چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۲۱ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سلام عزیز دلم

این چند روز خیلی کار داشتم و سرم شلوغ بوده و هی نشده بیام بنویسم. خداراشکر زندگی روی دور خوبی هست و خوشحالم. شنبه یهو عزیز دل چند تا دوست شده بودم! هاها... هر روز کلی بدو بدو دارم و دیدن این و اون و رفتن اینطرف اونطرف و فیلم دیدن و نوشتن و خلاصه این خرداد خیلی پربار و خوب بود. حس سبکباری و رهایی دارم و چی بهتر از این؟

امروز برای کاری رفته بودم در سطح شهر و بعد یهو دلم زیارت خواست... پیچیدم توی کوچه ی امامزاده شاه سید علی... سه سال بود نرفته بودم زیارت هیچ آدم بزرگی! تابستان سال 98 رفته بودم مشهد و بسطام و خرقان. یادته چقدر برات عکس فرستادم و ذوق کردی و گفتی آفرین؟ خلاصه امروز رفتم توی حرم کوچولو و باصفا و خلوت و تمیز شاه سید علی و کمی حرف زدم و دو سه تا سوره قرآن خوندم و کمی دعا کردم و خوشحال و سبکبار اومدم بیرون.

فعلا بچه هام درگیر امتحان و کنکور و اینا هستند و نمیشه جایی بریم. ولی دلم زیارت مشهد هم می خواد. ببینیم چه موقع قسمت میشه. 

برای تو خیلی خوشحالم و نشستم آروم و صبور تا ببینم دنیا چه تغییرات دیگه ای می کنه... 

امروز نفحات وزیدن گرفته بود و چقدر عالی و لذت بخش... 

الان هم عصر دوشنبه سی خرداد می باشد. می خوام اگه بشه برم پیاده روی عصریه. چون صبح نشد. درباره فیلم هایی که می بینم و دوستایی که ملاقات می کنم و خیلی از کارها توی ایسنتا پست می گذارم و دیگه اینجا نمی نویسم. خلاصه هر قسمتی از فعالیت ها و نوشته های من پر و پخش میشه جاهای مختلف... ولی می خوام همه ی ابعاد را داشته باشم. می خوام از هیچی خودم کوتاه نیام... می خوام هر سازی دلم خواست هر جایی بزنم. می خوام خود خودم باشم و این تصویر از خودم را هر جا هرجور دلم خواست ثبت کنم. 

امروز یه شعر از سعدی خوندم و غرق لذت شدم:

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم

که به روی دوست ماند که برافکند نقابی

دوستت دارم و قربونت برم و مواظب خودت باش خوشگل جان سر به هوای خجالتی که هنوز هول می کنی!هاها...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

جمعه 27 خرداده...

خسته ام... دلم می خواد چند روز بخوابم و هیچ کاری نکنم. دستها و پاها و همه ی روح و جسمم خسته است. چند تا انگشتهام زخم و زیلی شده، بدنم خرد و خمیره... یه زن، یه مادر چقدر باید کار کنه؟! کارهای خونه زندگی که تمومی نداره... پس چه موقع میشه آدم حداقل دو سه روز یه گوشه بیفته و هیشکی باهاش کار نداشته باشه؟ 

فکر کنم نزدیک پریودی هم هستم و برای همین دیگه واقعا روحی و جسمی کم آوردم. ولی هیشکی درک نمی کنه. توی خونه نه شوهر آدم می فهمه و نه بچه ها. هیچ کس درک نمی کنه یه زن 45 ساله ممکنه یه روزهایی جسمی و روحی خسته باشه و حال و حوصله هیچ کاری نداشته باشه. درک نمی کنند یه ذره کارها را بر عهده بگیرند و بگن تو برو استراحت کن. همش شبانه روز طلبکار هستند. منه بدبختی که هیشکی را هم ندارم. نه میشه خونه پدر و مادر برم و نه خواهر و برادر. هیشکی رو ندارم که مثلا بگه نصف روز بیا خونه ی من مهمون باش و بشین هیچ کاری نکن تا من ازت پذیرایی کنم. حسرت به دلم مونده یه جا برم بدون هیچ حرف و نقلی نصف روز ازم پذیرایی کنند و مثلا یه چایی و میوه و ناهار جلوم بگذارند و بدون منت و با عشق بگن بفرما. بعدش هم لازم نباشه بدو بدو برم ظرف بشورم و آشپزخونه شون رو تمیز کنم. 

