چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۱۷ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روزهای ساده ی بهار

الان حدود ساعت ده و نیم شب هست. سه شنبه 30 فروردین

این چند روز روزه بودم و برای همین اصلا از خونه نرفتم بیرون و بی حس بودم. امروز دم غروب کمی رفتم توی پارک محل و اومدم.

دیشب کوتاه با وینگولی چت کردم و دو سه تا عکس فرستاد از خودش و دختردایی اش و گل و گلدون خونه اش. توی اینستا فعالیت خودم را دارم و فعلا بد نیست. انشالله ماه رمضان تموم بشه شروع کنم کتاب خوندن و فیلم دیدن و نوشتن های درست و حسابی تر. فعلا توی ماه رمضان نمی تونم خیلی تمرکز کنم. یا خواب و بیدارم و یا در حال ضعف... 

هنوزم گاهی درگیر خاطراتم با الینور میشم. هنوزم گاهی یادم میاد و مرور می کنم که چی شد. ولی خب درس مهم این بود که دیگه برای هیچ کسی زیاد وقت نگذاری و به هیچ کسی بها ندی. به یکی دیگه از دوستان هم چند روز پیش گفتم که دیگه من با هیچ دوستی زیاد قاتی نمیشم و خودم را درگیر مسائل و مشکلاتش نمی کنم. 8 سال نشستم پای درد و دل ها و مشکلات الینور و چقدر کمکش کردم که از بحران ها و افسردگی ها و بدبختی هاش بیاد بیرون، بعد دیدم چطور دستمزدم را داد و رفت. دیدم چطور جواب اونهمه دوستی را داد.

توی دلم عشق و مهربونی هست ولی دیگه زیاد خرج کسی نمی کنم. خیلی سطحی و عمومی با همه سر و کله می زنم. 

الانم خسته و بی حالم برم استراحت کنم.

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

ادامه میدیم...

امروز یکشنبه 28 فروردین بود. دیشب به سلامتی مهمونی انجام شد. ولی حسابی هم خسته و هلاک شدم. جوری که شب از خستگی خوابم نمی برد. چند تا پست گذاشتم توی اینستا...امروز روزه بودم ولی بیشتر در حال استراحت و ولو شدن... بعدازظهرها حسابی ضعف می کنم. 

فعلا درگیر همین کارهای روزمره هستم و روزه داری و گاهی پستهای کوتاه و خاطره گونه گذاشتن. نتونستم فعلا چیز جدی ای بنویسم. منطورم داستان یا کار هدفمندی هست. ولی فعلا از همین بودن خودم هم لذت می برم. 

مگه آدم قراره چیکار کنه توی زندگی؟ ما که معلوم نیست مثلا فردا زنده باشیم یا نه... پس خداراشکر فعلا داریم همینجور زندگی می کنیم و لذت می بریم و سعی می کنم خاطرات خوش بسازم. 

دوستان دانشگاه هم بی صدا میان لایک می زنند و میرند. درست فازشون را نمی فهمم. ولی فکر می کنم متوجه شدند که جریان چی بوده ولی می خوان هیچی نگن که درگیر نشن و بعد هرچی شد بگن ما خودمون را قاتی نکردیم و به ما ربطی نداشته. ولی در کل نشوندهنده ی ترس و ضعف و انفعال شون هست. 

منم که دارم کار خودم رو می کنم و برام مهم نیست. همین فرمون ادامه میدیم تا ببینیم چی میشه.

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

کافیه...

الان آخر شب جمعه است. امروز هم روزه بودم و هزار تا کار هم انجام دادم صبح تا حالا. بشور و بپز و آماده شدن برای مهمونداری فردا... شاید فردا روزه نگیرم که ضعف نکنم و بتونم به کارام برسم. 

گاهی خسته میشم ولی می بینم چاره ای هم نیست. دیگه موقعیت خانوادگی و فامیلی ما هم اینجوری بوده. خداراشکر خودمون مشکل خاصی نداریم. ولی خب توی تنهایی عمیق هم شناور هستیم. 

