چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۲۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

امروز دوشنبه 23 اسفند 1400 بود.

بیست سال پیش چنین روزی عقدم بود. بیست ساااال گذشت... خدایا شکرت.

امروز صبح تا ظهر در حال بدو بدو بودیم. چند تا کار داشتیم برای سفرمون. بارون هم می اومد. شهر شلوغ و پر ترافیک بود. کلی وقت توی ترافیک رانندگی کردم و حسابی خسته شدم. ولی خب همینه دیگه... وقتی آدم می خواد یه حرکتی بزنه و یه کاری بکنه یه سری دردسرها هم داره... 

بعدازظهر سرم درد می کرد و کمی خوابیدم و غروب هم آماده شدم رفتم مطب لیلا برای دندونام. دو تا از دندان هام ترمیم جزیی می خواست و براش هم کرد. دندانها را نونوار کردیم برای عید. 

فردا هم هزار تا کار دارم و باید انشالله صبح زود بلند بشم برسم به امورات... انشالله که همه چی راحت و خوب پیش بره.

خدایا خودت همراه مون باش و مواظبت کن ازمون و کارها را آسان کن. ممنونم و بوس به روی ماهت...

  • رها رها
  • ۰
  • ۱

الان عصر یکشنبه 22 اسفنده... دلم گرفته خیلی... چرا؟! به خاطر رنج و مشکلات دیگران... صبح کمی رفتم پیاده روی با ریحانه. خیلی ناراحت بود به خاطر مشکلات خانوادگیش. کمی برام درد و دل کرد و گفت خیلی داغونه. گفتم خب فعلا چاره ای نیست جز صبوری. درکت می کنم ولی سعی کن خودت را آروم کنی. سه تا بچه داری و نمیشه کلا بزنی زیر زندگی و خانواده و بچه هات. باید صبور باشی تا انشالله کم کم شرایط تغییر کنه. گفت برای عید اینجا نمی مونه و اونا هم قراره پنج شنبه برند شمال که تا آخر عید اونجا باشند و هیشکی را نبینه. گفتم سعی کن از هوا و طبیعت لذت ببری و پادکست های آرامش بخش گوش کن و به خودت مسلط بشو.

بعدش رفتم یک سری خونه مامانم و بیام. اونجا هم به خاطر برادرم و کلا مشکلات خانوادگی خودم کلی غم به دلم میشینه. خواهر و برادرها همه مشکل دارند و همه مون هم رابطه هامون ریخته به هم. اون از خواهر بزرگه و اون از کوچیکه و اونم از برادران قشنگ. دوباره یادآوری اون همه رنج، حالم را گرفت. چند دقیقه موندم و بعدش اومدم خونه و ناهار آماده کردم و با بچه هام خوردیم و بعدش رفتم کمی خوابیدم تا آروم بشم. اینقدر اطراف مون اوضاع همه داغونه که حتی جرات نمی کنم بگم دارم میرم چند روز مسافرت... خلاصه من نمی دونم چرا اینقدر این دنیا رنج داره که هرچی آدم میاد دلش را آروم و خوش کنه باز باید غصه بخوره...

خدایا خودت کمک مون کن. خدایا خودت به همه آرامش بده. خدایا دل منم آروم کن تا بتونم انشالله با آرامش برم چند روز مسافرت و برگردم به سلامتی و یه ذره حالم بهتر بشه. خدایا گره از مشکلات همه باز کن. خدایا به ما صبر بده. خدایا به ما پذیرش بده. خدایا حول حالنا الی احسن الحال... 

الان هم موهام را رنگ کردم تا چند دقیقه دیگه برم بشورم. اینم نهایت جینگول کردن منه برای عید ! هاها... 

خدایا خودت دل و روح مون را جینگول و شاد کن. قربونت برم و مرسی

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دچار یعنی عاشق...

سلام علیکم

امروز هم یه روز ابری دیگه ی آخر سال... یکشنبه 22 اسفند... دیشب و امروز هم به کلی کارها رسیدم. هی دارم بدو بدو امورات زندگی را سر و سامان میدم که آماده بشم برای سفر و برای سال جدید. انشالله که خدا خودش کمک کنه و بهترین ها برامون رقم بخوره...

