم و هله هوله خوردیم! شب هم فیلم "حیوانات شب گرد" را دیدیم که جک جیلنهال بازی می کرد و در نقش یک نویسنده بود و خیلی فیلم جالب و چند لایه و عمیقی بود. خیلی برام جالب بود که با قدرت نویسندگی و هنرش تونست انتقام بگیره. خیلی نکات جالب و عمیقی داشت. اینکه همسرش و حتی مادر همسرش چه ضربه ای بهش زدند و هی بهش می گفتند تو ضعیفی و حتی نویسندگی اش را جدی نگرفتند و با حرفها و رفتارشون چقدر بهش آسیب زدند. ولی بعد اون قسمت قوی درونش بعد از چند سال با نوشتن یک داستان قوی تونست از همسر سابقش انتقام بگیره و قدرت خودش را نشون بده و در آخر فیلم عملی و خیلی قاطع تر انتقام بگیره و قدرت خودش رو نشون بده. 

شاید منم همچین کاری بکنم و بعدها با نوشتن یک اثر قوی انتقامم را بگیرم از بعضی ها! 

الان هم کلی کار دارم... بعد میام بازم مفصل می نویسم انشالله...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز چهارشنبه 20 بهمن است... روزها تند تند می گذرد و داریم به پایان سال نزدیک می شویم. این دوسه روز دیگه عادت کردم به این سبک و روتین زندگی. شبها زود می خوابم و تقریبا خوب می خوابم و اصلا به گوشی سر نمی زنم و نگران و منتظر هیچی و هیچ کس نیستم.

صبح تا قبل از ظهر به امورات خونه و زندگی می رسم و بعد با آرامش میرم پیاده روی. بعدازظهرها شاید کمی بخوابم. کتاب سفر به انتهای شب را نصفه نیمه خوندم. اوایلش حوصله ام را سر برد. وسط ها و آخرش را خوندم کمی. شاید همت کنم درست بخونم بقیه اش رو هم. 

سلین هم یکجور نگاهش به دنیا و آدم ها منفی است. میگه بهتره از همه فاصله بگیری. چون یه مدت اولش که درست تو رو نشناختند اوضاع بهتره و نقاط ضعف ات رو نمی دونند و نمی تونند بهت آسیب بزنند. ولی وقتی چند وقت گذشت و بیشتر تو رو شناختند شروع  می کنند به آسیب زدن... به زخم زدن... چون دیگه نقاط ضعف تو رو می دونند... 

صفحه 365 کتاب میگه: خیلی کیف دارد که از تعداد آشناهایت سه نفر کم بشوند و به همین نسبت کمتر زاغ سیاهت را چوب بزنند و سربه سرت بگذارند و ابدا ندانند چه به سرت آمده.

صفحه 372 کتاب هم دارد توضیح می دهد که آدم ها همش باید سرشون گرم باشه و در مقابل دیگران خودشون را جذاب و سرگرم و متنوع نشون بدن وگرنه مردم حوصله شون سر میره از چیزهای تکراری. " ولی کسالت اور شدن ناگهانی اش را هرگز کسی نمی بخشد "

صفحه 379 کتاب هم می گوید: غم و غصه همیشه شنونده دارد، در حالیکه لذت و احتیاجات طبیعی ننگ به حساب می آید. 

صفحه 384 کتاب هم می گوید: عشق هایی که بعد مسافت و فلاکت در راه شان سنگ می اندازد به عشق دریانوردها می مانند، شکی نیست که این جور عشق ها کامیاب است. رمز کار این است: حضور مختصر، مخصوصا در عشق

که خب بعضی از این حرفهاش را باید با آب طلا نوشت و زد به دیوار! توی عشق و هر رابطه ای باید حضور مختصر داشت و زیاد برای طرف نبود وگرنه نابود میشه! همیشه باید ادم دور از دسترس باشه و برای هیشکی زیاد توی دست و پا نباشه. اشتباهی که من زیاد مرتکب شدم و برای خیلی ها زیادی بودم! 

این حرفش هم درسته که آدمها از تکرار خسته میشن... خود آدم هم از تکرار مکررات خسته میشه و باید هی یه تنوعی توی زندگی ایجاد کرد. حتی آدم از دیدن و حرف زدن با آدم های تکراری هم خسته میشه... همیشه دور شدن و فاصله گرفتن باعث میشه برای دیگران عزیز بشی و دوباره دلشون بخواد تو رو ببینند و حرفهات رو بشنوند و ببینند چقدر تغییر کردی یا نکردی!  

