چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۱۰ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ماه مهر هم به سلامتی داره تموم میشه... چه حکایت از فراقت؟!

زندگی همینه... هی همه چی تکرار میشه... گاهی آدم احساسات نزدیک ترین آدمهای زندگی اش را هم نمی فهمه... گاهی نزدیک ترین ها هم برات غریبه میشن...

چاره ای نیست... بالاخره می گذره...

امروز همش خونه بودیم... حالم زیاد روبه راه نبود... بچه ها کلاس دارند روز جمعه ها هم... پسرم امسال کنکوری هست. کلاس کنکور و آزمون آنلاین داره... 

کارهای خونه زندگی تمومی نداره... گاهی کم میارم... امروز جوجه کباب درست کردیم... 

به دوستام گفتم دوباره شروع کردم بیشتر بنویسم... از خودم... از زندگی روزمره ام...

الان بعد از مدتها دارم آدامس می جوم... گاهی بادش می کنم و می ترکه! هاها... یاد دوران سرخوش بچگی میفتم... 

هنوز موندم کلا بی خیال دوستان بشم یا نگه داریم سر رشته را... حس می کنم دوستم خودشم نمی دونه کجاست و باید چیکار کنه... نمی دونم دیگه منو دوست می دونه یا نه... شایدم خودشم نمی دونه... ولی امیدوارم تکلیف خودمون رو بفهمیم. دلم نمی خواد اذیت بشه... 

اینم از حال و روزگار ما... 

 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

سلام علیکم!

امروز پنج شنبه 29 مهر بود. صبح بچه هام رو بردم برای واکسن زدن. پسرم دوز دوم واکسن کرونا را زد و دخترم دوز اول... بعدشم رفتم جواب آزمایش خودم رو گرفتم. همه چی خوب بود. فقط هموگولوبین خونم کمی پایین هست. شاید به خاطر رژیم باشه. باید قرص ویتامین و اهن و اینا بخورم. بعدش خرید و پخت و پز و کمی هم رفتم توی پارک پیاده روی... عاشق هوای این روزها هستم... نه سرده و نه گرم... قبل از ظهرها هوا ملس و قشنگه... کمی راه میرم و بعدش میشینم روی نیمکت و لذت می برم از هوای پاییزی... تازگیا میرم پارم زمانی... برام حال و هوای تازه ای داره... هی می خوام هر روز مسیرهای تازه برم... 

پریشب با وینگولی چت می کردیم. کلی مسخره بازی درآورد و خندیدیم. گفت شاید توی آذر بیاد ایران و اگه شد میاد منم ببینه... گفتم امید به خدا انشالله جور بشه و بیای... ولی خب امید نمی بندم... چون به احتمال زیاد نمیاد... بهش گفتم سال 2012 هم توی آذر اومدی ایران و قرار بود بیای ببینمت ولی نشد...

اون موقع ها انتظار می کشیدم و جدی می گرفتم و بی تاب می شدم و وقتی نمی اومد اعصابم خرد می شد. ولی الان دیگه برام مهم نیست. دیگه جدی نمی گیرم. فقط می خندم و می گویم باشه اگه اومدی که خوشحال میشم. نیومدی هم هیچ.

کلا زندگی همینش جالبه که وقتی آدم با تجربه میشه و سنش بالاتر میره دیگه انگار هیچی را جدی نمی گیره... یا می دونه که دنیا محل گذر هست و همه چی تغییر می کنه...

مثلا اون رفیق شفیقی که یهو زد به سرش و چند ماهه باهام حرف نمی زنه ، انگار دنیا را زیادی جدی گرفته! فکر کرده آدم هزار سال زنده است! بزنه یه رفاقت ناب را نابود کنه و هی ادا بیاد... خب منم که برام مهم نیست... یعنی نفسش را ندارم که بخوام چیزی بگم یا چیزی براش بنویسم. دیگه بچه که نیستیم. اذیت شدم ولی دیگه برام مهم نیست... اینم یه تجربه است کنار تجربه های دیگه ی زندگی... 