الان دلم می خواست تنهایی می رفتم توی یه قبرستان پر از دار و درخت و تنهایی می نشستم کنار مرده ها... به سکوت و سکون و خلوتی مرده ها فکر می کردم... به آرامشی که درونش دراز کشیدند. 

از سر و صدا خسته شدم... از شلوغی و بدو بدو خسته شدم... همسرم هر وقت توی خونه باشه یا مدام تلویزیون روشنه یا گوشی دستشه داره توی ایسنتا و یوتیوب فیلم و ویدئو می بینه. حتی سر میز صبحانه و ناهار و شام هم مدام گوشیش روشنه و داره ویدئو می بینه و سر و صدا. اصلا هم قبول نمی کنه که نباید سر میز غذا گوشی آورد. یا نباید همش این سر و صدا توی گوش ما باشه. اعتقادی به هندزفری هم نداره. و خلاصه یه وقتهایی دیگه من دلم می خواد سرم را بکوبم توی دیوار.... 

چرا هیشکی ما را درک نمی کنه؟! چرا هیشکی احترامی به خواسته های دیگران نمی گذاره؟! چرا کسی خستگی منو درک نمی کنه؟! فکر می کنند آدم آهنی هستیم و همینطور باید بی وقفه کار کنیم و خسته نشیم و همیشه هم شاد و پر انرژی باشیم. به قول یه نفر مگه فتوسنتز می کنیم؟ ما زنها از کجا انرژی بگیریم؟ چه کسی حال خوب به ما میده؟ چه کسی برامون کار می کنه؟ فقط همه ازمون انتظار دارند، فقط همه طلبکار هستند.

خلاصه که لعنت به این زندگی! دلم می خواد فحش بدم به همه چی... امروز هیچ کاری هم نمی کنم. هر خری هر کاری می خواد بکنه... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

این دو روز انگار خداراشکر یه آرامش خوبی گرفتم... رها شدم از خیلی چیزا... نمی دونم تاثیر حرفهای وینگولی است یا چی... 

امروز صبح که بیدار شدم دیدم وینگولی یه عکس از خودش فرستاده کنار دکتر س . براش نوشتم دکتر س چقدر پیر و گوگولی شده... 

بعدشم توی اینستا یه مطلب دیدم درباره انسان خودشکوفا... جالب بود و براش فرستادم. هیچوقت توی اینستا چیزی براش نمی فرستادم. آنلاین بود و لایک زد و رفت.

خودش فهمیده دیگه حرف اضافی ندارم بهش بزنم. مختصر و مفید و بی حاشیه... 

مگه آدم چی می خواد از زندگی؟ 

دو روزه توی گروه دوستام صحبت درباره حقوق زنان و طلاق و ارث و ایناست و من به عنوان متخصص کلی براشون نکات مهم و مفید گفتم. یکی شون هم چند ماهه طلاق گرفته و پزشک هست و امروز اومد علنا توی گروه اعلام کرد و گفت خیلی از مباحث بازم استفاده می کنه و مهمترین چیزی که توی جلسات مشاوره یاد گرفته اینه که خودش را اولویت قرار بده و اینقدر کوتاه نیاد و از خواسته هاش نگذره و اینا. منم تحسینش کردم و گفتم دقیقا همین مهمه. گفتم منم برای هزارمین بار با خودم این قرار را گذاشتم که هیچی کوتاه نیام از خواسته هام. به خودم اهمیت بدم بیش از پیش و هر کاری عشقم کشید بکنم. 

بهش گفتم طلاق گرفتن خیلی جرات و شجاعت می خواد و آفرین به کسانی که جرات می کنند و خودشون رو از شرایط بد بیرون می کشند و به فکر آرامش و لذت بردن خودشون از زندگی هستند. صد بار که زندگی نمی کنیم. چرا یه عمر عذاب بکشه کسی؟ 

خلاصه زنده باد زندگی ای که ما قراره هر روز لذت ببریم و شاد باشیم...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

هنوز و هنوز...

