چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
آخرین مطالب

۱۵ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تموم شدم...

دوباره بی حوصله شدم....نه حوصله فیلم دیدن دارم...نه حوصله نوشتن...هی خودم را مجبور می کنم بیام همین یه ذره روزمره نویسی را انجام بدم. انگار انگیزه ای برای هیچ کاری ندارم. با خودم میگم بنویسم که چی بشه؟ نه کسی می خونه و نه کسی لذت می بره. آدم های این دوره زمونه همه مادی شدند. فقط کاری براشون ارزش داره که پول توش باشه یا یه منفعت مالی بهشون برسه. دیگه کسی از خوندن شعر و متن و اینا لذت نمیبره. من که گفتم حتی دیگه نوشته هام را برای دوستان نزدیک هم نمی فرستم. اینم که می نویسم برای دل خودم فقط....

همین الان کشوی کنار تختم، را باز کردم و گفتم خوبه برم کشوها را مرتب کنم. چشمم افتاد به یه خرمالویی که ۲۲ سال پیش درست کردم با خمیر گل چینی و برام یادگاری هست. بعد تندی کشو را بستم و با خودم فکر کردم حتی دیگه این یادگاری های قدیمی هم حس و حال و هوای خوب بهم نمیده. انگار همه چی تموم شده و بربادرفته....خوش به حال قدیما که با همین چیزهای کوچولو شاد میشدم...خوش به حال گذشته ها که هنوز توی قلبم عشق و محبت و خاطره های خوش و امید و آرزو بود....ولی الان دیگه هیچی نیست... الکی دارم دست و پا می زنم خودم را نگه دارم....ولی در واقع مدتهاست تموم شدم. 

همین.

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

سردمه....گشنمه...

جو گیر شدم امروز روزه قضا بگیرم. نمی دونم فازم چی بود ولی گفتم روزه بگیرم و کمی ریاضت بکشم بلکه آدم بشم! 

آلارم گوشی را گذاشتم برای ساعت ۴ و نیم صبح. شب خوب نخوابیدم و هی خواب دیدم و یا سردم بود و لرز می کردم و یا گرمم بود و خیس عرق ...بعضی از شبها این جوری میشم....توی یه هپروتی بودم...ولی خب سحر بیدار شدم و ی لقمه نون و مربا و یه چایی خوردم و روزه گرفتم. نماز صبح خوندم و بعدش خوابیدم. بازم هی خواب دیدم. ساعت ۸ بیدار شدم و رسیدم به امورات زندگی....الان قبل از ظهر هست و گشنه ام شده از الان! هوا هم سرده دستام یخ کرده.... پیاده روی هم که نرفتم. همینجوری نشستم زل زدم به دیوار‌....

فکرم هزار جا میره...امان از این رابطه های لانگ دیتنس...

صبح شنبه با وینگولی حرف زدم. گفت حدود دو هفته دیگه اواخر نوامبر میاد ایران و یک ماه می مونه. ولی گفت نمی تونم بیام شهر شما. منم گفتم منم نمی تونم بیام. اشکال نداره...اینهمه سال همدیگه رو ندیدیم اینم روی بقیه....

همه مون رسیدیم به بی خیالی و بی تفاوتی....همه مون داریم یابو آب میدیم و دیگه برامون مهم نیست. 

درباره ی اون رفیق بی وفا که بعد از ۸ سال رفاقت ناب، زد زیر میز رفاقت فکر می کنم.... با خودم میگم ده سال پیش اصلا توی زندگی ام نبود و هیچ خبری ازش نداشتم. حالا هم فرض می کنم مثل اون وقتها اصلا وجود نداره برام... فکر می کنم پیداش نکردم و ۸ سال حرف نزدیم و خاطره نساختیم. سخته ولی خب باید پاک کرد این چند سال را...‌بی خیال شد و  رفت دنبال تجربه های تازه و آدم های دیگه... 

زندگی یعنی همین دردها....همین انس و رفاقت ها که از بین میره و حتی آدم نمی تونه درباره اش دم بزنه و چیزی بگه....

