چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

میام دوباره ...

این روزا خیلی الکی الکی سرم شلوغ شده و مشغله دارم ... گاهی از خستگی و دلتنگی و کلافگی می خوام بمیرم ولی نیومدم اینجا بنویسم ... هنوز به دوستهام خبر ندادم که اینجا می نویسم . ولی قصد دارم کم کم برم خبرشون کنم و شروع کنم نوشتن رو ... نوشتن حالمو خوب می کنه ... نوشتن باعث میشه خودمو و احساسات و افکارم رو پیدا کنم ... باعث میشه تخلیه ی روحی روانی بشم ... 

چند روز مشغول جشن نامزدی خواهرزاده ام بودم ... 

هنوزم پسرم رو توی مدرسه ی مورد نظرم ثبت نام نکردم و کلی اعصاب و انرژیم برای همین کار رفته ... امروز صبح تا ظهر دوباره دنبال مدرسه های مختلف بودم ... دو جا که مدرسه های خوبی هم هستند گفتند بیار پرونده اش رو تا ثبت نامش کنیم . پسرم باهوشه و معدلشم خوبه ... ولی یه جا یه مدرسه ی معروفتر رو دنبالش بودم که گفته تا اخر هفته بهتون خبر میدیم ...

الانم جایی برام کار پیش اومد دوباره برم به کارم برسم دوباره میام اخرشب مفصل تر می نویسم ...

واقعا نمی خوام نوشتن و وبلاگ نویسی و روزانه نویسی رو کنار بذارم ... باید هر روز بنویسم ... میام دوباره ...

  • رها رها

یک ، دو ، سه !

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • رها رها
  • ۰
  • ۰

یه مدت خواستم بی خیال روزمره نویسی و وبلاگ نویسی بشم ، ولی بیشتر و بیشتر توی روزمرگی غرق شدم و دلم تنگ شد برای نوشتن . درسته که خیلی از وبلاگها و مطالبم از بین رفت ولی خیلی هاشم هنوز هست و وقتی می خونمش حس خوبی بهم دست میده ... مثلا اینکه ببینم پارسال یا چهار سال پیش توی مرداد ماه چیکار می کردم . کجا بودم و چه حسی داشتم ... اینه که تصمیم گرفتم بازم بنویسم ...

امروز صبح دخترم کلاس زبان داشت اول وقت ... بردمش رسوندمش دم کلاس ، بعدش رفتم مدرسه اش برای ثبت نام . بعدش رفتم دم مدرسه پسرم که می خوام اسمش رو بنویسم و هنوز ننوشته اند ... دیگه گفت چهارشنبه حتما بهتون خبر میدیم ... بعدش رفتم خرید از سوپری ... می خواستم الویه درست کنم برای ناهار ... اومدم خونه و بعد دوباره رفتم دخترم رو آوردم ...

فردا عصر خونه ی خانم گل کیان دعوت دارم برای دورهمی ... پنج شنبه هم که جشن نامزدیه دختر خواهرمه ... جمعه هم مهمونی خونه ی مادرشوهر ... یهو در رحمت باز شده ! یه وقتهایی هم هفته ها هیچ خبری نیست ...

عمرم داره مفت مفت می گذره ... باید داستانم رو بنویسم و تموم کنم ... باید دوستام بخونند تا انگیزه داشته باشم ... بهتره برم چند تا از دوستام رو خبر کنم و بگم دارم اینجا می نویسم ... بعدشم داستانم رو بنویسم و ادامه اش رو اینجا بذارم تا بخونند ...

هنوز به نوشتن توی بیان عادت نکردم ! دارم امتحان می کنم ببینم اینجا چطوری میشه پست رمزدار گذاشت ... هنوزم نفهمیدم ... می خوام داستانم رمزدار باشه ... 

  • ۰
  • ۰

امروز جمعه 30 تیرماه بود ... گلی وشوهر و بچه هاش برای ناهار اینجا بودند ... کلی خاطرات قدیمی رو مرور کردیم ...


خیلی دلتنگم ولی دارم تحمل می کنم ... 

زیاد انگیزه و حوصله ندارم بیام توی این وبلاگ بنویسم ... کلا هم این روزا خیلی مشغله داشتم ... این هفته انشالله عقد ص است . برای سیسمونی ه هم کلی رفتیم خرید ...

کلا یه سر دارم و هزار سودا ... وقت مناسب برای نوشتن نداشتم و ندارم ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

می نویسم ...

هم دلم می خواد یه چیزی بنویسم هم حوصله اش رو ندارم ! هر روز هزار جور مشغله ... تند و تند روزها و ماهها می گذرند و میرند ... دو ماهه دیگه باهاش حرف نزدم ...


چهارشنبه پنج شنبه گلی جان اصفهان بود ...


خوشم میاد از موضع قدرت بنویسم و بعضیا رو حرص بدم !