امروز یکشنبه 22 خرداد چهارصد و یک

دیشب رفتیم خونه ی یکی از دوستان همسرم. چند تایی دورهم جمع شدیم و خوش گذشت. پای آقای میم آسیب دیده و رفته بودیم عیادتش. ما و یکی دیگه شیرینی برده بودیم و آقای ش یه دسته گل رز خیلی قشنگ آورده بود. گاهی همین دورهمی های دوستانه و بگو بخندها خیلی انرژی خوبی به آدم میده. 

امروز صبح هم رفتم پیاده روی و اومدم. بعد هم با دوستام درباره حقوق زنان و مهریه و طلاق و اینا حرف می زدیم و قوانین ایران و جهان.

بعدش هم خانم برادرم زنگ زده بود درباره مدرسه برای برادرزاده ام بپرسه و اونم کمی دلش پر بود و حرف زد و درد و دل کرد و اینا... گفتم سعی کن خودت و بچه ها را توانمند کنی و برو حتما هر جوری شده رانندگی را یاد بگیر و اینا. 

هوا حسابی گرم شده و منم دارم سعی می کنم بازم نوع نگاهم به زندگی و اوقات فراغتم را تغییر بدم. امروز چند تا مطلب درباره ی فیلم جاده فلینی خوندم. بعدش هم خودم یه مطلب کوتاه و قشنگ نوشتم که دو سه نفری که خیلی برام ارزش دارند لایک زدند یا کامنت گذاشتند و لایک این دو سه نفر برام خیلی ارزشمندتر از صد تا لایک الکی از آدم هایی هست که نشناسم یا برام ارزشی نداشته باشند. برام جالب بود که ج نوشت این دقیقا قانون دنیا و قانون عشقه...

چیزی که من همیشه درک کردم و می دونم دنیا روی قوانینی می چرخه و هیچوقت نقض نمیشه... عشق هم قوانین ثابتی داره و اونم نقض نمیشه... برای همین با قلبی آرام و مطمئن میشینم و تماشا می کنم که قوانین چطوری تکرار میشن... 

خب می خوام برم نماز بخونم و کمی ورزش کنم و به کارهام برسم و کتاب بخونم. شایدم کمی برم از خونه بیرون. غرق بشم توی همین زندگی قشنگ... زندگی قشنگی که ما هنوز فرصت تجربه کردنش را داریم...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

قشنگ من...

سلام به عشق قشنگم که داره سعی می کنه زندگی موجه و خوبی داشته باشه...

الان عصر شنبه است. یه ذره خوابیدم و پاشدم. یک لیوان قهوه و یه شکلات الان گذاشتم کنار دستم که بخورم و بنویسم. چند روز پیش ترانه ی جدید محسن چاووشی دراومد به اسم "قشنگ من" گوش کردم و لذت بردم. خیلی قوی نیست ولی خوبه... خواستم هی درباره ی قشنگ من بنویسم و نشد... هی دست و دلم به نوشتن نرفت... هی کلمات عاشقانه فرار کردند.

می دونی آدمیزاد که از سنگ نیست... آدمیزاد که از آهن نیست... آدم خسته میشه دیگه... آدم یه جایی کم میاره و داغون میشه... من چند سال غم دوری تو رو تحمل کردم؟ چقدر این بار را به دوش کشیدم؟ چقدر توی خودم دست و پا زدم و به هیشکی هم نمی شد گفت. هیشکی درک نمی کرد. تا اینکه خدا نقض بازی کرد و کسانی را گذاشت سر راهم که درک می کردند، که بهم کمک کردند... خب معلومه کنارشون احساس آرامش و امنیت داشتم... معلومه دوسشون داشتم، معلومه سنگ صبورم شدند... اونا می دونستند عشق باشکوه من فقط برای تو بوده، می دونستند اون شیدایی فقط برای تو بوده، می دونستند آس همیشه توی دستهای توئه... ولی خب کنارم بودند و از اون گرمایی که توی وجودم بود به اونا هم می رسید و گرم می شدند... 