همین!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

گاهی خودم را پیدا نمی کنم، احساساتم را پیدا نمی کنم....می فهمم که تغییر کردم...می فهمم که همه چی عوض شده...ولی نمی دونم چی شده...نمی دونم کجا هستم...وقتی در گذر عمر هی آدم تجربه های مختلف پشت سر می گذاره و بارها و بارها دلش می شکنه دیگه کم کم تبدیل به موجود تازه ای میشه... انگار آدم سرد میشه....یخ میزنه... هی تمرین می کنه دیگه دلگرم نباشه به کسی...تمرین می کنه دیگه دل نبنده به کسی...تمرین می کنه بود و نبود کسی براش مهم نباشه... تمرین می کنه دیگه مهربونی نکنه...تمرین می کنه دیگه دلش برای کسی به درد نیاد‌...تمرین می کنه بی تفاوت بشه به همه چی.... و این چیزا برای روح های حساس همش درده....همش عذابه....

چند روز پیش بچه ها داشتند این سریال طنز نیسان آبی را می دیدند. من داشتم به کارهام می رسیدم و گذری نگاه می کردم و گوشم می زنید دیالوگ ها را....یه جاش گفت: من شاعرم...روح حساسی دارم...یه حرفی می شنوم یه رفتاری می بینم می ریزم به هم...یه هفته طول می کشه سر جام بیام‌...  روحم حساسه..‌‌

خنده ام گرفته بود و خندیدم....ولی جدی انگار داشت حال و هوای منو می گفت...روح حساس من که گاهی چنان به هم می ریزه که ممکنه روزها و هفته ها و ماه ها بگذره و سر جاش نیاد! هیچ کسی هم درکم نمی کنه....هیشکی نمی دونه چه حالی دارم... و چقدر باید بگذره تا این غم از دل من بره و حالم بهتر بشه؟! 

دوباره یاد ترانه ی "رفت که رفت" رضا یزدانی افتاده ام....اینکه چقدر حال و روزم باهاش خوب بود.....ولی نخواست بمونه و رفت که رفت....

و چقدر این رفتن ها از روح و جان آدم کم می کنه.....انگار قسمت های زیادی از وجودم رفته....دیگه چیزی ازم باقی نمونده....برای همین دیگه خودم را پیدا نمی کنم...انگار گم شدم.... انگار قطعات پازل وجودم همش ریختند و گم شدند‌...من موندم پر و پخش و درهم و سرگردان....

همین و دیگر هیچ.

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

صفای خودم...

این چند روز افتادم به بشور و بساب و کلی کار کردم‌....

امروز پدرشوهر گرامی بعد از چند وقت با یه جعبه شیرینی اومد بهمون سر زد.... دعوت کردیم که فردا بیان اینجا....بلکه رفع کدورت بشه.... دیگه امید به خدا....باید فردا صبح زود بلند بشم و پخت و پز بنمایم... امیدوارم خدا بهم صبر و تحمل و گذشت بده که بتونم سپری کنم این روزها را... سر و کله زدن با مردمان این دوره و زمونه خیلی سخت شده... هی دارم روی خودم کار می کنم که دیگه به حرفهای دیگران اهمیت ندم و کار خودم را بکنم. 

این چند روز خیلی آرام تر بودم و مفیدتر برای خودم و زندگیم. به خودم قول دادم دیگه وقت نگذارم برای آدم های اشتباه. 

خودم را دوست دارم و با خودم مهربان تر از همیشه خواهم  بود... 

زنده باد خودم! زنده باد آرامش و صفای دل قشنگ خودم....

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز صبح رفتم جوجه های ریحانه را رسوندیم مهد. فسقلی هایی که چقدر دوسشون دارم و اونا هم چقدر برام ذوق می کنند... 

بعدش رفتم کمی خونه ریحانه و چایی به خوردیم و بعدش رفتیم پیاده روی. هوا سرد شده و ریحانه می ترسه سردرد بگیره به خاطر میگرنش. برای همین گفته زیاد توی هوای سرد نمیام پیاده روی...

کمی راه رفتیم و حرف زدیم و بعد اومدم خونه. بعدش برای نصب ماشین لباسشویی زنگ زدند و خلاصه دیگه بدو بدو در حال کارهای اشپزخونه بودم و آقاهه اومد لباسشویی جدید را نصب کرد و تاظهر دستش بند بود و بعدش هم تازه مشغول پخت و پز شدم و حسابی هلاک شدم تا ساعت دو بعدازظهر که ناهار خوردیم و رفتم ولو شدم. 

لباسشویی قبلی خراب شده بود و آب تخلیه نمی کرد و همین دیشب هم دوباره کلی اذیت شدم.

خلاصه زندگی همینه و هی باید دوید برای سر و سامان دادن و راه افتادن همین امور عادی منزل که شاید در ظاهر خیلی ساده باشه ولی یه خانم که بیست سال زندگی مشترک داشته باشه و دو تا بچه بزرگ کرده باشه و زندگی ساخته باشه اونقدر تجربه داره که بدونه همین کارهای به ظاهر ساده چقدر وقت و انرژی از آدم می گیره و چقدر باید تلاش کرد تا زندگی روی فرم باشه و هر چیزی سر جای خودش و تمیز و مرتب...