خلاصه منم شدیدا دنبال این هستم که سبک زندگیم رو بازم یه تغییراتی بدم و به همین روند دور شدن از آدم ها ادامه بدم. برای هیچ کسی زیاد نباشم. دیدن و شنیدن من براشون حسرت و آرزو بشه...(اینجا یه استیکر خبیث لازمه!)

کم کم هم باید بیفتم توی فکر خونه تکونی... بعضی از کمدها را مرتب کنم و یه تغییراتی هم توی ظاهر زندگی بدیم...

چند روز دیگه هم ولنتاین می باشد! هاها... چند سال پیش اینقدر مردم توی نخ ولنتاین نبودند ولی الان از چند روز زودتر مغازه ها پرشده از جعبه ها و هدیه های فانتزی و قلب و خرس و شکلات و خنزر پنزر! من که تا حالا از این چیزا برای کسی نخریدم و کسی هم برای من نخریده... فقط هم به یه نفر تبریک ولنتاین گفتم این سالها! سه سال پیش هم دقیقا روز ولنتاین اثاث کشی داشتم و صبح زودش چقدر با یه نفر تلفنی حرف زدم و خندیدیم و خوش گذشت! حالا ببینیم امسال چی میشه ولنتاین!

پارسال ولنتاین هم که داشتم داستان می نوشتم! روز ولنتاین هم توی تخیلات و داستانم بودم! 

کلا هم چند روزه تقویم رو نگاه نکردم! برم ببینم مناسبت ها چه روزی هستند و چی به چیه! 

قربون خود قشنگم برم! باید امسال ولنتاین رو به  خودم تبریک بگم! هاها!

اینم یه شعر قشنگ از شمس لنگرودی تقدیم به خودم برای اینکه لذت ببرم از عشق :

چه میگذرد در دلم

که عطر آهن تفته از کلمات ریخته است


چه میگذرد درخیالم

که قل قل نور از رگهایم به گوش می رسد


چه میگذرد در سرم


که جرجر طوفان بندشده در گلویم می لرزد


می دانم شبی تاریک در پیش است

ومن به چراغ نامت محتاجم


طوفان هایی سر چهار راهها ایستاده اند وانتظار مرا میکشند

ومن به زورق نامت محتاجم


حضورتو چون شمعی درته دره کافی ست


که مثل پلنگی به دامن زندگی در افتم

قرص ماه حل شده در آسمان !!


چه میگذرد در کتابم


که درختان بریده بر می خیزند

کاغذ می شوند

تا از تو سخن بگویم ......


شمس لنگرودی

 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

سلام وینگولی جون! 

خوبی؟ الان یهویی دلم خواست برات بنویسم. بنویسم و بگم چقدر دلم تنگ شده برای نوشته هات... چقدر دلم می خواد بازم بنویسی مثل چند سال پیش... کلمات را کنار هم بچینی و یه متن قشنگ بنویسی و بگذاری زیر عکست... توی عکست چشمهات برق بزنند و لبات بخندند... با عشق نگاهت کنم و با لذت بخونم بارها و بارها کلمات و حرفهات را... هر جمله و هر کلمه را چند بار مزمزه کنم و لذت ببرم... 

فقط خواستم بگم سالها لذت بردم از اینکه می نوشتی و می تونستم بخونمت... الان هی فکر کردم بنویسم کاش بازم بنویسی و بتونم بخونمت... ولی بعد گفتم آدمها تغییر می کنند... آدم ها توی مرور زمان و توی شرایط مختلف عوض میشن.. یه وقتهایی دیگه آدم حال و حوصله و نفس نوشتن نداره... یا دیگه کلا حرفی نداره... یا دیگه لازم نمی دونه چیزی بگه... خلاصه الان نمی دونم توی چه حالی قرار گرفتی که دیگه حوصله نوشتن نداری. ولی می دونم که بازم دنیا در تغییره... بازم شاید شرایط جوری بشه که دلت نوشتن بخواد... 

خودم هم این احوالات را تجربه کردم، سالها و ماه هایی شده که دلم نخواسته چیزی بنویسم... یا سبک نوشتنم تغییر کرده... یا یواشکی برای خودم نوشتم ولی دلم نخواسته هیچ کس بخونه...

می دونی وینگولی جونم ، من همیشه برای دل خودم نوشتم و خودم اولین نفری بودم که لذت بردم از نوشتن. ولی هر جا گذاشتم نوشته هام رو برام دردسر شد! هی قضاوت شدم. هی هر کسی یه فکری کرد و بعد یه جور بهم واکنش نشون دادند. جوری که کم کم بی خیال شدم. بی خیال نوشتن نشدم ولی گفتم فقط برای دل خودم می نویسم. دیگه جایی نمی گذارم و اجازه نمیدم بقیه بخونند. 

