سلام عزیزم
الان رفتم یه قهوه درست کردم و با یه شکلات خوردم. برنج را هم ریختم توی قابلمه تا بپزه و بعد برم صاف کنم. چاشنی قورمه سبزی را زدم.
با اینکه ظهر اخرهای خرداده ولی باد ملایمی می وزه. درختها تکون می خورند. صدای پرنده میاد. ساعت 4 صبح خوابم نمی برد و صدای پدافند می اومد. خبرها را دنبال نمی کنم. نمی دونم کی داره کیو می زنه.
انگار توی یه خلسه ای هستم که باید همین کارهای روزمره را راه بندازم. چند روز بود یه تارعنکبوت بزرگ جلوی پنجره به نرده ها بسته شده بود. نمی دونم کار یه عنکبوت بود یا چند تا عنکبوت! هر وقت می نشستم روی مبل که چایی یا قهوه بخورم این تارعنکبوت را می دیدم. جلوی پنجره گل چیدم و برام سخت بود برم تارعنکبوت را تمیز کنم. ولی روی مخم بود. امروز بالاخره به اهالی خونه گفتم کمک کردند و تارعنکبوت را تمیز کردیم. از روی مخم برداشته شد!
یا میز آینه ای که دارم و روش گل گذاشتم، گرد و خاک گرفته بود. اینم روی مخم بود. امروز همت کردم تمیزش کردم.
این دو سه سال اخیر چند تا دوست مختلف هدیه هایی بهم دادند که جاهای مختلف خونه گذاشتم و هر بار نگاهشون می کنم یادشون میفتم. قاب نقاشی، قاب خط، گل، ظرف، صنایع دستی...
رفتم برنج را دم کردم و اومدم. امروز داشتم یه ذره توی وبلاگ های سایت بیان می گشتم. دیدم بیشتر نوجوان و جوان ها وبلاگ می نویسند. دانشجوها. آدم هایی که اول جوانی شون هست و هزار امید و آرزو دارند. برام جالب بود که اونا دنبال چیزهایی هستند و براشون دستاورد محسوب میشه که ما پشت سر گذاشتیم.
آدم ها حوالی پنجاه سالگی چی می خوان از زندگی؟ وقتی از مسیر درس و کار و ازدواج و بچه دار شدن و همه چی گذشتی. دیگه زیاد امید و آرزویی نداری. همین که چهارستون بدنت سالم باشه و بچه هات توی مسیر درستی باشند باید کلاهت را بندازی راه هوا!
همه آدم ها احساس تنهایی دارند. گاهی توی شلوغی های دنیای امروزی و فضای مجازی و اینا فکر می کنیم خیلی ها را می شناسیم و تنها نیستیم. ولی وقتی یه شرایطی مثل الان میشه، می بینیم تنهاییم. خیلی هم تنها.
جالبه توی این ظهر خردادماه باد میاد و چند تا برگ خشک هم افتاده روی زمین توی حیاط و صدای برگ هم میاد. انگار که پاییز باشه.
و من توی یک خلسه ای هستم انگار نشسته باشم کنارت و باهات حرف بزنم. یکبار توی همون سال کرونا با ماشین رفته بودم بیرون و هندزفری توی گوشم بود و باهات حرف می زدم و رانندگی می کردم. بعدش رفتم دم یکی از پارک های محل و ماشین را خاموش کردم و همینجور که توی ماشین پشت فرمون بودم باهات حرف زدم. زمستان بود. هوا سرد بود. نمی خواستم پیاده بشم. درباره چند تا ضرب المثل حرف زدیم و خندیدیم. بهت گفتم الان حس می کنم کنار دستم توی ماشین نشستی و حرف می زنیم. انگار مثلا رفته بودیم با هم یه دوری بزنیم.
بعدها بارها خوابت را دیدم همینجوری. انگار مثلا با هم توی یک ماشین نشسته بودیم و حرف می زدیم و می رفتیم. توی جاده... معلوم نبود تو چه شهر و کشوری بودیم. کلا خیلی وقتها خواب هایی می بینم که معلوم نیست کدوم شهر یا کشوره... انگار روحم توی کشورهای متخلف جهان جاریه...