خداراشکر می کنم که سالم هستم و می تونم تلاش کنم برای زندگی...

امروز با ریحانه بازم درباره سکوت و آرامش حرف زدیم. اینکه بهتره از زندگی هامون برای کسی نگیم. از دیروز تا حالا هم خیلی حس بهتری دارم. دیشب هم خیلی آروم و خوب خوابیدم. وقتی با دیگران حرف نزنم و چیزی نخونم و نشنوم خیلی راحت تر هستم. 

همه ی آدمها دردها و رنج ها و مشکلات خاص خودشون را دارند و هیشکی نمی تونه مسائل دیگران را درک کنه. هیشکی نمی تونه بفهمه بقیه در چه حالی هستند. فقط می نشینند ظاهر زندگی و نکات قوت بقیه را نگاه می کنند و حسرت می خورند. بعضی ها هم عادت دارند همش ناله کنند و خودشون رو مظلوم و بدبخت نشون بدند و جلب ترحم کنند. که من حوصله هیچ کدوم رو ندارم... نه حوصله ناله دارم و نه حوصله الکی پز دادن.... پس بهتره آدم ساکت باشه و سرش به زندگی خودش باشه و نه چیزی بگه و نه چیزی بشنوه. 

اینم افاضات من در غروب سه شنبه 18 آبان 1400 ....

باران که می بارد جای من خالی است

صدایم نمی پیچد در گوش زمان

خنده هایم مستت نمی کند

خواب نمی دود توی چشمهای خمارت

دانه های باران بی رحم می تازند بر شیشه ی سرد

صدای زوزه باد می پیچد توی گوشهایت

هوا سرد است...

خانه خالی است...

و کسی نیست که دستهای گرمش نجوا کند در میان انگشتانت

فنجان قهوه سرد می شود

نگاه تو می ماسد بر نور آسمان خراش ها...

تنهایی هجوم می آورد 

همچون کابوس های شبانه ی موذی 

چقدر جایم خالی است!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

حتما حتما....

گاهی روزها حساب زمان از دست آدم درمی رود...‌یادم می رود چند شنبه است...یادم می رود چه تاریخی از ماه است. 

هوا سرد شده لامصب....هم پاییز قشنگ دلنشین است با بوی باران و برگهای پاییزی و هم سرد است. پیاده روی که می کنم دیگر بعدش نمی شود بنشینم روی نیمکت های پارک. عرق دارم و عرق به بدنم یخ می کند و سردم می شود. باید بعدشم زود راه خانه را در پیش بگیرم و بیایم خانه. 

دیروز ذکر خیر درویش عبدالمجید خطاط بزرگ بود. همان که قبرش توی حیاط تکیه میر است و بارها برایش بالای سرش حمد خوانده ام... دوباره یاد تکیه میر افتادم و دلم خواست بروم زیارت اهل قبور. زیارت پدربزرگم. دلم سکون و سکوت و آرامش می خواهد... دلم آرامش آدم های قدیمی را می خواهد. سر در جیب مراقبه فرو بردن و تمرین سکوت....آرامش ذهن...باید این دریای متلاطم روح و ذهنم آرام بگیرد. باید ساکت شوم تا ته نشین شود همه ی ذرات پراکنده وجودم.از امروز وارد این تمرین و مراقبه شده ام... تمرین برای آرامش ذهن .‌.. کمتر حرف شنیدن، کمتر حرف زدن، در صلح و آرامش غوطه زدن... و خواب بهتر و آرام تر و عمیق تر...

نمی دانم سال دیگر در آبان ماه چه حال و وضعی خواهم داشت. ولی امیدوارم در حالات روحی و جسمی بهتری باشم. 

پارسال این موقع ها وضع جسمی ام روبه راه نبود ولی دلگرم بودم. حدود ۱۵ کیلو وزنم بیشتر از الان بود،هورمون هایم قاتی کرده بود، پاهایم درد می کرد، از لحاظ روحی بلاتکلیف بودم... ولی دلگرم بودم...

حالا دیگر دلگرمی نیست  ولی لاغر شده ام و دارم تلاش می کنم برای سلامتی روحی و جسمی بیشتر. 