یک ماه فروردین هم داره تموم میشه مثل برق و باد! ولی خب همینه دیگه... عید و ماه رمضان هم داره طی میشه. گفتم دو تا مهمونی را هم بکنم از هولش دربیام. بعدش انشالله روزگار میفته روی همون تکرار مکررات... می تونم برم پیاده روی و کتابخونه و کتاب بخونم و بیشتر تمرکز کنم روی نوشتن...

گاهی دلم می گیره هنوز... دیشب با یکی از دوستان دانشگاه کمی چت کردم. گفتم می دونی تموم شد و داره می گذره ولی دل من شکست. توی اون سال عجیب کرونا من خیلی تلاش کردم که کمک کنم به الینور که بتونه دوام بیاره و این دستمزدم نبود! وقتی داشتم این چیزا را می نوشتم بغض کردم و چند قطره اشک هم از چشمام سرازیر شد. روزه گرفتن انگار باعث شده رقیق القلب بشم. از اونطرف روزها رمق و نای حرف زدن و نوشتن ندارم و بیشتر ساکت هستم و تا بعدازظهر به کارهای خونه می رسم و بعدش می خوابم و استراحت می کنم. 

ولی می دونم این روزها می گذره و و دو سال دیگه که این چیزا را می خونم کلی شرایط و روابطم با آدم ها بازم تغییر کرده. دیشب یکی از نوشته های خرداد سال 97 را خوندم همینجا و خیلی برام جالب بود. گفتم چه خوب که اینا را نوشتم.

دیشب وینگولی هم یه ویس گذاشته بود و کمی درباره همکارش گفت و اینکه زوج های خارجی بحث نمی کنند و هر کسی هر کاری دلش می خواند می کنه بدون جر و بحث. حرف پرواز اکونومیک و بیزینس بود.

دو تا کلمه جوابش را دادم و گفتم درست میگی و دو تا استیکر خنده. دیگه رمق ندارم یا نمی خوام زیاد با وینگولی هم حرف بزنم یا پاپیچش بشم. همون چند روز یه بار دو تا کلمه چت کنیم یا چند هفته یه بار تلفنی حرف بزنیم کافیه. 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

غربت همیشگی خودم

تازه افطار کردم. دوغ و چایی و اینا هی خوردم. شکمم باد کرده! در عین حال ضعف دارم و گاهی هم سرفه می کنم. عید و نوروز و ماه رمضان هم نصفش گذشت و ما همش توی خونه بودیم. روز سوم عید رفتیم خونه مامان هامون و بعدشم مریض شدیم و دیگه هیچی. حالا هم باید مهمونی بدم که جبران یه مهمونی روز سوم عید شده باشه. وگرنه حتی مامان ها هم دعوت مون نمی کنند‌ هاها....ما خیلی قشنگ هستیم. 

برای شنبه خانواده شوهرم را دعوت کردم. یه افطاری بدیم. 

کلا روزگار غریبی است نازنین. 

دلتنگ هم هستم و نمی دونم باید چیکار کنم. فامیل و کس و کار که نداشتم. اون دو تا دوست صمیمی هم که دود شدند رفتند هوا. با بقیه هم نمی خوام قاتی بشم زیاد. خلاصه من هستم و غربت همیشگی خودم. 

حق القدمت را با جان دهم ای دوست ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

رو به رشدیم

الان حدود ساعت ۱۲ ظهر هست. نشستم توی پارک. چهارشنبه ۲۴ فروردین هست. هوای پارک خیلی خوبه. منتظرم یه مشتری بیاد برای خونه. 