عزیزدلم خیلی دلم برات تنگ شده... دیشب داشتم نوشته های قدیمی را مرور می کردم و دلم تنگ شد برای خودم و تو... برای اون سالها که چه قشنگ و بی پروا عاشقی می کردم. خب جوان بودم و خیلی پر شور تر از الان... چقدر قشنگ برات می نوشتم و قربون صدقه ات می رفتم. آخر دیوونگی و دلدادگی... ولی خوشحالم که هنوز این چراغ عشق توی دلم روشنه... خوشحالم که دلم گرم و نورانیه... خوشحالم که همه این سالها عاشقی کردم و هنوز هم...

دوستت دارم و به عشق تو زنده ام...

این قسمت از شعر سهراب تقدیم به تو ... به یاد ایام قدیم...

نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد:

"چه سیب‌های قشنگی!

حیات نشئه تنهایی است."

و میزبان پرسید:

قشنگ یعنی چه؟

- قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال

و عشق، تنها عشق ترا به گرمی یک سیب می‌کند مأنوس.

و عشق، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها برد،

مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.

- و نوشداری اندوه؟

- صدای خالص اکسیر می‌دهد این نوش.

و حال، شب شده بود.

چراغ روشن بود.

و چای می‌خوردند.

- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.

- چقدر هم تنها!

- خیال می‌کنم

دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستی.

- دچار یعنی

- عاشق.

- و فکر کن که چه تنهاست

اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.

- چه فکر نازک غمناکی!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

قربون چشمات برم...

امروز شنبه 21 اسفند 1400 بود. 

روز خوبی داشتم. الکی خوشحال و امیدوار بودم. صبح با وینگولی کمی چت کردیم و از دستش خندیدم. بعدش به بقیه ی کارهای خونه زندگی رسیدم. خونه دسته گل شد. حس عید نوروز دارم... لذت روزهای آخر اسفند... دم ظهر کمی رفتم پیاده روی و لذت بردم از هوا... لیلا هم گاهی باهام شوخی می کنه و بگو و بخند... سر به سرش می گذارم. 

امروز به دوستان گفتم من تصمیم گرفتم خودم باشم و لذت ببرم از دل عاشقم... دیگه انکار نمی کنم اون حس قشنگ درونم را... خودم را همینجور دوست دارم و دمم گرم! اینجوری با خودم به صلح خیلی قشنگی رسیدم و خیلی حالم خوب شده. 

برای ظهر هم کتلت خوشمزه پختم و نوش جان کردیم و بعدشم کمی نوشتم و به کارام رسیدم و استراحت کردم.

هیچی بهتر از این نیست که آدم خود خودش باشه و از بودن خودش همینجور که هست لذت ببره...

می خوام گاهی راحت بنویسم و حتی قربون صدقه برم... 

امروز توی نوشته ام نوشتم: قربون چشمات برم...

هاها....

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز جمعه 20 اسفند بود. الان ساعت 7 شبه... از صبح تا عصر مشغول کار بودیم و سالن را خونه تکونی کردیم. پرده ها را شستیم و شیشه ها را تمیز کردیم. گلها را جابه جا کردم و بهشون رسیدم. هوا هم حسابی ابری و بارانی بود ولی قشنگ... خلاصه لذت بردم از یه روز اواخر سال و حسابی خونه رو تمیز کردیم. ولی الان حسابی هم خسته ام... 

دیشب کوتاه با وینگولی چت کردم و گفتم می خوام برم سفر. شوخی کرد و گفت چه خوب و لی لباس گرم برای خودت نبر و بگو یادم رفته و اونجا جدید بخر! کمی حرف زدیم و شوخی و بگو و بخند. براش عکس چند سال پیشش را فرستادم و زیرش نوشتم: مرا یادت هست؟ جای تو هم خالیست... به یاد چند سال پیش و ترانه ی محسن نامجو... بهش گفتم دلم برات تنگ میشه و یه چیزی بنویس و یه کاری بکن و اینا.... 