باید تلاش کنم حال خوبم فقط وابسته به خودم باشد. دیگر احتیاجی نداشته باشم که دیگران به من انرژی و حال خوب بدهند. 

و حتما حتما از پسش برمیام... به قدرت و توان و اراده خودم ایمان دارم....

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دستهایم را بگیر‌‌.‌... چه حس عجیبی است گرفتن دستهایت حتی در خواب‌...‌

صمیمیت.... عشق‌‌‌.... دوست داشتن و دیگر هیچ....

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

من و وینگولی...

دو روز بود می خواستم با وینگولی حرف بزنم و نمی شد... توی موضع قدرت قرار گرفته ام که عصر و شبها وقت ندارم و یا صبح یا بعدازظهر اگر وقت داری حرف بزنیم. صبح ما برای او دیروقت است و خلاصه نشد حرف بزنیم. امروز بعدازظهر زود بیدار شده بود و زنگ زد. خواب آلود بود. کمی حرف زدیم. مثل قبل ها نیست. بالاخره تازه طلاق گرفته و هنوز در مرحله هضم این مسئله است. باید هی برای بقیه توضیح بدهد. گفت رفته پیش آرایشگرش که قبلا هم برایم گفته بود. یلدا که خودش طلاق و ازدواج مجدد داشته. و وقتی وینگولی گفته که طلاق گرفته تعجب کرده و بعدش هم درد و دل کرده... بعدش هم گفته آدم اینهمه سال تحمل کنه که بعد از 18 سال جدا بشه؟

حس کردم وینگولی هنوز درگیر است و هی باید برای دیگران توضیح بدهد و خودش را اثبات کند. بعد هم وسط حرفها تلفن قطع شد و دیگه زنگ نزد و بعدش یک ساعت بعد گفت مامانم اومده خونه ام!

هنوز هم تکلیفش را با من نمی داند. یکجوری انگار هنوز در تردید است و انکار. منم بهش گفتم من دیگه مثل سابق نیستم و حوصله درگیری و ادا اطفار ندارم. کسی برام وقت نگذاره و اولویتش نباشم منم براش وقت نمی گذارم. دیگه بخشنده نیستم. رفتم توی فاز برابری طلبی! به قول قدیمی ها برای کسی بمیر که برات تب کنه! 

قشنگ معلوم است که ناراحت و دلخور است که یک سال باهاش حرف نزدم و بلاکش کردم. بزرگ نمایی هم می کند و یک سال را می گوید دو سال! ولی مثلا می خواهد بگوید برایم مهم نبوده و میگه مثلا تو دوسال سراغ منو نگرفتی اصلا برام مهم نبود! گفتم لابد اینجوری راحت تری! 

ولی می دونم که سال سختی را پشت سر گذاشته... بالاخره فرایند طلاق سخته... و حتما شبها و روزهای سخت و تنهایی داشته و دلش می خواسته توی اون زمانها من باشم و سراغش رو بگیرم و بهش حس خوب بدم... حتی شاید فکر کرده باشه من برای همیشه رفته باشم و دیگه هیچوقت برنگردم. خلاصه معلومه که از برگشتن من خوشحاله ولی گیج هم هست... انگار نمی دونه باید چیکار کنه. 

خب زندگی همینه... تا میاییم بفهمیم چی به چیه و باید چیکار کنیم عمرمون رفته...

فقط می دونم سبکباری و عشق و رهایی قبل ها را نداریم هیچ کدوم... همه مون آدم بزرگ شدیم و بی رحم و اهل حساب و کتاب... 

توی گروه دوستان هم دیگه زیاد خودم را قاتی نمی کنم. راحت و رها و از موضع قدرت هر وقت دلم خواست حرف می زنم یا نمی زنم. واقعا دیگه برام مهم نیستند هیچ کدوم... دوسشون دارم ولی قضاوت و نوع رفتارشون دیگه برام مهم نیست.

همه آدم ها ترس ها و ناراحتی ها و مشکلات خودشون را دارند. بر اساس پیش فرض ها و آموخته های خودشون رفتار می کنند. نباید زیاد ازشون انتظاری داشت. باید رهاشون گذاشت و فاصله گرفت تا بفهمند چی می خوان و خود واقعی شون رو بروز بدن. 

حالم از کلمه برون گرایی و درون گرایی به هم می خوره! هاها! بس که این مدت مد شده هر کسی برای توضیح رفتارش میگه: من درون گرا هستم تو برون گرایی! 