همسایه های عزیز در توی حیاط و پارکینگ را کندند گذاشتند کنار. برام خیلی جالبه شناخت آدم ها توی شرایط خاص. فقط به فکر منافع خودشون و چوب لای چرخ بقیه گذاشتن. ما که اینجا را انشالله به سلامتی می فروشیم و میریم ولی چه خاطره ای برامون ساختند همسایه های چند ساله که با هم نون و نمک خوردیم. وقتی آدم رشد می کنه و از سطح بقیه بالاتر میره این جوری میشه. می خوان یه جوری تو رو پایین بکشند یا چوب لای چرخت بگذارند. ولی نمی دانند باعث رشد بیشتر میشن. تو رشد می کنی و بالاتر میری و دلت می سوزه برای اونا که چقدر حقیر و بدبخت هستند. 

فقط نوشتم یادم باشه. مهم نیست همسایه یا دوست یا خانواده یا غریبه.... این درس زندگی هست...

ما رو به رشدیم خدارا شکر....و چه باک از این دیت و پا زدن های بیهوده خلق خدا؟!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

یه پا نویسنده!

امروز سه شنبه 23 فروردین است.

امروز سحر بیدار شدم و سحری خوردم و روزه گرفتم اگه خدا بخواد. ببینم توان بدنیم خوبه و طاقت میارم یا نه. الان ساعت 9 صبح هست و من از سحر تا حالا بیدارم و نگذاشتند بخوابم! هی یا تلفن زنگ زد و یا کسی کارم داشت و خلاصه الان دیدم فایده نداره. هر چی میام بخوابم نمیشه. گفتم به کارام برسم بعد ظهر بخوابم اگه شد. 

دیروز یه ذره رفتم پیاده روی و بعدش ریحانه گفت بیا تولد بچه هاست کیک پختم. منم خیلی وقت بود بهشون سر نزده بودم گفتم باشه میام. سر راه یه اسباب بازی و چند گل سر و اینا خریدم و رفتم خونه شون. بچه ها حسابی ذوق کردند. کمی نشستم و حرف زدیم و کیک و چایی خوردیم و برام پولکی کنجدی مخصوص هم درست کرده بود یه طرف بهم داد. و مارمالاد کیوی هم!

توی اینستا هم دارم هر روز می نویسم و پست می گذارم و کلی کیف کردند دوستان قدیم و جدید.

فقط نکته جالب اینجاست که دوستان دانشگاه فقط میان لایک می زنند و میرند و صداشون در نمیاد. یعنی هیچی نمیگن. یعنی اصلا نمی فهمم فازشون چیه. منم به روی خودم نمیارم و قربون صدقه دوستان دیگه ام میرم. الکی این دو سال اخیر خودم را محدود کرده بودم به اونا و فکر کرده بودند حالا چه خبره! در صورتی که الان خیلی بیشتر احساس رهایی و آزادی و خوب دارم. 

جالب بود دیروز یکی از دوستان اومد پرسید کلاس نویسندگی میری دیگه؟ گفتم نه بابا هیچ کلاسی نمیرم.

اونایی که زیاد شناخت به من ندارند فکر می کنند من مثل خودشون هستم. نمی دونند من سالهاست همش دارم می نویسم. ولی جاهای مختلف و به شکل های مختلف. یه پا نویسنده هستم خودم! هاها... 

برم ببینم باید چیکار کنم...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز یکشنبه 21 فروردین بود. دیشب خوب نخوابیدم زیاد. خسته بودم انگار و فکرم مشغول بود. صبح ولی پاشدم رسیدم به کارهام و بعد رفتم کمی پیاده روی توی پارک محل. بعدش هم رفتم برای نشون دادن خونه به مشتری. داریم برای فروش خونه کار می کنیم. 

هنوز روزه نمی گیرم چون بدنم نمی کشه. هنوز گریپ هستم. هنوز ضعف دارم و گاهی توی خواب یا بیداری خیس عرق میشم. فکر کنم یه دو روز دیگه هم صبر کنم تا بهتر بشم و بعد روزه بگیرم ببینم می تونم یا نه. 