دوستان دانشگاه را هم که کلا بی خیال همه شون شدم و برام خیلی جالبه که بود و نبود منم به هیچ جاشون نبود. هیچ کدوم حتی سراغم را نگرفتند این مدت. یعنی حیف اون همه محبت و انرژی که من صرف شون می کردم. یک ذره هم مرام و معرفت نداشتند. البته منم روز آخر یه حرفی زدم بهشون که یعنی برام هیچ ارزشی ندارید! انتقام سخت گرفتم ازشون! روز آخر بهشون گفتم من توی این گروه نمی مونم و اگه رفیقم نباشه حرفی با شماها ندارم. حقشون بود. چون هیچی متوجه نمی شدند و فقط یه مشت حسود ترسوی بی خاصیت بودند. فقط به فکر منافع خودشون. وقتی برای دوستی و رفاقت هیچ ارزشی قائل نبودند و فقط نشسته بودند دعوای ما را نگاه می کردند و یکی شون جنم و جربزه و وجود نداشت که بیاد یه حرفی بزنه و پا در میانی بکنه پس حقشون بود که اینجوری بشه. انرژی و محبت و وجود و دوستی صادقانه ی منو از دست دادند. ولی در کل هم بهم ثابت شد توی این دنیا به هیشکی نباید دل بست و هیچ کدوم اینا رفیق نبودند. 

چند روز پیش چشمم افتاد به یادداشت ها و داستان ها و نوشته ها و شوخی هایی که پارسال برای اون دوستها می نوشتم. اون روز که سوژه جور کرده بودم و بهشون مدال بدبختی دادم! چقدر با عشق و محبت براشون وقت می گذاشتم. یا توی تابستان که با همه ی ناراحتی ام گفتم اشکال نداره و به خاطر همه شون برگشتم و الینور اثاث کشی داشت و چقدر بهش انرژی دادم و براش دعا کردم. اون یکی دوستی که حامله بود و نمی دونستیم و چقدر بهش انرژی دادم. ولی دریغ از یک ذره شعور و معرفت. این چند ماه نیومد یک کلمه پیام بده بگه حالت چطوره یا من به یادت بودم. خلاصه بهم ثابت شد اینا همه شون به صمیمیت من و الینور حسادت می کردند و الان هم دلشون خنک شده که رابطه ما به هم خورد. الان هم خوشحالند که من توی گروه نیستم. 

خلاصه این ماجرا برام سخت بود و شکست سنگینی بود که کسانی که رفیق حساب شون می کردم تو زرد دراومدند. ولی خب دیگه زندگی همینه و پذیرفتم و الان دیگه آروم هستم و برام تموم شده است. دیگه هیچ کس را توی این رفیق حساب نمی کنم. اینجوری راحت ترم. 

چند روز پیش مریم پستی نوشته بود و نوشته بود دنیا روزگار رفاقت است... اینکه مهربان تر باشیم و حق رفاقت ادا کنیم و اینا... همون وقت توی دلم یه حالی شد و گفتم باید من باز هم مهربانی کنم. ولی بعد گفتم نه بابا. بسه دیگه... خلاصه دیگه بی خیال مفهومی به اسم رفاقت شدم.

دیشب هم رفته بودیم چهارباغ و خیلی باصفا بود...

خلاصه روزهای اخر سال را عشقه... دل صاف و پاک و قشنگ خودم را عشقه... همه را بخشیدم ولی دیگه هیچوقت نمی خوام با اون آدم ها حرف بزنم.

همین و دیگر هیچ.

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز پنج شنبه 19 اسفند است.

حدود ساعت ده و نیم صبح. هوا ابری است. امروز می خواهم هیچ کاری نکنم و از آهستگی جهان لذت ببرم. دیروز خیلی کار کردم و خسته شده بودم. موقع پیاده روی دیروز عصر پادکست روزمردگی را گوش کردم. و اینکه گاهی هم باید اجازه بدیم حوصله مون سر بره و هیچ کاری نکنیم و فقط به تماشای جهان بنشینیم. بگذاریم ذهنمون و مغزمون و روح مون سکوت و آرامش را حس کنه تا چیزهای جدیدی بفهمه... 