امروز وینگولی هم گفت این مسئله معضل شده. گفتم آره بابا تا چند سال پیش ملت این چیزا حالیشون نبود. حالا حتی توی روابط دوستانه هی میان میگن ما درون گرا هستیم. خب بابا خفه بشید پس هیچی نگید و توقع انرژی و حال خوب از برون گرا ها نداشته باشید!  که البته زر می زنند! توجه و انرژی می خوان ولی می خوان یابو آب بدن و بعد بگن ما درون گرا هستیم! 

خب ما هم توی جمع ها ساکت میشیم و برون گرایی مون را میریم جاهای دیگه بروز میدیم! وبلاگ می نویسیم... با غریبه ها حرف می زنیم... به قول وینگولی سرمون را می کنیم توی چاه با چاه حرف می زنیم! هاهاها... والا به خدا... 

آدم مجبور نیست با کسانی حرف بزنه که درکش نمی کنند یا انرژی خوب نمیدن. هزار راه هست برای ارتباط ساختن و سرگرم شدن و لذت بردن از زندگی... 

پیش به سوی زندگی بهتر... شادتر ... رهاتر... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

حرفهای درگوشی

می دانی آدم حرفهای عمیق و مهم را در گوشی و آرام می گوید...زمزمه وار و فقط برای یک نفر... توی جمع نمی گوید...فریاد نمی زند، هوار نمی زند، نمی خواهد همه بدانند. فقط یک نفر می داند. همان یک نفری که چشمهایش را بسته است و همه ی وجودش گوش شده و دل داده است به حرفهای تو‌...کلمات و حروفی که از دهان تو بیرون می آیند. لحن حرف زدنت...تکیه کلام هایت.‌.. لحن خنده ات‌...مکث کردن هایت...نفس کشیدنت... و تو آرام نجوا می کنی...از دنیای درونی خودت می گویی...از ترس ها و تردید هایت...از آینده ی مبهم...از تنهایی...از اینکه نمی دانی چه میشود...می ترسی روی شرایط کنترل نداشته باشی...از بیماری و تنهایی می ترسی... 

بی خیال...هیچی معلوم نیست...چشم بدوز به امواج اقیانوس...چشم بدوز به آسمان آبی...نفس عمیق بکش...خیالت راحت باشد که من هستم... خیالت راحت باشد که تا شقایق هست زندگی باید کرد‌.‌‌.. دوستت دارم و آرام به تماشا می نشینم.

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دلم می خواهد بنویسم ولی حسش هم نیست! معجون خواستن و نخواستن! دیروز باغ بودیم. عکس گرفتم از خودم و فرستادم برای دوستام. خیلی تشویقم کردند برای لاغر شدنم.  انگیزه گرفتم بازم تلاش کنم و انشالله ۵ کیلو دیگه کم کنم. باید چند روز جدی تر رژیم باشم و ورزش را بیشتر کنم. آبان پارسال هم رفته بودم باغ و برای بچه ها عکس فرستاده بودم. امسال بهشون گفتم یک سال چه تند گذشت. فقط الان من ۱۴ کیلو لاغر تر از پارسال هستم. رفیق عزیزم برام نوشت آفرین! همون رفیقی که با هم قرار گذاشتیم رژیم بگیریم و گفتیم جنگ جنگ تا پیروزی. و الان باهام حرف نمی زنه و نمی دونم چقدر وزن کم کرد و الان چند کیلوئه! رفیقم رفته سفر....رفته جزیره....براش خوشحالم. چند ماهه حتی عکسی از خودش نفرستاده که ببینم چه جوری شده. حالا شاید از سفر عکس بفرسته‌...امیدوارم شاد و سلامت باشه و دنیا بر وفق مرادش بچرخه...

تصمیم گرفتم توی گروه کمتر حرف بزنم و مصدع اوقات دوستان نشم. دوستان درون گرای ساکتی که حرف خاصی ندارند. منم حرف بزنم فقط ساکت تماشا می کنند. خب چه مرضی هست که براشون حرف بزنم؟! دیگه از این به بعد هر وقت دلم خواست چیزی بگم میام اینجا می نویسم. هم مکتوب میشه و باقی می مونه هم خودم راحت تر هستم . هم برای دیگران بهتره. هی الکی حرف و پیام نمیره اوی گروه که بعدش بگن وقت نداریم بخونیم. 

امروز هم صبح هم عصر رفتم پیاده روی. هوا هم ابری و خنک و پاییزی و قشنگ.....خلاصه خدارا شکر... فعلا هنوز زنده ایم و سلامتیم و انرژی ای هست برای پیاده روی و ورزش و گذران زندگی....

  • رها رها