خلاصه آدم نمی تونه هزار سال با خودش بجنگه و انکار کنه... آدم نمی تونه همه ی عمر توی عذاب و رنج باشه... آدم یه جایی باید به صلح برسه با خودش... حتی اگر راهی به جایی هم نداشته باشه و در عمل هیچ اتفاق خاصی هم نیفته ولی حداقل با خودش صاف و شفاف باشه. بگه این منم. این همه ی من هستم با این طرز تفکر و با این احساسات و با این ویژگی ها. حداقل آدم در درون خودش و در خلوت خودش با خودش نجنگه... 

امیدوارم تو هم به این صلح و آرامش برسی. با خودت شفاف بشی و شاید یه زمانی هم با من شفاف بشی.نترسی. 

امروز خندیدم و گفتم دو سال پیش یه نفر بهم گفت رقابت سر تو سنگینه و فلانی و فلانی دارند سرت رقابت می کنند و ما نمی تونیم وارد بشیم.خندیدی و تند و تند گفتی نخیر من توی هیچ رقابتی نبودم و خیلی شیک واگذار کردم و کشیدم کنار و اینا... خندیدم و هیچی نگفتم ولی دلم می خواست بگم: تو از جایگاهت مطمئن بودی، می دونستی بازم برنده ی نهایی تو هستی و اتفاقا یه جورایی خیلی حرفه ای و درست رفتار کردی. 

من هم اون موقع متوجه می شدم و هم حالا بعد از دو سال بهتر می فهمم. تو قشنگ و بی صدا کشیدی کنار بدون اینکه بخوای دست و پا بزنی یا حتی تخریب کنی. به نظرم یه جورایی مطمئن بودی که نتیجه چی میشه... 

ولی آخر کلام اینکه همیشه همه این سالها پای تو وسط بوده... وقتی هم پای تو وسط باشه جفت دستهای من پوچه! هاها... اینو از روی ترانه ی قشنگ رضا یزدانی دارم میگم.

حالا همه ی این سالها گذشته و ما خیلی باتجربه شدیم و من دیگه رفتم تا آخر خط کله خری... هر کاری بخوام می کنم و هر جور دلم بخواد می نویسم و قربون هر کسی بخوام میرم...

دنیا هم همینجور ادامه داره و بالاخره تا وقتی زنده باشیم همدیگه را فراموش نمی کنیم و زندگی هم در حرکت و چرخ و تاب هست... توی رویاهام یه زمانی با هم میریم سفر و کلی خوش می گذره بهمون... حتما به آرامش می رسیم یه وقتی... 

قربونت برم و دوستت دارم و بوس به روی ماهت... بوس به دو تا چشم قشنگت... قشنگ من.

 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

الان نزدیک ظهر است. شنبه 21 خرداد

دیروز هم توی خونه بودم و با کتاب خوندن و فیلم دیدن گذشت... کتاب استانبولی ضابطیان را می خونم و قشنگه و از اون متن ترانه ترکی خیلی لذت بردم... همون قهوه ی چهل ساله...

عصر هم فیلم اشباح مهرجویی را دیدم که قبلا هم دیده بودم ولی یادم رفته بود...

آخرشب هم فیلم جاده ی فلینی را دیدم که خیلی سال بود دلم می خواست ببینم. یه فیلم کلاسیک معروف مال هفتاد سال پیش...فیلم جالبی بود و هنوز وقت نکردم چند تا نقد درست درباره اش بخونم... ولی از اون فیلم هایی است که آدم یادش نمیره... اون اخر فیلم که زامپانو دم دریا توی خودش می شکنه و زار زار گریه می کنه... زامپانوی در ظاهر قوی که جلوی احساساتش زانو زده و تلخ گریه می کنه... انگار داره در فراق جلسومینا می سوزه...

از ده سال پیش اسم فیلم جاده رو شنیده بودم از میم... فیلم مورد علاقه اش بود. ولی اینهمه سال نشده بود و نمی دونم چرا قسمت نشده بود. ولی حالا دیدمش... توی همین روزهای عجیبی که گاهی دلم می خواد از غیب کسی بیاد و چیزی بگه... 