دیشب یخچال را تمیز کردم حسابی... کلی چیز میز شستم... 

ولی دلم می خواد این روزها بی خیال تر بشم و حرص نخورم و نگران هیچی نباشم. یه ذره رها و آرام و بی خیال باشم تا ببینم چی میشه...

دیروز عصر و دم غروب خیلی لذت بردم از پیاده روی و آسمان و هوا... ابرهای خوشگل نارنجی رنگ دم غروب... هوای شب عید...ماه نازک که توی آسمان بود و از بالای سرم و لابه لای شاخه های درختها نگاهش کردم...

خب زندگی همینجور قشنگه دیگه... اهسته و آروم و عشقی و در جریان...

هی به درختها نگاه کردم که پر از برگهای تازه شدند و شکوفه...

من از پارسال اواخر اردیبهشت شروع کردم پیاده روی هر روزی رو... این درختها و پارکها را ده ماهه هی تماشا کردم... توی تابستان عرق ریزان و کلافه راه رفتم... توی پاییز ریختن برگها را تماشا کردم و از عشق و بی تابی و کلافگی گفتم... زمستان را هم داریم تموم می کنیم و درختانی که خشک و بی برگ بودند دوباره دارند سبز میشن... منم باید دوباره سبز و تازه و جوان بشم با بهار... منم باید دور بریزم همه حرف ها و غصه ها و رنج هایی که کشیدم رو... باید سر سبز و شاد بشم و زندگی را تازه تر تجربه کنم.

امروز به دوستان دبیرستان گفتم گاهی باید بیرون از جعبه و چهارچوب مغزی مون به مسائل نگاه کنیم... گاهی باید طرحی نو دربیندازیم... سرگرمی های تازه... نگاه تازه... مسائل تازه...

هی تکرار و تکرار و فقط یه مدل بودن هم خود آدم را کلافه می کنه و هم اطرافیان را...

برم چیزهای جدید یاد بگیرم. فعلا روز و روزگار خوش...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

چهارشنبه 18 اسفند است. این روزها بیشتر دارم به کارهای خونه می رسم و حسابی هم خسته شدم. پیاده روی نرفتم امروز. دیگه وقت و جونش را نداشتم.

دیشب برای دوستان درباره انیمیشن روح گفتم و دوباره خودم چیزهایی یادم اومد... اونجایی که روح 22 زد به سیم آخر و غرق در تاریکی ها شد و جو از خودش گذشت و رفت توی دل اون تاریکی ها و بالاخره تونست 22 را نجات بده و راهی زندگی اش بکنه... و بعد کم کم خودش هم به زندگی برگشت...

گاهی آرامم و گاهی دلتنگ... گاهی خسته و گاهی خوشحال... ولی ته دلم پر از امید و نوره... و همین بهترین چیزه... ته دلم روشن و نورانی و درخشانه... می دونم روزهای خوب و روشن هم در راه هستند... می دونم با اومدن بهار همه چیز بهتر و بهتر میشه...

الان اتفاقی رسیدم به این رباعی از خیام:

ای کاش که جای آرمیدن بودی

یا این ره دور را رسیدن بودی

کاش از پی صد هزار سال از دل خاک

چون سبزه امید بر دمیدن بودی

دلم یکجور خاصی شد... هم لذت بردم و هم دلم آرمیدن در آغوش یار خواست... جایی دنج و آرام که سرت را بگذاری و چشمهات را ببندی و با یک نفس عمیق بوش را نفس بکشی و تمام وجودت آرام بشه... دلم رسیدن و آرمیدن خواست... دلم آرامش خواست... دلم تو را خواست...

همین.

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

عشق... و دیگر هیچ!

الان غروب سه شنبه 17 اسفند است. این روزها خیلی کار دارم و برای خودم ضرب الاجل تعیین کردم که به همه کارها برسم. هم خرید و هم خونه تکونی و هم نوشتن و خیلی کارهای دیگه...

