چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شادی چیست؟ غم چیست؟

یادته همش بهم می گفتی شاد باش؟ یادته همش می گفتی بخند؟ کاش الان بودی تا بهت بگم چقدر غم و درد و رنج و ناراحتی روی سینه ام هست... کاش بودی تا برات بگم چقدر خسته ام ... نمی دونم چرا هرچی سالها می گذره همه چی سخت تر میشه... هی فکر می کنم چقدر چند سال پیش شادتر بودم... چقدر انگار همه چی بهتر بود ... غم و غصه ی اطرافیان داغونم کرده... از دست مامان و بابام حرص بخورم و غصه بخورم یا از دست خواهر و برادر؟ مگه میشه غم و غصه و مشکلشون رو دید و ناراحت نشد؟ و وقتی عاجز میشی و هیچ کاری نمی تونی بکنی چه حال بدیه...

از خستگی و ناراحتی می خوابم... پسرم توی اتاق خودش موسیقی کلاسیک بی کلام گذاشته... توی موسیقی توی عالم خواب و بیداری غرق میشم... به مرگ فکر می کنم... به از دست دادن فکر می کنم... به رنج فکر می کنم...

نمی دونم به کجا یا به چه کسی پناه ببرم... فقط می دونم خسته ام... اندازه هزار سال خسته ام ... اونقدر خسته ام که دیگه هیچ شوری در وجودم نمونده... دیگه برام هیچی مهم نیست...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

سلام ! سلام به تو! سلام به تو که باید باشی و نیستی. یا حداقل الان دلم می خواد بودی... کلی حرف دارم‌‌‌‌... حرفهای بی سر و ته که نمیشه گفت هر جا یا برای هر کسی... اگه تو بودی میشد برای تو گفت... چند لحظه فکر می کنم ببینم دلم می خواد با کی حرف بزنم؟ چه کسی در دسترسه؟ کسی هست که بشه باهاش رفت بیرون و کنج کافه ی دنجی نشست و یه قهوه خورد؟ کسی هست که از اون جنسی باشه که می خوای ؟ کسی هست که حرفهات را بفهمه؟ کسی هست که محرم باشه و راحت بشه از هر دری حرف زد؟ هر چی فکر می کنم هیشکی رو دلم نمی خواد ... هیشکی نیست... باید ساکت باشم... باید تحمل کنم...

فقط تو رو دلم می خواد! تویی که نیستی... تویی که باید سراغت را از ماه گرفت...بی معرفت!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

مسیر ...

مسیر مهمه... باید مسیر را طی کرد... 

نگاهی عمیق و لبخند...

راحت حرف زدن ...

به کار بردن کلمه ی عزیزم! فرار نکردن... راحت حرف زدن... این خیلی مهمه... اینکه اعتماد حاصل بشه... 

اشتیاق را در رفتارش ببینی... تغییر را ...

مجله ای که انتظار دارد هدیه شود، ولی می فهمد فقط برای خواندن و امانت بردن است!

زندگی این است...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دارم داستان "آئورا " از کارلوس فوئنتس رو می خونم...

صفحه 23:

"سرانجام می توانی ببینی که این چشمها سبز چو دریایند،موج می زنند،به کف می نشینند،دیگربار آرام می شوند و آنگاه باز چون موجی بر می آشوبند."

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

اگر بگذارند ...

ذهنم شلوغه... می خوام بیشتر بخونم و بیشتر بنویسم! اگه بذارند !

امشب داستان سونیا از یودیت هرمان رو خوندم...

قراره یکی از داستانهام رو ادیت کنم... امروز توی کلاس خوندم...

کارهای روزمره و نق نق و انتظارات اطرافیان وقت و تمرکز برام نمیذاره...

هر روز یه خبریه و یه کارهایی پیش میاد ... نمیذارن تمرکز کنم...

گاهی دلسرد میشم از همه چی ... گاهی هم دلم گرم میشه که همه چی درست میشه ... باید بنویسم... باید امیدوار باشم...

نمی دونم...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

خواب تو و ...

امروز یکشنبه ۱۳ بهمن رفتن کمک مامان آشپزخونه اش رو تمیز کنم...

تا ساعت ۳ بعدازظهر اونجا بودم و حسابی خسته شدم. بعدش اومدم خونه و از خستگی خوابم برد.

خواب عجیبی دیدم..‌ شفاف و واضح...باهاش حرف میزدم و سراغ فصل اخر رو گرفتم... چغلی کردم....دلخور بودم و بغض کرده... گفت برات می فرستم تا چند روز دیگه ...

ببینم چی میشه... کلاس امروز هم کنسل شده بود... 

دنیای خواب دنیای عجیبی است...

 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

انسی

انسی زیر لب زمزمه می کند :

 «   زندگی را فرصتی آنقدر نیست

که در آیینه به قدمت خویش بنگرد

یا از لبخنده و اشک

یکی را سنجیده گزین کند . »

شاملو گفته اینا رو ...

یکی گفته که می دونسته خیلی چیزا رو...

یادم باشه که باید بجنبم هر کاری باید بکنم، بکنم...

گورپدر اونایی که نمی فهمند... گور پدر اونایی که حسودند ... گور پدر اونایی که هیچی نمی دونند ولی ادعاشون گوش فلک رو کر کرده...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دلم می خواست برم چند روز گم و گور بشم... چرا این دنیا اینجوریه؟ چرا آدم اینجوریه؟ چرا همه چی تموم نمیشه؟ چرا هی همه چی کش میاد؟ تا کی ادامه داره؟چرا کلمه ها از بین نمیرن؟ چرا ما آگاه نمی شیم از همه چی؟ این دنیا که اینقدر الکیه... وقتی می میریم تازه اول زندگیه...تازه روحمان آزاد و رها میشه... تازه هرجا دلمون خواست می ریم... تازه همه چی رو می فهمیم...

همه چی در پوششی از ابهام فرو رفته... نفهمیدم چرا س طفره می رفت... نمی خواست  زیاد حرف بزنه...حتی اسم تو رو به زبون نیاورد، گفت"خودش" .

از چی هراس داشت؟ از چی ترسیده بود؟ فکر می کرد من چی می دونم؟ یا شاید چیزی خواهم پرسید؟ 

همه ی ما هیچ هستیم و به ابدیت خواهیم پیوست... آنوقت هر چه که نمی دانستیم و مبهم بود، آشکار خواهد شد...

شب آخر... شب آخر و حضور ماه و دیگر؟؟؟؟

  • رها رها