امروز هم کوتاه تلفنی با فیروزه حرف زدم و هم کوتاه ریحانه را دیدم. ولی مشغله داشتم گفتم یه روز دیگه درست حسابی سر می زنم بهتون.

به آرامش و صلح بهتری با خودم رسیدم و شروع کردم به نوشتن راحت تر و دلی تر و ادبی تر توی اینستا. امروز یه نفری هم لایک زد که برام مهم بود ببینم توجه داره یا نه. دوست قدیمی استاد. یاد استاد افتادم بازم و رفتم چند تا شعرهای ده سال پیش را خوندم و مرور اون روزها... چقدر لطیف و خوب بودند و چقدر لبخند رضایت روی لبم آوردند. کلی حالم خوب شد و گفتم آخی ببین ده سال گذشت به این زودی... من امسال 45 ساله دارم میشم. تقریبا دارم هم سن و سال اون وقتهای استاد میشم. باید دیگه منم مثل اون پخته و صبور شده باشم! هاها...

واقعا هم انگار دارم می رسم به اون مرحله. برای همین باید آزاد و رها باشم و ساز خودم را بزنم و بنویسم و لذت ببرم و از خودم یادگاری هایی به جا بگذرم و گذر کنم. 

خسته ام و خوابم میاد... برم آماده بشم برای خواب.

خدایا شکرت بابت همه چی. بازم هوامون را داشته باش. دوستت دارم. 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

من به فدای چشم تو...

عزیز دلم! دلم خواست بازم برات بنویسم. می دونی الان رفتم نوشته های چند تا فروردین سالهای قبل را مرور کردم. اینکه هر سال همین وقتها یعنی بعد از تعطیلات عید نوروز باهات حرف زدم. دقیقا مثل همون سالها که بعد از عید خیلی دلتنگ بودیم و حضوری همدیگه را می دیدیم و چقدر می چسبید! روی نیمکتی کنار هم می نشستیم. با هم می رفتیم گردش و پیاده روی و رستوران. چقدر دلم تنگ بود برای چشمهات و صدا و دستهات.... و چقدر می چسبید دیدنت... 

این سالها هم هر چند دور و هرچند ناگفته این سنت تکرار شده که بعد از عید حدود همین17 تا 20 فروردین با هم حرف زدیم و کلی گفتیم و شنیدیم و خندیدیم. امسال روز اول عید باهات حرف زدم و معلوم بود این چند روز منتظر بودی که باز بهت زنگ بزنم. امروز تا زنگ زدم و جواب دادی خندیدی و گفتی کاپشن خریدی فازت بالا رفته دیگه تحویل نمی گیری! 

کلی خندیدم ولی فهمیدم منتظر بودی بهت زنگ بزنم این چند روز... 

خداراشکر که هستی... خداراشکر که دارمت... باید همین فرمون ادامه بدیم و همینجور آرام باشیم. دوستت دارم و خیلی مواظب خودت باش بهترین من... گفتی رفتی فروشگاه شهرزاد زولبیا بامیه هم خریدی که یاد ماه رمضان را زنده نگه داشته باشی! سهمیه ای بوده و نشده یکی بیشتر بخری برای مامانت اینا! هاها... یادش به خیر که قدیما با هم روزه بودیم و بعدش با هم می رفتیم افطاری مهمونی.... یادش به خیر که یه شب افطار اومدم خونه تون مهمونی و شب خوابیدم اونجا... یادش به خیر که چه روزهای را گذروندیم... شاید عمرا اون 22 سال پیش فکر نمی کردم که 22 سال بعد هنوز هرچند دور داشته باشمت و یه روز عصر ماه رمضان توی بهار باهات اینقدر حرف بزنم و برام بگی رفتی زولبیا بامیه خریدی و قورمه سبزی خریدی از رستوران شیراز و گذاشتی فریزر برای بچه ی مهشید... گفتی توی تابستان قراره انشالله با مهشید دوباره برید جزیره... 

قربونت برم عزیز دلم... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

تغییرات خوب...