امروز صبح بچه ها رفتند امتحان بدهند و منم همون ساعت هشت زدم از خونه بیرون برای پیاده روی. بعدش توی پارک نت گوشی را وصل کردم دیدم وینگولی زنگ زده بوده. بدون اینکه من چیزی گفته باشم. زنگش زدم و دو ساعتی حرف زدیم. یه جورایی می خواست همدلی کنه درباره ی دوستی ها...منم یه چیزایی گفتم و گپ زدیم. گفت شاید بد نباشه بری پیش مشاور. گفتم برم دقیقا چی بگم؟وینگولی هم انگار می فهمه هم خودش رو به خری می زنه. منم واضح به روش نمیارم. ولی بهش گفتم من به هیچ وجه دیگه از خودم کوتاه نمیام به خاطر دیگران. گفتم دارم راحت و رها می نویسم و هر کار دلم خواست می کنم و همینی هستم که هستم.

گفتم توی دنیا قوانینی وجود داره که تکرار میشه. اینکه میگن منع کسی را نکن سرت میاد. گفت فقط درباره پولدار بودن اجرا نمیشه! خندیدیم. گفتم آره دنیا قوانین خودش رو نقض نمی کنه... کسی که همش منع دیگران را می کنه توی شرایطی قرار می گیره تا همون مسائل و تلخی را تجربه کنه تا بفهمه چه مزه ای داره و خودش هم دقیقا مثل دیگران رفتار می کنه.

خلاصه بهش گفتم من بیست و چند ساله همه ی راه ها را رفتم، خودم می دونم چی به چیه و پیش مشاور هم برم فایده نداره،فقط باید مدارا کنم تا بگذره...زمان کم کم درست می کنه همه چی را.

بعدش هم خداحافظی کردم و رفتم خرید کردم و اومدم خونه.

قربون خودم برم و تنها راه و بهترین راه همینه که خودم باشم. خود قوی و مستقل و عشقی ام... هر جا دلم خواست بنویسم و هر کار دلم خواست بکنم و جوابگوی هیشکی هم نباشم. به وینگولی هم گفتم... گفتم من بیست سال پیش با تو می گشتم این دوستهای احمقم بعد از بیست سال هنوز طلبکار بودند! هم اون موقع اشتباه کردم که بهشون اهمیت دادم و هم این سالها. به هیچ خری ربط نداره که من می خوام با کی حرف بزنم و کجا برم و کیو دوست داشته باشم. به هیشکی مربوط نیست من دلم خواسته برای کی عاشقانه بنویسم. به هیشکی ربط نداره کی منو دوست داشته یا نه... خلاصه من دیگه فقط روی مدار خودم حرکت می کنم... 

این خشم و احساسات و عشق و غم و کم و زیادی هم که الان در درونم هست همش طبیعی هست و من نگاهش می کنم تا بگذره... دیگه هم سعی می کنم هیچوقت از خواسته های درونی خودم کوتاه نیام و خودم را هم قد یا میزان این و اون نکنم... با غم و درد دیگران خودم رو درگیر نمی کنم و هر کسی بهم گفت مثلا مشکلی دارم میگم عزیزم برو پیش مشاور.  دوست هم فقط برای اینه که دیر به دیر ببینیش یا باهاش حرف بزنی و چهارتا حال و احوال و شوخی و بگو بخند و خداحافظ. همین. اون رفیق روزهای سخت و درد و دل کردن و اینا مال قصه ها بود... مال قدیما بود که مشاور وجود نداشت. الان کسی گوش مفت و وقت و زمان مفت نداره نق و نال گوش بده... منم تا حالا اشتباه کردم غمخوار و دوست و رفیق و مشاور دوستام بودم. 

همین.

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

زندگی آی زندگی

عصر پنج شنبه 19 خرداد می باشد.