اونقدر تجربه دارم که بدونم تعداد محدودی آدم روی زمین هست که با آدم رفیق بشه... خیلی کم هست کسی که باهاش جوری حرف بزنی که انگار خودته... که راحت راحت باشی و نخوای چیزی را پنهان یا سانسور کنی... و چقدر باید احمق باشیم که این افراد خیلی محدود را از دست بدیم! ولی خب گاهی اتفاق میفته! حماقت همیشه هست... حماقت انتها نداره....

این روزها هی دارم میرم سمت اینکه با خودم بیشتر در صلح باشم... می خوام راحت تر و رهاتر مثل قدیم ها توی این وبلاگ بنویسم... می خوام خودم باشم... 

و باز بگم گور پدر دیگران! خودم مهم هستم... آرامش خودم مهمه... مهم اینه که من از زندگی لذت ببرم و حالم خوب باشه... مهم اینه که هر کاری عشقم کشید انجام بدم. مهم اینه که خودم را دوست دارم... مهم اینه که من از قوی بودن خودم لذت می برم... مهم اینه که زندگی در مشت های منه....

درود و سلام بر خودم! هاهاها....

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

منه قشنگ!

امروز به وبلاگ قدیمی سر زدم تا چند تا مطلب و نوشته هام درباره روزگار مادری کردنم وقتی بچه ها کوچولو بودند را کپی کنم و بگذارم برای رقیه که تازه مادر شده است... و دیدم وای چقدر حس خوب داشتم اون سالها و روزها‌...چقدر خودم را دوست دارم توی سالهای ۹۱ و ۹۲....چقدر پر از شور زندگی  بودم . چقدر آرام و مهربان و صبور و پر از عشق بودم. چقدر از زندگی لذت می بردم...هر چیز کوچیکی به وجدم می آورد...

می خوام دوباره اونجوری باشم....شاد و رها و خود خودم..... می خوام دوباره بخندم و خودم را دوست داشته باشم....می خوام لذت ببرم...دیشب پر از حس خوب شدم وقتی دوست قدیمی ام گفت می خوام بیام ببینمت....حتی اگه نیاد هم خوشحال شدم از حرفهاش...‌لذت بردم...از اینکه بیاد فقط پیاده روی کنیم و حرف بزنیم و بخندیم....کف خیابان ها و پارک های محله....

خلاصه خوشحالم....خوشحالم و خدارا شکر می کنم....خودم را دوست دارم...خود مهربان و عاشق پیشه ی قشنگم را...خودی که بزرگ تر و عاقل تر شده....باتجربه تر شده....ولی هنوز کودک درون شادی دارد و لذت می برد از خنده و شادی و شوخی....

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

چقدر؟

دلتنگم... خسته ام... ذهنم پریشون...

کلی کار و ایده و برنامه جدید دارم برای تغییر سبک زندگی ولی نمی دونم برم دنبالش و عملی میشه و آخرش فایده داره یا نه؟ بهم استرس و نگرانی میده...

یه دوره کلاس بهم پیشنهاد شده ولی نمی دونم برم یا نه... الان زندگیم راکد هست و گاهی حوصله ام سر میره ولی عوضش نگرانی و استرس ندارم... ولی وقتی آدم وارد کار و فعالیت و محیط های جدید میشه، یه جور تنوع میشه و ورود آدم های تازه.... ولی یه جورایی هم چالش و نگرانی و استرس و بدو بدو اضافه میشه به زندگی... منم چند سال هست انگار عادت کردم به همین آرامش! برای همین انگار می ترسم وارد چالش های جدید بشم... هی دارم با خودم کلنجار میرم... نمی دونم چیکار کنم...

اینقدر این سالها از نظر حسی و روحی با آدمها درگیر شدم و آسیب دیدم که روحم خیلی خسته است... انگار دلم می خواد برم ته یه غار بخوابم تا ابد...

