امروز دوشنبه اول آذر است... آخرین ماه پاییز هم شروع شد و می دانم چشم بر هم بگذارم پاییز زیبا هم تمام شده است...
هنوز حالات مختلف دارم... گاهی دلتنگ و پریشانم... گاهی آرام و در صلح... گاهی عاشق و گاهی فارغ... گاهی ساکت هستم و گاهی پرحرف...
گاهی دلم برای نوشتن تنگ می شود و گاهی می گویم بی خیال...
دوستانم هنوز گاهی تشویقم می کنند برای نوشتن و می گویند فقط برای دل خودت بنویس و نه هیچ کس دیگر...
ولی من دیگر هوسی برای نوشتن و چاپ کردن و یا خوانده شدن ندارم... اینقدر دنیا بزرگ و اینقدر آدم ها مشغله دارند که دیگر گوشی برای شنیدن و چشمی برای خواندن ندارند.
منم حرف خاصی ندارم. حرف های خاصم هم قابل گفتن نیست.... درک نمی شود و همان بهتر که گفته نشود.
وینگولی دارد می آید تهران. دیروز دلم خواست بروم و ببینمش. می دانم سخت است ولی دلم خواست دلم را به دریا بزنم و بروم و بیایم. نمی دانم می شود یا نه. ولی دیروز بهش گفتم سعی می کنم که بیام. حالا ببینم تا دو هفته دیگه چی میشه. اگه جواب داد و شد هماهنگ بشم باهاش که یه روز میرم و میام.
دنیا خیلی کوتاه و سخت و کوفتی هست و من دیگه خیلی خسته ام... گاهی روزها شادتر هستم و امیدوارتر، گاهی هم دلزده از همه چی... گاهی خیلی میرم توی هپروت و حالم بد میشه... گاهی هم فکر می کنم من ماموریتی دارم توی این دنیا و باید سعی کنم در صلح و آرامش باشم و به دیگران هم آرامش بدم.
ولی هیشکی تلاش نمی کنه که به من آرامش بده....نمی دونم شایدم من خوب نمیبینم.
امروز یکی از دوستان درباره قلب سلیم نوشته بود و برام جالب بود. حس کردم باید سعی کنم قلبم را در صلح و آرامش و آشتی نگه دارم.
درود و سلام بر قلب سلیمم ...
- ۰۰/۰۹/۰۱