الان ساعت حدودا 8 شب هست. شنبه 20 فروردین. 

وقتی با خودم حرف بزنم و بنویسم آروم میشم. حالم خوب میشه. از صبح سعی کردم در آرامش باشم. دو تا پست گذاشتم اینستا و شد بساط شوخی و خنده و کامنت بازی با دوستان دور و آشنا. یکی از دوستان قدیمی ام یعنی همون ساقی بهم زنگ زد. کلی حرف زدیم و مرور خاطرات 8-9 سال پیش. کمی براش از این دو سه سال گفتم. اونم ازدواج کرده و فعلا ساکن شیراز هست ولی گفت ویزای آمریکا گرفته و کارای همسرش هم درست بشه از ایران میرن. گفتم به سلامتی. خلاصه بعدشم با ریحانه حرف زدم و فعلا نشده قرار بگذاریم ببینمش. دو روز دیگه تولد دوقلوهاش هست. باید یه موقع هدیه ای بخرم و برم بهشون سر بزنم. 

کلا خوشحال هستم که آزاد و رها شروع کردم به نوشتن و ارتباط بیشتر با دوستان و آشنایان بیشتر. یه جورایی هم از عمد دارم گسترش میدم خودم و روابطم را. تا اون دوستان هم بفهمند من بی کس و کار نیستم و ارتباطم را باون کم و قطع کردم، هنوزم کلی دوست و آشنا دارم که باهاشون وقت بگذرونم و رابطه داشته باشم. بدونند من چیزی از دست ندادم و اونا یه دوست باصفا و قشنگ را از دست دادند و محروم شدند از انرژی من.

عصر هم پاشدم رفتم توی پارک برای پیاده روی و لذت بردن. هوا عالی هست و سر سبزی پارک و بوهای خوب خیلی به وجدم میاره. کمی راه رفتم و کمی نشستم و موسیقی گوش کردم و بعدش پیام گذاشتم برای وینگولی. نوشتم بیداری بهت زنگ بزنم؟ نیم ساعت بعد تقریبا جواب داد خواب بودم. بعدش زنگش زدم و کلی وقت باهاش حرف زدم. کلی آرامش گرفتم. خیلی خوب بود بگو بخند و خاطرات سفر را گفتن و اونم از خودش و دوستاش گفت و اینکه چند روز دیگه قراره مهشید بیاد خونه اش مهمونی و خونه را تمیز کرده و خرید کرده و غذا گذاشته توی فریزر و اینا. در کل خیلی خوشحالم که رابطه ام با وینگولی به ثبات رسیده. هم اون فهمیده باید چطوری باشه و هم من فهمیدم. زیاد پاپیچ نمیشم و هرازگاهی یه چت کوتاه یا شوخی داریم و یا عکس می فرستیم برای هم. اونم کوتاه یه جوابی میده و میره. دو سه هفته یه بار حرف می زنیم. زیاد توی دست و پای هم نمیریم که کلافه بشیم. همدیگه را معذب نمی کنیم. نه محبت زیاد و نه بی محلی. تازه شده یه دوستی معقول. اینکه می دونیم دوستی همدیگه را می خواهیم و هر ازگاهی دوست داریم از هم با خبر باشیم و تلفنی حرف بزنیم و خلاصه روی اعصاب همدیگه راه نریم و این شرایط را حفظ کنیم. 

کاش یه زمانی با الینور هم به این ثبات برسیم. ته دلم روشنه و می دونم یه زمانی الینور هم به این بلوغ فکری و عاطفی می رسه. می فهمه که باید دوستی را توی یه حد معقولی نگه داشت.

خوشحالم و خداراشکر بابت همه چیز.

3 سال پیش توی بهار سال 98 من هم با وینگولی حرف می زدم و هم با الینور. یه جور با هم رقابت داشتند. وینگولی می خواست بره سفر اروپا و تکلیف خودش را نمی دونست و هنوز دلش می خواست منو اذیت کنه و به چالش بکشه و بازیگوشی کنه. اونقدر دوباره روی مخ هم رفتیم که حرف مون بشه و چند ماه فاصله بیفته و من خسته بشم از همه چی. 