هیشکی هم نیست که بشه باهاش حرف بزنم و درک کنه چی میگم....

یه جور بدی گیر کردم... حالم خوب نیست و هیچی انگار حالم را خوب نمی کنه... به همه دری زدم تا حالم خوب بشه... ولی قرار نمیگیره این روح سودایی... 

روحم خسته است... همه جای روحم درد می کنه... 

باید چیکار کنیم که حال روح مون خوب بشه؟ زخم های روح چطوری خوب میشن؟ چقدر باید زمان بگذره؟ 

کاش این رنج ها تموم بشه... کاش تنهایی من تموم بشه...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

کاش می شد بنویسم از بازی نور و سایه... کاش می شد بنویسم از عشق... کاش می شد بنویسم از غم... کاش می شد بنویسم از حرفهای بر زبان نیامده... کاش می شد بنویسم از شبهایی که خواب به چشمهایم نمی آید... کاش می شد بنویسم از اینهمه درد...

کاش می شد بنویسم از فرقونت رفتن! کاش می شد بنویسم از اشک هایی که به چشم می آید و فروخورده می شود... از بغض های پنهانی و خفه کننده...

ولی حیف که دیگر باتجربه تر از آن هستم که بخواهم بر زبان بیاورم این حرفها را... هر بار کلی فکر می کنم و هزار حرف دارم برای گفتن و نوشتن... می گویم ایندفعه دیگر می نویسم. ولی بعد دوباره منصرف می شوم و می گویم: فایده ای ندارد! نوشتن ندارد! همان بهتر که سکوت کنیم و حرفی نزنیم و بگذاریم که زمان بگذرد و نزدیک و نزدیک تر شویم به پایان...

آنقدر غم و درد و رنج کشیده ام به خاطر عشق که دیگر توان و قدرت ندارم... که دیگر خسته ام...که دیگر فقط دلم مرگ می خواهد و تمام شدن...

حوصله هیچ چرا و امایی هم ندارم دیگر...

ای عشق همه بهانه از توست!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

برای دوست...

سلام دوست عزیزم!

تولدت مبارک مهربون! اومدم برات بنویسم ولی نمی دونم از کجا شروع کنم؟! برای یک دوستی 24 ساله باید از کجا شروع کرد؟ مهرماه سال 76 دیدمت و شروع شد دوستی مون. دوستی ای که 24 سال ادامه داشته توی همه ی فراز و نشیب ها و با وجود فاصله ها... می دونی من خیلی زیاد به مفهوم دوستی فکر کردم و اینکه چطور میشه که یک دوست هایی برای همیشه دوست آدم می مونند و فراموش نمیشن. همه ی ما دوست هایی داشتیم که توی یه مرحله ای از زندگی سر راهمون قرار گرفتند و یه مدت هم شاید خیلی دوسشون داشتیم و باهاشون نزدیک بودیم ولی بعد از مدتی و به دلایل مختلف فاصله افتاده و دور شدیم از هم. گاهی هم سالها بعد دیدیمشون ولی دیگه گرم نشده بینمون... دیگه ارتباط ساخته نشده. شاید تغییر کردیم. شاید اون معیارها و عشق و محبتی که باید باشه نبوده.... 

ولی اون دوست های قدیمی ای که همیشه دوست می مونند خیلی خیلی ارزشمند هستند...مثل جواهرهای نایاب... دوست هایی که توی شرایط مختلف و با وجود همه ی مشغله ها و با وجود حتی اتفاقات مختلف تنهات نکذاشتند و پشتت را خالی نکردند.

تو یکی از اون جواهرهای نایاب هستی برای من...دوست دلسوز و مهربون و همیشه حامی من...دوستی که برام دلسوزتر بودی از خواهر... دوستی که 4 سال باهات توی یه اتاق زندگی کردم.20 ساله توی دو تا شهر مختلف بودیم و فقط دو سه بار دیدمت کوتاه... ولی همیشه دلم گرم بوده که هستی...