دیروز عصر آخرش دلم نیومد و با دخترم و مامان رفتیم سر بزنیم به دختر خواهرم. تولدش بود و براش هدیه و شکلات و اینا خریدم و رفتیم و خلاصه دو سه ساعت اونجا بودیم و کلی اتاق و کمد و زندگی شون رو مرتب کردم و خسته و هلاک شدم. بعدش هم کوتاه با خواهرم تلفنی حرف زدیم. آخرشب هم اومد پیام گذاشت کمی چت کردیم و از مشکلات و نق و ناله هاش گفت. منم گفتم دنیا همینه و سعی کن بهتر بشی و بیای برسی به بچه هات.

کلا هم بازم به این نتیجه رسیدم هیشکی به هیشکی نیست. کلا هیچ آدمی توی دنیا براش اهمیتی نداره ما چیکار می کنیم. من حالم خوب باشه یا بد باشه، مشکل داشته باشم یا نداشته باشم، بنویسم یا ننویسم، زنده باشم یا مرده باشم، برای هیشکی فرقی نداره و حتی چند لحظه هم ذهن شون رو مشغول نمی کنه. من فقط توی خونه خودم و برای شوهر و بچه هام وجود دارم، اگر اینجا  نباشم و کسی نباشه براشون بشوره و بپزه و کارهاشون رو انجام بده کمی زندگی شون لنگ میشه و بود و نبودم را متوجه میشن. و گرنه وجودم برای بقیه باد هواست... پس به این نتیچه می رسیم کلا گور پدر همه... فقط آدم باید کاری بکنه که حال خودش خوب باشه و لذت ببره... 

دیروز برای دوستان دبیرستان درباره چتول گفتم... داشتم درباره مرگ می گفتم و اینکه همه می میریم و فقط خاطره آدم ها باعث میشه ازشون یاد کنیم. اگه خاطرات قشنگ و بامزه داشته باشند و ازشون حس خوبی داشته باشیم ممکنه سالها بعد از مرگ شون ازشون یاد کنیم و ذکر خیر بگیم. وگرنه آدم های بی خاصیت و بدجنس که هیچ گند و بویی نداشتند یا فقط اذیت کردند وقتی هم بمیرند همه میگن بهتر و بعدش هم هیچ خاطره خوشی ازش نیست که کسی یادش بکنه.

بعد گفتم چتول ریشه ی  روسی داره، یکی از بچه ها که دو سال روسیه بوده و ادعا داره زبان روسی بلده اومد اظهار فضل کرد که چنین کلمه ای توی روسی نیست! گفت رفرنس بده! خب من که می دونستم درست میگم و از روی شکم نمیگم، زود رفتم براش از ویکی پدیا و چند جای دیگه رفرنس فرستادم که بفرما... اینه و توی محاورات و فرهنگ عامه کمی شکل کلمه و تلفظش عوض میشه و اینا...

ولی برام جالب بود بازم که همه فقط می خوان اظهار فضل کنند و بگن ما عقل کل هستیم! 

خلاصه خیلی خنده دار بود... فقط عاطی بامزه است که دیروز کلی از دستش خندیدم و زدیم به شوخی و گفتیم اگه ما مردیم برامون شعر بخونید و چرت و پرت بگید و یخندید تا روح ما شاد بشه... عاطی گفت قهوه بخورید و سیگار بکشید فوت کنید به روحم... من گفتم باشه من چند تا پک سیگار می کشم فوت می کنم بهت... بعدش گفت عرق و ویسکی هم اگه شد ببرید کافه بخورید برسه به روحم و فقط مواظب باشید نگیرنتون! گفتم نگران نباش شاید تا اون موقع همه چی تغییر کرده باشه... خلاصه فقط عاشق اونایی هستم که زندگی را جدی نمی گیرند و ادعایی ندارند... حالم به هم می خوره از کسانی که فکر می کنند عقل کل و ختم روزگار هستند!

از آدمهای مثبت اندیش و جدی و پرت هم بدم میاد... شاید بقیه هم از من بدشون میاد... خب اشکال نداره... هر کسی از هرکسی خوشش میاد بره با همون حرف بزنه و رفت و آمد کنه... زور که نیست.

دیشب دیدم سیمین یه پست گذاشته یه بیت شعر از مولانا... برام جالب بود و یاد خاطرات اون سالها افتادم .ولی خب خیلی وقته سراغش را نگرفتم

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

ثروتمند...