چند تا  پادکست گوش دادم و خلاصه نویسی کردم. 

امروز بعدازظهر که از خستگی غش کرده بودم خواب الینور را دیدم... خیلی خواب خوبی بود و آرامش گرفتم. با ماشینش بود و نمی دونم کجای دنیا بود ولی همدیگه را دیدیم و کلی حرف زدیم و از هم انرژی خوب گرفتیم. نمی دونم این خوابها اثر چیه؟ نمی دونم روح من آرامش گرفته یا روح اونم آرامش گرفته؟ نمی دونم چه خواهد شد ولی هرچی هست من در صلح و آرامش بهتری هستم و می تونم روح خودم و روح اونو با عشق و آرامش در آغوش بگیرم. هم خودم را بخشیدم و هم اونو....

امیدوارم بخونه نوشته هام را و براش مفید باشه و با خودش و زندگیش به صلح برسه... 

همین...

دوستت دارم و این حرف کمی نیست...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

گاهی می زنی به آتش تا چیزی را نجات بدی، تا چیزی را کشف کنی

گاهی هم آتش می زنه به تو، تا خودت را نجات بدی ، چیزی را درون خودت کشف کنی....

اندر الهامات در بین خواب و بیداری....

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

ما را بس است...

سلام علیکم! 

خب امروز هم دوشنبه 16 اسفند است. یک روز بارانی ابری خیلی قشنگ...

این روزهای آخر سال خیلی کار دارم. هم اینکه ممکنه انشالله بخواهیم امسال اواخر اسفند و اوایل نوروز بریم مسافرت. برای همین باید کارها را زودتر سر و سامان بدم...

دوم اینکه دارم سعی می کنم پادکست های خوب گوش بدم و نکات خوب بنویسم و خلاصه حال روحی روانی خودم را بیارم بالا... این آخر سالی چهارتا کار مفید کرده باشم و شادتر و خوشحال تر و قشنگ تر وارد سال جدید بشم. حداقل بگم سال 1400 غیر از رنج کشیدن برام یه دستاوردهایی هم داشته! یه غم بزرگ را تبدیل کرده باشم به یه کار بزرگ... 

آره خلاصه اینجوری هاست که هر روز کلی کار و برنامه دارم و سعی می کنم تند تند به همه ابعاد مختلف زندگیم برسم. در کل خوشحالم و قربون دیوونگی ها و دل قشنگ خودم و عشقم میرم.... 

عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد! 

حس کردم که اصلا توی این دنیا رسالت من همینه که خوشحال باشم و دیوانگی کنم و بنویسم و حال چند تا آدم دیگه را هم خوب کنم. چه لذتی بالاتر از دوست داشتن خودم و دیگران؟! چه لذتی بالاتر از آزاد و رها بودن و لذت بردن از هر آنچه که دوست دارم؟! گورپدر اونایی که نمی فهمند و احمقند و لذت بردن بلد نیستند! من می فهمم و بلدم لذت ببرم و هر کاری عشقم کشید می کنم... می نویسم و منتشر می کنم حتی برای همون یکی دو نفری که می دونم بالاخره می خونند و لذت می برند. حتی اگه فردا بیفتم بمیرم هم، نوشته هام هست و بعدها اونایی که می دونم همیشه به یادم خواهند بود، سرک می کشند و می خونند و با لذت یا غم و حسرت ازم یاد خواهند کرد. و هیچی بهتر از این نیست که در دل و فکر دوسه نفر معدود ولی عمیق ماندگار بشی. بقیه ی عالم و آدم که من نمی شناسمشون برام هیچ ارزسی ندارند. دنبال لایک و کامنت و معروف شدن و اینا نیستم. همون یکی دو نفری که می خوام منو بخونند و لذت ببرند و براشون مفید باشه ، کافیه برام... 

والسلام! برم برسم به کار و بار زندگی تا بعد بازم برم سراغ اون نامه نوشتن های دل انگیزم...

  • رها رها