دوستت دارم، قربونت میرم، و برات بهترین آرزوها را دارم...امیدوارم شاد و سلامت باشی و کنار خانواده ات خوش باشی و سالها و سالها دوست باشیم و با طبع طنزت هر بار سر به سرم بگذاری و کلی بخندم و کیف کنم و توی پیری هم کنار هم بشینیم و درباره بچه هامون و عروس و داماد و نوه ها حرف بزنیم و اگه هنوز من عاشق بودم و چیزی به اسم عشق برام معنا داشت بازم برات از عشق بگم و تو بخندی و گوش بدی و آخرش بگی: من نمی فهمم! من درکی از عشق ندارم! بعد من برات شعر بخونم: 

عاشقی پیداست از نظر بازی دل

 نیست بیماری چو بیماری دل

علت عاشق ز علتها جداست

 عشق ٬اسطرلاب اسرار خداست

عشق آن باشد که حیرانت کند

 بی نیاز از کفر و ایمانت کند

 

سری تکان بدهی و بگویی به به! ولی بازم من نمی فهمم! منم می خندم و می گویم: همون بهتر که نمی فهمی! جونت راحته! یه چایی بخوریم؟ 

با هم چایی می خوریم و چشم می دوزیم به برگهای درخت که زرد شده اند و باد پاییزی دارد تکانشان می دهد تا آماده شوند برای ریختن...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

هم دلم می خواد بنویسم از این روزها و هم نمی دونم چی بگم! امروز سه شنبه تعطیل بود. روز شهادت بود. صبح رفتیم کوه صفه و هوا خیلی عالی بود و کلی لذت بردیم. دو سه روز پیش هم با مرضیه رفتم پیاده روی و یه سری هم خونه اش زدم. هر روز ساعتهایی را برای پیاده روی و ورزش می گذارم. 13 کیلو کم کردم و هر کسی بعد از مدتها می بینه منو میگه چقدر خوب شدی و آفرین! ولی هنوزم اضافه وزن دارم و باید همینجور ادامه بدم ورزش و رژیم رو.... 

دو بار توی این چند روز با وینگولی حرف زدم!!! وینگولی من که یک سال رهاش کردم و حسابی متحول شده! امروز رفته بودم سر زدم به فیس بوک و کمی عکس های چندین سال پیشش رو نگاه کردم. دیدم ای وای چقدر روزها و سالها گذشته... 22 سال گذشته از اون روزها... همه چیز تغییر کرده... دیگه منم اون شور و نشاط را ندارم، اونم نداره... چند سال پیش چه ذوقی می کردیم برای عکسها و نوشته های فیس بوک... حالا اصلا دیگه صدا از هیچ کدوممون درنمیاد! همه مون رفتیم ته غار تنهایی! نه دیگه من چیزی می نویسم و نه اون... ولی گاهی دلم تنگ میشه برای قلمش! دلم می خواد الان هم گاهی می نوشت. 

ولی افسوس و صد افسوس که دیگه هیچ کدوممون دل و دماغ نداریم... دیگه هیچ کدوم شور و انگیزه نوشتن نداریم... بی خیال همه چی شدیم...انگار هر چیزی هم یه زمان و فصلی داره و یهو فصلش تموم میشه.... فصل نوشتن و عاشقی کردن ماها هم گذشت و تموم شد.

خلاصه الان توی فصل بی حسی هستم و همینجور فقط زندگی کردن و لذت بردن از همین روزهای عادی.... 

  • رها رها
  • ۱
  • ۰

می دونی اگه آدم دقیقا توی هر شرایطی بدونه کجای کار هست و باید چیکار کنه خیلی خوبه... یعنی اینکه دقیقا و با تمام وجودش بدونه وظیفه یا هدفش چیه. دل و مغزش با هم همسو بشن... ولی امان از وقتی که ندونی باید چیکار کنی.... دل و مغزت هر کدوم سار خودشون رو بزنند... دلت بگه باید بمونی و حمایت کنی ... مغزت بگه خیلی خری و باید رها کنی و بری.... بعد هی هر روز دعوا باشه بین مغز و دلت... هر روز یکی شون غلبه پیدا کنه... و تو این وسط هی کشیده بشی به این سو و آن سو ... تکلیف خودت را نفهمی.... دلت یک دله نشه.... هی به خودت زمان بدی... هی صبر کنی تا گذر زمان مشخص کنه همه چی را... ولی هی مشخص نشه و بدتر و بدتر بشه.... 