توی آرامش خوبی هستم... یعنی کم کم دارم به خودم نزدیک و نزدیک تر میشم... اینکه راحت بنویسم و راحت اون چیزی باشم که هستم... اون چیزی رو بروز بدم که واقعا حس می کنم... و این یعنی صلح با خودم... یعنی پذیرش خودم...

چند روزه می خوام جاروبرقی بکشم و اتاق را گردگیری کنم ولی هی نشده... یا خسته بودم یا حسش نبوده... ولی امروز می خوام انجامش بدم! از روی مخم برداشته بشه... 

دلم می خواد هی موسیقی گوش بدم و بنویسم... بهترین تفریح و عشق و حال دنیا...

دیروز دیدم یه نفر یه پستی گذاشته بود با این مضمون که : نمی تونی ادعا کنی که ثروتمندی مگه اینکه ثروت هایی داشته باشی که با پول نمیشه خریدشون.

لذت بردم و یاد پستی افتادم که دو سه سال پیش همینجا نوشته بودم و گفته بودم من ثروتمند هستم و ثروت هایی دارم که خیلی ها ندارند و نمی تونند داشته باشند... یعنی چیزی نیست که با پول بشه خرید یا همه کس به دست بیاره...

برای اون فرد کامنت گذاشتم و گفتم چه جالب و من به این مسئله فکر می کردم و یه ثروت هایی هست که همه کس نداره و خریدنی هم نیست. بعدش جواب داده بود که همه دارند این ثروت ها را!

جوابش را ندادم دیگه. چون انگار خودشم متوجه نشده چی به چیه... 

خلاصه هر کس به قدر فهمش، فهمید مدعا را... 

من برم برسم به کارهای خونه و بعدش با خیال راحت بنویسم...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

کلاغ کون دریده!

دلم می خواد بنویسم... هی بنویسم... اونقدر بنویسم تا حرفها و کلمات توی مغزم تموم بشن... روزها اول وقت میرم پیاده روی... کمر و پام هنوز کمی درد می کنه. بعدش سر راه اگه خرید داشته باشم انجام میدم و میام خونه. مشغول آشپزی و بشور و بروب خونه میشم تا دم ظهر... خسته میشم... بعدش کمی استراحت و نوشتن و خوندن و اینا... بعد از ناهار کمی می خوابم... دوباره عصر مشغول کارهای خونه... یا از خونه میرم بیرون... یا دوباره خوندن و نوشتن... 

دنیا همینه دیگه... خواهرم چند وقته بچه های نوجوان و جوانش را ول کرده رفته... بچه ها امتحان دارند، نمی تونند به کارهای خونه شون برسند، کسی نیست براشون پخت و پز کنه... مامانم یا اون یکی خواهرم گاهی بهشون سر می زنند. من نرفتم اصلا سر بزنم. چرا؟! چون با خواهرم حرفم شده بوده قبلا... چون حرص می خورم و ممکنه برم یه چیزی بگم بدتر بشه... ترجیح میدم نرم و نبینم و هیچ کار نکنم و هیچی نگم. ولی خیلی دلم پیش بچه هاست. بچه هایی که سال آخر دبیرستان هستند و نه بابا دارند و نه مامان! یعنی دارند ولی دیوونه هستند... جدا شدند و ول کردند رفتند هر دو... بچه ها موندند سفیر و سرگردون...

