چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تلاش می کنم...

تابستان دارد تمام می شود... راه می روم... ورزش می کنم... به امورات زندگی می رسم... گاهی غصه می خورم...خیلی وقتها خسته می شوم...و گاهی هم لذت می برم از زندگی...

امروز وبلاگ ها و نوشته های چند سال پیش را مرور کردم... چقدر همه چیز تند گذشته است...چقدر همه چیز تغییر کرده است. در گروه دوستان دانشگاه خیلی حرف زدم... خیلی خاطرات الکی مرور کردم... مخ همه را خوردم... باید چند روز روزه سکوت بگیرم و دیگر حرف نزنم. سعی می کنم دیگر کمتر حرف بزنم و اینجا بیشتر بنویسم.

واقعا گاهی انگار نمی دانم باید چه کار کنم. دو سال است هیچ مسافرتی نرفته ایم. به خاطر کرونا رعایت کرده ایم. بیشتر مردم دوسه بار سفر رفته اند در همین دوران کرونا هم. ولی ما از تابستان ۹۸ تا حالا هیچ کجا نرفته ایم. چسبیده ایم به همین شهر و دیار و کنج خانه خودمان...

دلم نه به خانواده و فامیل گرم است و نه به هیچ کس دیگر. انگار خودم مانده ام با خودم. در دنیای درونی خودم سیر می کنم... ۴ ماه است رژیم هستم و ۱۲ کیلو کم کرده ام. هنوز هم باید ادامه بدهم. دلم می خواهد ۷ کیلو دیگر کم کنم. ولی سخت شده. وزنم ثابت مانده. دو روز است اراده کرده ام که رژیم را جدی تر کنم. بیشتر ورزش کنم. باید برسم به وزن هدف.... می خواهم سالم و خوشتیپ باشم. به خودم برسم... می خواهم در این دوران میانسالی حال و احوالم بهتر و بهتر باشد...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

یخبندان

خسته ام...دلتنگم...دلم بهانه می گیرد...

دیروز واکسن زدم...امروز ضعف داشتم و بی حال بودم...

خس نوشتن نداشتم انگار...حرف خاصی هم دیگه انگار ندارم...

بس که انرژی و مهربونی نثار دیگران کردم انگار تموم شدم! خالی شدم...گاهی انگار فقط دلم سکوت و سکون می خواد...هوا هم عالی شده...عاشق این روزهای آخر شهریور هستم و بعدش پاییز...

شاید پاییز که بیاد حال منم بهتر و بهتر بشه....

نمی دونم چرا اینجوری شد...دنیای من خالی شد از عشق...خالی شد از دوست داشتن...خالی شد از مهر ورزیدن...

دنیای بدون دوست داشتن سرد و خالی است...یخبندان...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

تنهایی

خیلی خوبه که آدم از تنهایی خودش لذت ببره و احتیاجی به حضور آدمها نداشته باشه... یعنی آدم هایی فایده داره دیدن شون یا حرف زدن باهاشون که به آدم حس خوب بدهند و آدم از حضورشون لذت ببره. اگه اینجور آدمها را نداریم خب همون بهتر که توی تنهایی خودمون بشینیم و برای کارهایی که لذت می بریم وقت بگذاریم.

خیلی وقتها به بودن و نبودن آدم ها فکر می کنم... به اینکه چه کسانی توی دنیا هستند که واقعا دوستم داشته باشند و بود و نبود من براشون فرق بکنه. خیلی کم و معدود و انگشت شمار هستند. که شاید هی هم از تعدادشون کمتر میشه....

توی چند هفته پیش سراغ دو سه تا دوست قدیمی رو گرفتم. براشون پیام دادم و احوال پرسی و بعد گفتم اگه یه موقع وقت داشتید تلفنی حرف بزنیم. گفتند باشه خبر میدیم یا زنگ می زنیم و نزدند. برام جالب بود. گفتم خب این دوستی ها تموم شده است...آدم ها هم مشغله دارند هم اولویت هاشون متفاوت هست. خلاصه دنیا همینقدر سرد و خالی است...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

یکی دیگر از خاله هایم هم به رحمت خدا رفت...

سرشت سوگناک زندگی...

دچار یاس فلسفی شده ام...به آمدن ها و رفتن ها فکر می کنم...به بی بنیادی این دنیا...به خاطرات و آدمها...به قهرها و آشتی ها...به جهان که همه هیچ در هیچ است...از دیشب تا حالا چندین بار اشک در چشمهایم دویده است.. می دانم که دیر یا زود ما هم رفتنی هستیم...

روز به روز بیشتر از آدمها و دنیا دست می شویم...انگار که نباید به هیچ چیز دل بست...در دنیای این روزها که مرگ خیلی نزدیک و آسان است، دلبستگی نشاید. باید سبکبار باشم و آماده رفتن...شاید هم ماندن و رنج کشیدن! 

همه چیز در تغییر است...امروز برای خرید رفتم جایی که مدتها بود نرفته بودم..

حوالی خانه ای که ۱۵ سال پیش ساکن آنجا بودم. یک خانه را خراب کرده بودند و در حال خاک برداری بودند. خانه ی سر کوچه مجتمع پزشکی شده است. فروشگاه بزرگ نزدیک آن که آن زمان ها هر روز خرید می کردم را سالها بود نرفته بودم. پسران فروشنده چقدر پیر شده بودند.‌.. همه چیز برایم آشنا بود ولی تغییر هم کرده بود...مثل خودم...خاطرات آن سالها یادم آمد...سالهایی که دانشجو بودم و بچه های کوچولو داشتم...دخترم در همان خانه به دنیا آمد و الان ۱۴ ساله است...چه زود و تند و سریع می گذرد...و من چقدر تغییر کرده ام؟ من چقدر در فراز و نشیب ها رشد کرده ام؟ چقدر رنج ها کشیده ام؟ 

همه چیز در گذر و تغییر است...و خیلی تند و سریع می گذرد... 

  • رها رها