ولی فکر کنم بهترین کار سکوت و صبوری باشه... سکوت و صبوری و گذر زمان چیزهای خوبی هستند.... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

آتش

پاییز اومد... ماه مهر اومد...بی سر و صدا... بی هیچ شور و نشاطی... بچه ها هنوز توی خونه و آنلاین میرن سر کلاس... من هی داره زندگی برام بی معنی تر میشه... هی دارم خسته تر میشم...هی دارم تنها تر میشم...

دیگه نمی دونم چرا باید با آدمها حرف زد؟ چرا باید رابطه ساخت یا نگه داشت؟ وقتی حتی یک نفر توی دنیا نیست که عمیقا دوستم داشته باشه و پام بمونه چه فایده داره؟ همه فقط روی منافع خودشون اقدام می کنند... تا وقتی براشون منافع داره و حرف زدن با تو یا دیدن تو بهشون نفعی می رسونه هستند. نباشه نیستند. حذف می کنند و میرن. مهربونی و عشق و اینا وجود نداره. حتی کسی نیست که باهاش حرف های مشترک داشته باشی. مثلا بتونی درباره فیلمی که دیدی باهاش حرف بزنی. یا بتونی از احساساتت حرف بزنی. 

دنیا بی رحم شده. همه برای دیگران کلاس می گذارند که مشغله داریم و وقت نداریم. من نمی دونم اینهمه دویدن آخرش به کجا می خواهیم برسیم؟ 

سعی می کنم دیگه مهربون نباشم و به کسی عشق ندم... چون هیچ کس قدر مهربونی و عشق را نمی دونه... گرما و حرارت عشق را درک نمی کنه...

من تنها هستم و باید از تنهایی خودم لذت ببرم. از فردا مسیرهای تازه برم برای پیاده روی.... 

تنها هستم در درون خودم...وگرنه هم همسر دارم و همه بچه و هم پدر و مادر و خواهر و برادر و کلی دوست و رفیق....ولی هیچ کدوم تنهایی من را پر نمی کنند... هیچ کدوم به روح من نزدیک نیستند... 

باید صبور باشم... صبور...

آتشی کردی و گویی صبر کن

من ندانم صبر کردن در تنور

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

پاییز آمد...

امروز پنج شنبه اول مهرماه است. بالاخره تابستان تمام شد. بالاخره پاییز رسید. دیروز روز شلوغی داشتم... امروز خسته و کوفته هستم...خانه مرتب است... یک دسته گل بسیار زیبا روی میز است. دیروز تولد ۱۴ سالگی دخترم بود. انگار همین دیروز بود که تولد ۱۴ سالگی خودم را جشن گرفتم. ولی ۳۰ سال گذشته است. با دخترم دقیقا سی سال تفاوت سنی دارم...

روزها تند و سریع می گذرند و سالها هی عوض می شوند. دیگر قد آرزوهایم کوتاه شده است. شاید هم بگویم اصلا دیگر هیچ آرزویی ندارم...انگار فکر می کنم دنیا همین تکرار مکررات است. سعی می کنم روزها زیبا و در آرامش باشند. به خانه و زندگی ام می رسم. تغییر دکوراسیون می دهم. به گلها رسیدگی می کنم. همه چیز مرتب و در سر جای خودش است. ولی نمی دانم چرا دل من آنچنان که باید شاد نیست.

کاش شاد بودن من برای کسی مهم بود... کاش کسی برای شادی و آرامش من تلاش می کرد... کاش کسی دوستم داشت!

  • رها رها