خلاصه اینقدر جو خانواده کلا بد شده که من مدتهاست با هیچ کدوم رفت و آمد نمی کنم. ترجیح میدم سرم به زندگی خودم باشه. هنر کنم خونه و زندگی و بچه های خودم رو سر و سامون بدم. هنر کنم روحیه ی خودم را حفظ کنم. واقعا هم دیگه خیلی توان بدنی ندارم. همین یه ذره پیاده روی و رسیدن به کارهای خونه خسته ام می کنه. این چند روز کمرم درد می کرده و کارهای خونه رو هم به زور انجام میدم. مگه چه انرژی دارم برم کارهای خونه یکی دیگه را هم انجام بدم؟ چند سال پیش هم چندین بار رفتم خونه خواهرم و کمکش کردم و خونه ی شلخته اش را جمع و جور کردم و شستم و هلاک شدم و بعدش به جای تشکر کلی هم نق زد و غر زد و پشت سرم حرف زد و علنا گفت نمی خوام بیای خونه ی من و نمی خوام فضولی کنی و به تو ربطی نداره! یه بار که می خواست خونه اش را بفروشه و من باهاش مختلفت کردم صدتا فحش بهم داد. خلاصه اینقدر ازش بهم رسیده که دیگه کلا بی خیالش شدم! سنگ گذاشتم روش. برای همینم الان حتی به بچه هاش هم نمیرم سر بزنم. قهر نیستیم و یه بار توی ماه رمضان به بچه ها گفتم اومدند اینجا برای شام. ولی دیگه همین بوده. من مسئول حماقت ها و دیوونگی های مردم نیستم. نکته دیگه هم اینه که همش از من حسادت می کنه... اینقدر حرف ها و رفتارهای ناجور ازش شنیدم و دیدم که دیگه واقعا حالش رو ندارم... 4 سال از من کوچکتره و زودتر از منم ازدواج کرد و خودشو بدبخت کرد ، حالا طلبکار هم هست... 

خلاصه اینقدر از طرف فامیل و خواهر و برادر و دوست و آشنا مورد لطف و نوازش قرار گرفتم که دیگه نمی دونم چیکار کنم اینهمه خوبی را! 

به قول استادمون دکتر قربانی، اون که به ما نریده بود، کلاغ کون دریده بود! هاها.... هر خری اومد عقده ها و مشکلات و بدبختی هاش رو بالا آورد روی ما و رفت... اشکال نداره... این نیز بگذرد...

امشب به خودم گفتم: آفرین و بهت افتخار می کنم. تو قوی بودی، تو مهربون بودی، تو همدلی بلد بودی، تو به همه خوبی کردی ولی با بدی جوابت رو دادند. ولی بازم خوب و قوی باش برای خودت. راه خودت رو برو. تنها روش درست همینه که داری انجام میدی، هر کس قدرت رو ندونست و اذیتت کرد فقط رهاش کن... فقط دور بشو... فقط خودت رو ازشون دریغ کن. همین.   

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

نقطه پرواز...

امروز درباره شهود نوشتم. ولی خواستم بگم یه چیزی را شهودی می فهمم این روزها ولی به هیشکی نگفتم. از طرف خیلی ها بهم یه انرژی می رسه. یه انرژی که می دونم دوستم دارند و بهم توجه دارند ولی دارند مخفی می کنند. یعنی تحت تاثیرم قرار گرفتند ولی متوجه شدند بهتره فاصله را رعایت کنند و به روی خودشون نیارند. منم البته کاری به کسی ندارم. خر خودم را می رونم و دیگه اینقدر تجربه دارم که بفهمم چی به چیه. دیروز خانم دکتر اومده بود برام کامنت گذاشته بود که چقدر نوشته ها و قلمت شیرین و قشنگه... ازش تشکر کردم. غریبه ترها حرفشون رو می زنند. ولی اونایی که بیشتر می شناسند می خوان تحویل نگیرند و کلاس کار بگذارند و خودشون را از تک و تا نندازند. ولی اینجا کجاست خط و نشون می کشم که بعدها مشخص میشه... لیلا، میترا، جمینا، و چند تا دیگه که انرژی شون به طور مشخص بهم می رسه ولی از عمد می خوان خودشون رو بی تفاوت نشون بدن... منم البته محل شون نمیدم و همینجور بی تفاوت دارم کار خودمو می کنم.

من مجیز هیشکی رو نمیگم. حرف و نظر خودمو میگم و میرم. می خواد خوششون بیاد یا نیاد. ولی مطمئنم تلنگر می خوره بهشون... شاید این تلنگرها باعث رهایی شون بشه... رهایی از اون رنج ها و مشکلاتی که باهاش درگیر هستند. شاید باعث خودشناسی شون بشه... شاید براشون نقطه شروع باشه... نقطه پرواز و دوباره متولد شدن....

  • رها رها