الینور هم هی لجش می گرفت و می گفت بی خیال وینگولی بشو و این آدم نیست و اینا. حالا توی این سه سال چقدر همه چیز تغییر کرد. چقدر وینگولی رشد کرد و بهتر شد. چقدر تکلیف خودش و زندگیش و حتی رابطه اش با من را مشخص کرد. چقدر به ثبات بهتری رسیده خداراشکر. برعکس الینور با خودش و من درگیر شد و بلاتکلیف شد و رابطه مون اینقدر ریخت به هم و داغون شد. امیدوارم و دعا می کنم که الینور هم با خودش و زندگیش و من به صلح و آرامش برسه. مطمئنم که بازم تغییرات خیلی خوبی اتفاق میفته... خیلی امیدوارم...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

سلام الینور! خوبی؟! 

نه من هنوز خوب نیستم. هم جسمی و هم روحی هنوز خوب نیستم. یادته اینجوری با هم راحت بودیم. اینکه هر کدوم هر وقت خسته و داغون بودیم راحت بیاییم به هم بگیم که خسته ام. داغونم. خوب نیستم. نمی دونم چه مرگمه. و بعد سعی می کردیم حرف های همدیگه را خوب گوش کنیم و دلداری بدیم و شوخی کنیم و به همدیگه کمک کنیم که رد بشیم از اون حال بد. 

اون روز اوایل تیر سال 99 که تو داشتی می مردی و صدات می لرزید و داشت گریه ات می گرفت و صد دفعه گفتی الهی من بمیرم راحت بشم، خیلی برات ناراحت شدم و تصمیم گرفتم همه تلاشم را بکنم برای شادی و آرامش تو. تصمیم گرفتم کمکت کنم رد بشی از اون بحران و شرایط. ولی دقیقا یک سال بعد وقتی من اواخر خرداد سال 1400 اومدم بهت گفتم که کلافه ام و نمی دونم چه مرگمه ، تو به جای اینکه کمک کنی تا رد بشیم از این بحران، زدی بی رحمانه همه چی را قطع کردی. زدی همه اون دوستی و صمصمیت چندین ساله را نابود کردی. گفتی دیگه نمی خوام باهات حرف بزنم. صورت مسئله را پاک کردی کلا. 

نمی دونم الان آرامش داری و حالت خوب شده یا نه. ولی من که هنوز حالم خوب نیست. می دونی هزار بار و هزار مدل به مسئله نگاه می کنم و فکر می کنم که چرا اینجوری شد؟ ولی فکر می کنم مقداریش به خاطر این بود که ما دوستی و رابطه ی قشنگ خودمون را تقلیل دادیم و کشیدیم توی گروه و بین بچه های دیگه. همین مسئله و دخالت غیر مستقیم بچه ها خیلی ضربه زد به دوستی من و تو.  از یه جایی تو فکر کردی بچه های دیگه که هستند و گروه که هست و میشه خیلی حرفها را اونجا زد و میشه دوستی خاص خودمون رو برونیم به حاشیه. از اونطرف بعضی از بچه های دیگه هم خوششون اومده بود از توجه تو. فهمیده بودند بین من و تو اتفاقاتی افتاده. فهمیده بودند میشه این وسط موش هم دواند. و اینجوری شد که هی سو تفاهم ها بیشتر شد. هی حرف همدیگه را نفهمیدیم و هی هر کسی اومد یه چیزی گفت و روز به روز شرایط پیچیده تر و بد تر شد. 