می دونی دنیای عجیبی شده. به قول تو آدم باید سرش رو بکنه توی چاه و با چاه حرف بزنه! هر جا حرف بزنی یا چیزی بنویسی یا چیزی بگی بعد میشه برات مایه ی دردسر! دیگه دلها مهربون نیست. دیگه آدم ها همدلی نمی کنند یا سعی نمی کنند همدیگه رو درک کنند. انگار همه فقط دنبال منافع خودشون هستند و دنبال فرصتی که یه ضربه ای به دیگران بزنند و برند. انگاردنیا شده یه مسابقه کثیف که همه می خوان بغل دستی هاشون رو له کنند تا به خیال خودشون برنده بشن! 

خلاصه اینجوری شده که کم کم همه می خزند گوشه تنهایی خودشون. ترجیح میدن ساکت باشند و از غم ها و خوشحالی ها و خوبی و بدی های زندگی شون به هیشکی نگن. نه درد و دل کنند و نه خوبی ها و خوشحالی هاشون را برای کسی بگن. شدیم یه مشت تنهایان ساکت خلوت نشین... این کرونای لعنتی هم این دو سال مزید بر علت شد. 

وینگولی جونم مواظب خودت باش و امیدوارم بازم دنیا تغییر کنه و جای بهتری بشه برای زندگی و مهربونی... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دوشنبه 18 بهمن است...

دیروز عصر با دخترم رفتیم توی حاشیه زاینده رود که دو سه روزه آب جاری شده، پیاده روی کردیم. شلوغ بود و همه ی مردم اومده بودند به تماشای زاینده رود جاری. البته فقط چند روز آب جاری هست و بعد دوباره میشه برهوت...

دارم سعی می کنم غرق بشم توی واقعیت زندگی روزانه و لذت ببرم. ولی گاهی هم یادم میاد که چقدر برای دیگران انرژی گذاشتم و از ته دل و قلبم محبت کردم و بعدش اینجوری شد. بعد به خودم میگم اشکال نداره! تو مهربونی کردی. تو خوبی کردی. تو همه ی تلاشت را کردی که به دیگران حس خوب بدی ولی شاید زیادی از خودت مایه گذاشتی که اینجوری شد. خیلی ها ظرفیت اینهمه خوبی را ندارند. زیادی شون میشه. هر فکری هم می خوان بکنند. اونا مهربونی و محبت و انرژی خوب منو از دست دادند. اونا ضرر کردند. وگرنه من که در آرامش هستم و دارم از زندگیم لذت می برم. کمی فقط زخم خورده بود از بی وفایی دوستان که خب خداراشکر داره جای زخم ها خوب میشه و روبه بهبودی هستم. اینم قسمتی از زندگیه... اینکه گاهی از کسانی که فکرش رو نمی کردی و انتظار نداشتی زخم بخوری. اینم درس زندگیه که روی کسی زیاد حساب نکنی. انتظار هر رفتاری را از هرکسی داشته باشی. 

یه آسیب توی روابط اینه که طرفین بخوان با فشار طرف مقابل را مجبور کنند شبیه خودشون باشه و دیگه خودش نباشه. همین باعث اختلاف و فاصله میشه. دوست داشتن اینه که طرف را با همون ویژگی های خودش دوست داشته باشی و نخواهی تغییرش بدی. توی ذوقش نزنی و به خاطر علاقه مندی هاش سرکوبش نکنی. بگذاری خودش باشه و کنارش لذت ببری از تفاوت هاتون. کاری که الینور خیلی غیرمستقیم با من کرد این بود که منو مجبور کرد تغییر کنم و شبیه خودش بشم و از علاقه مندی هام فاصله بگیرم. بس که مسخره کرد یا سرکوب کرد وخواست من و بقیه به ساز اون برقصیم! یه فضای تک صدایی ایجاد کرد که هرچی من میگم درسته و بقیه اشتباه! 

حالا دیگه مهم نیست. تموم شد هرچی بود. من دیگه توی جمع نیستم و نخواهم بود و دیگه هیچوقت از احساسات و برداشت و علاقه مندی ها و خاطراتم براشون نمیگم. برند توی زندگی و علاقه مندی های خودشون غرق باشند و فقط صدای خودشون رو بشنوند. فقط از منظر خودشون به دنیا نگاه کنند. از منظر علمی و خشک و سرد و تلخ خودشون. لیاقت نگاه زیبابین و لطیف منو نداشتند. لیاقت شعر و هنر و عشق را نداشتند. لیاقت شور زندگی منو نداشتند. 