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

بدخواب شده ام ... شبها خوابم نمی برد ... فکر و ذهنم هزار جا می گردد ... از بیست سال پیش را مرور می کنم و می آیم تا حالا ... همه ی سالها و روزها و ماهها را می شمرم ... هی فکر می کنم کی دوباره پیداش کردم ! چند ساله؟؟؟ چرا داریم پیر میشیم ؟ چرا عمرمون رفت؟ چرا 40 سالم شده ؟ 

دیوانه ام ! دیوانه ...

کاش مثل آدمهای دیگر فکر هیچی را نمی کردم ... کاش اینقدر عاشق نبودم ... کاش اینقدر دلتنگ نبودم ... 

تا چند سال پیش انگار اینقدر گذر زمان را حس نمی کردم ... انگار هنوز امید داشتم به زندگی ... فکر می کردم یک وقتی دنیا بر وفق مراد ما می شود ! ولی حالا انگار دیگر ناامید شده ام ... انگار دیگر فهمیده ام که هیچ معجزه ای رخ نمی دهد ! زندگی همین تکرار مکررات است و همین به پایان نزدیک شدن ... 

هیچ کس حالم را نمی داند ... دلتنگ و پریشان ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دلتنگم... هزار حرف دارم برای گفتن و نوشتن... ولی نمی شود ... نمی خواهم.... نمی دانم ...

گیجم... نمی دونم عاشقم یا نیستم, نمی دونم کسی عاشقمه یا نیست... 

دلم می خواد کسی از عمق تاریخ دربیاد و همه چی را برام واضح و شفاف کنه... یه عمرعاشقی کردم ولی الان روزگاری شده که درهمه چی شک کردم... دیگه نمی فهمم کی عاشقه و کی نیست...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰
خیلی درگیر کارهای روزمره رندگی شدم ولی اصلا دلیلی نیست که فراموشت کرده باشم ... خیلی زیاد به یادتم ... خیلی دلم تنگ میشه برات ... ولی دیگه سراغت رو نمیگیرم ...
دوستی ما با هم که یکی دو سال نیست ، ماجرای عاشقیتمون هم یکی دو سال نیست ... 20 ساله ... اینه که نگران هیچی نیستم ... 
دیشب دلم هواتو کرده بود... مسنجر فیس بوک رو باز کردم و چتهامون رو خوندم ... از 6 سال پیش توی فیس بوک چت داشتیم ... خیلی جالب بود حرفهامون ... تازه بهتر می فهمم چی به چیه ... یه چند ماه یا چند سال دیگه هم باید گم و گور بشیم تا پیر بشیم ... اونوقت قدر عشق و عاشقی دستمون میاد ...
فقط اینو بدون که تو تنها عشق واقعی من بودی و هستی ... تا ابد ... 
  • رها رها
  • ۱
  • ۰

دلم برات تنگ میشه لعنتی ... فراموشت نمی کنم ... خسته ام ... به اندازه ی هزار سال خسته ام ... خسته ام از دوریت ، از بی وفاییت ... 

حداقل به خوابم بیا ... بذار فکر کنم که بهم فکر می کنی ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز نشستم فیلم سوته دلان علی حاتمی رو دیدم ... خیلی عالی بود ... خیلی عالی بود این فیلم ... چند جاش گریه ام گرفت ... نمی دونم چرا اینهمه سال هزار تا فیلم الکی رو دیده بودم ولی سوته دلان رو ندیده بودم تا حالا ! حالا تازه دارم می فهمم چرا میگن فیلمهای حاتمی شعره ... تازه دارم می فهمم چه قوتی داره دیالوگهاش ... سوته دلان هم سن منه دقیقا ... من متولد 56 هستم و سوته دلان هم ... سوته دلان هم یک عاشقانه ی آرام بود ... خیلی قشنگ عاشقیت را توضیح داده بود ... این مسلمونی که توی این فیلمهای قبل از انقلابه رو بیشتر از اینی که الان هست رو قبول دارم ... اون قدیما انگار همه دلشون صاف و پاک بود و شفاف بودند ... دروغ نمی گفتند ... عاشقیشون ، روسپی گریشون ، کاسبی شون ، عزادارایشون ، عروسیشون .... همه چی مثل آدمیزاد بود ... همه چی سر جای خودش بود ... ولی حالا دیگه هیچی سر جای خودش نیست ... همه چی شده مسخره بازی و دروغ و نفاق و دوز و کلک .... 

فیلمهای علی حاتمی خیلی واقعیه ... خیلی زندگی و آدمها رو همونجور که هستند نشون میده ... وقتی رقیه چهره آزاد رو توی فیلمهاش میبینم انگار دقیقا مادربزرگ خدابیامرزم رو میبینم ... تمام خط به خط دیالوگها قشنگ و زیبا و به یادماندنی هستند ... می خوام بازم ببینمش این فیلم رو ... ارزش چند بار دیدن رو داره ... 

در ضمن احساس پیری می کنم ! 40 ساله شدم ... میبینم خیلی از هنرپیشه هایی که مال دوران ما بودند یا پیر شدند یا مردند ... ولی یه جورایی هم احساس می کنم دارم پخته میشم ... داره عقل به کله ام میاد ... خیلی چیزا رو بهتر می فهمم ... 

ولی خداییش بلا روزگاریه عاشقیت ....

  • رها رها