حالا الان بیش از دو ماه و نیم هست که من از گروه رفتم. با هیچ کدوم بچه ها هم حرف نزدم. همون دو تا هم اتاقی قدیم دو سه بار بهم زنگ زدند و کوتاه حرف زدم باهاشون. فهمیدم که گروه دیگه مثل قبل نیست و تو هم خیلی کم و دیر به دیر سر می زنی. دیگه کسی حرف خاصی نداره. دیگه مثل قبل بگو بخند و گپ زدن و اینا نیست. خب من حدس می زدم اینجوری بشه. بقیه هم شاید ناراحت هستند از این شرایط ولی خب هیشکی هیچی نمیگه و به روی خودش نمیاره. 

می دونی امروز یه سخنرانی از یه آدم حسابی شنیدم نکته خیلی جالبی گفت. درباره سلولهای بدن موقع مرگ. گفت مرگ که اتفاق می فته تا چند ساعت بعد سلول ها بی خبر هستند و دارند کار خودشون را می کنند و دنبال غذا هستند. و مثلا سلول های روده میبینه غذا نرسید شروع می کنه به خوردن بافت خودش! زیر پای خودش را نگاه می کنه که چی هست و شروع می کنه به نابود کردن خودش. بعد این مثال را برد توی هر سیستمی و هر جامعه ای. سیستم و جامعه ای که کارکرد درست نداشته باشه و از بیرون تغذیه نکنه و به مشکل خورده باشه وقتی مرگش اتفاق افتاده که هر کدوم از اعضا فقط به فکر خودش باشه و زیر پای خودش را نگاه کنه که چی بخوره و چیکار کنه.

این مثالش منو یاد همون دوستی ها و گروه خودمون هم انداخت. توی اون چند ماه من خیلی سعی کردم روابط و گروه را نگه دارم ولی بقیه نفهمیدند. بقیه فقط به فکر خودشون بودند. من می دونستم این گروه اینجوری دوام نمیاره و از بین میره. حالا هم می دونم اگر همینجور باشه بعد از مدتی همه ساکت میشن و کم کم از گروه میرند و تموم میشه. 

چند سال پیش که گروه داشتیم توی تلگرام سوت و کور بود. من و تو بیرون از گروه مدام حرف می زدیم ولی بقیه نمی دونستند و توی گروه هم ساکت بودیم. یه بار مریم ش اومد سراغم را گرفت و گفت چرا ساکتی و چرا توی گروه چیزی نمیگی؟ گفتم خب وقتی همه ساکتند من بیام چی بگم؟ گفت تو نیروی محرک گروه و جمع ما هستی. تو حرف نزنی بقیه هم ساکت میشن. 

خب اینو همه می دونستند از قدیم. ولی بدبختی از جایی شروع شد که همه تون شروع کردید به انکار این چیزا. یادتون رفت که من باعث گرمی و دوستی بیشتر همه تون شدم. یادتون رفت که من گروه واتس آپ را زده بودم. 

الینور تو یادت رفت و انکار کردی که 8 سال پیش چقدر تنها بودی و چقدر فارسی حرف نزده بودی که داشت یادت می رفت. انکار کردی که به خاطر من صفحه کلید فارسی نصب کردی. انکار کردی که من کمک کردم املای کلمات فارسی یادت بیاد. انکار کردی که چه نقشی داشتم این سالها توی زندگیت. بقیه هم نفهمیدند یا خودشون را زدند به خری که چه کسی باعث گرم شدن این جمع شد. همه یادشون رفت که چه کسی هر روز سوژه جور کرد و این دو سال پاندمی و خونه نشینی سر همه را گرم کرد و هر شب همه تون اومدید غش غش توی گروه خندیدید و انرژی گرفتید و حال تون خوب شد. همه یادشون رفت که چه کسی نیرو و انرژی و عشق داد به اون جمع.  

خب اشکال نداره. من که دیگه رفتم و نیستم بین تون. خود دانید و دوستی های خودتون و با هر کسی دلتون می خواد حرف بزنید. 

فقط دلم گرفته بود گفتم اینا را بنویسم.

مواظب خودت باش 

  • رها رها