خلایق هرچه لایق! 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

خداراشکر...

الان بعدازظهر یکشنبه 17 بهمن 1400 است.

این چند روز دوباره سویه ی اومیکرون کرونا همه گیر و زیاد شده و همه شهرها قرمز شدند و از هر کسی می شنوی خانواده اش درگیر بیماری شده اند. خلاصه اعصاب معصاب دیگه برای کسی نمونده. دوساله همه ی مردم دنیا دارند با ویروس کرونا و سویه های مختلفش سر و کله می زنند.

منم دیروز معده ام درد گرفته بود و قبل از ظهر استفراغ کردم و ضعف داشتم و حالم خوب نبود و پیاده روی هم نرفتم و تا عصر بیشتر استراحت کردم. 

دلتنگ و قاتی پاتی هم بودم و چند تا نوشته ها و ایمیل های قدیم را خوندم کلی چیزهای جالب یادم اومد و دستگیرم شد! یکی اینکه بعضی ها که منع دیگران را می کردند الان خودشون توی همون شرایط گیر کردند و دقیقا دارند همون رفتارها را بروز میدن! یعنی انگار همه چیز دوباره تکرار شد! نوع رفتارها، نوع احساسات، نوع حرفها...مثل یه فرمول یا قانون و قاعده که عینا تکرار بشه. بدون کم و زیاد. فقط باید منتظر بمونم ببینم بقیه ی فرمول و واکنش ها هم همون جور پیش میره یا نه!

عصر و شب کمی به کارهام رسیدم و یه غذای ساده پختم که برام خوب باشه. بعدشم یه فیلم خارجی قدیمی دیدیم که جالب بود ولی اسمش رو دقیق نمی دونم چی بود! یه آقای نویسنده بود که وسواس داشت و بعدش عاشق یه خانم گارسون رستوران شد. آقاهه اخلاق های تندی داشت و با اینکه قلبش مهربون بود با حرفهاش دیگران را می رنجوند. ولی بعد کم کم یاد گرفت هم از وسواسش کم کنه هم بهتر رفتار کنه...

شب خوب خوابیدم تقریبا. امروز صبح هم پاشدم و تصمیم گرفتم تند تند برسم به امور خونه. همه جای خونه را جاروبرقی کشیدم و اتاق خواب را گردگیری کردم و خلاصه خونه دسته گل شد. ناهار هم پختم و بعدش رفتم پیاده روی. تا ظهر پیاده روی کردم و اومدم خونه. کمی توی آفتاب کنار گلها دراز کشیدم. خیلی آرامش گرفتم و با خودم گفتم ببین چقدر دنیات آروم تر و راحت تره وقتی با کسی حرف نزنی. برای چی خودت را درگیر حرفها و مشکلات دوستان دور می کنی؟ برای چی درگیر روابطی میشی که هیچ فایده ای برات نداره و تازه اذیت هم میشی؟ الان اینجوری نگران هیچ حرف و حدیثی نیستی و لازم نیست هی گوشی ات را چک کنی. با آرامش و تمرکز به کارها و امور روزانه ات می رسی. از پیاده روی لذت می بری، از ناهار خوردنت لذت می بری، با خیال راحت می تونی بیای برای خودت بنویسی یا مطالعه کنی. لازم نیست به هیچ کسی گزارش بدی یا حرف ها و نظرات دیگران را بدونی. دیگرانی که ممکنه حسادت کنند یا حسرتت را بخورند، یا حتی بخوان برات کلاس کار بگذارند و الکی قیافه بگیرند. آدم وقتی توی دنیای درونی خودش باشه آرامش داره و به هیچ کسی هم نیازی نداره. 

خداراشکر که الان خونه ام تمیز و در آرامش هست. خداراشکر برای این روز قشنگ آرام زمستانی. خداراشکر برای گلهای پشت پنجره، خداراشکر برای نور آفتاب که افتاده روی گلها، خداراشکر که غذای خوشمزه خوردم و الان سیرم. خداراشکر که سلامت هستم. خدراشکر که می تونم بیام توی این وبلاگ بنویسم. خداراشکر که خودم و زندگیم و اطرافیانم را دوست دارم و در صلح و آرامش هستم. خداراشکر که کینه هیچ کسی توی دلم نیست. خداراشکر که غنی و بی نیاز هستم. خداراشکر که خدا هست و هوام را داره...

  • رها رها