می خوام این روزها بیام همینجوری ها بنویسم...
حالا دیگه برم. بعد میام بازم.
فعلا بای
سلام
ساعت 12 ظهر جمعه است. جمعه 30 خرداد. وبلاگ من امسال همه تاریخ ها را یک روز جلو نشون میده...
نت ملی شده. دسترسی به هیچ خبر و پیام رسان و اینا نداریم. فقط طبق معمول این سالها، این وبلاگم در دسترس هست. و همین وبلاگ بهترین رفیق منه...
برای ناهار قورمه سبزی پختم. کلی به کارهام رسیدم. گلهام را مرتب کردم و آب دادم. رسیدگی به این گلها هم سالهاست آرامش بخشه منه. توی کرونا هم با همین چیزا دوام آوردیم. چند وقت پیش داشتم برنامه هفت خانه آنور تر صابر ابر را می دیدم. پیرزن های شهرهای مختلف که غذای محلی شون را می پزند و آشپزخونه و وسایل و سبک کارهاشون نشون میده چه روحیاتی داشتند. برنامه سال 96 ضبط شده و لابد الان خیلی هاشون در قید حیات نیستند. یکی شون می گفت به نظر من همین غذا پختن شور زندگی هست. همین که غذا پختن دوست داشته باشی و با عشق غذا بپزی و به کارهات برسی یعنی زنده ای.
به نظرم درست می گفت.
من توی همین روزها ترشی درست کردم. خیارشور درست کردم. غذاهای متنوع پختم. زندگی مگه همین چیزا نیست؟
دلم برای یه نفر خیلی تنگ شده و خیلی وقتها یادش می کنم. یه دوست دوری که خیلی بهم نزدیک بود و چند ساله ازش بی خبرم. زنده است. ولی من ازش بی خبرم. گاهی وقتها به مرده ها و زنده ها فکر می کنم. کسانی که رفتند و ما دیگه ازشون خبر نداریم و نمی بینمیشون. ما هم معلوم نیست چقدر دیگه زنده باشیم.
اون دوست اونقدر نزدیک و از جنس خودم بود که همیشه خیلی حرف ها را دلم می خواد براش بگم. خیلی دوستان خوب دیگه هم دارم. با خیلی ها حرف می زنم و برو و بیا دارم. ولی انگار هیچ کدوم جای اون دوست را نمی گیره. چراش را هم نمی دونم. یعنی در واقع هم می دونم و هم نمی دونم!
چهار سال پیش همین اواخر خرداد رابطه مون به هم ریخت و فاصله گرفت. حتی حاضر نشد یکبار تلفنی حرف بزنیم. چهارساله دیگه باهاش حرف نزدم. ولی در واقع در درونم و در فکرم همش دارم باهاش حرف می زنم.
اتفاقات خنده دار که میفته توی دلم براش تعریف می کنم. چیزهای عجیب که اتفاق میفته براش میگم و با هم شاخ درمیاریم. هر موضوعی را از نقطه نظر اون نگاه می کنم و میگم لابد اگر الان بود اینو می گفت.
زندگی همینه دیگه. هزار بالا پایین داره و هر روزی یکجوری می گذره...
من نوشتن را دوست دارم. معتادم به نوشتن. یه اعتیاد خوب. نوشتن همیشه نجاتم میده. جاهای مختلف می نویسم. سبک های مختلف. هیچ هدف خاصی هم ندارم. یعنی زیاد برام مهم نیست که چه کسی بخونه یا نخونه. یا نمی خوام حرف خاصی را به کسی منتقل کنم. همینجوری برای دل خودم می نویسم. نفس نوشتن برای نوشتن...
این دو سه روز هی فکر کردم آیا می خوام دوباره جور دیگه ای بنویسم؟ به موضوعات مختلف فکر کردم. به داستان ها... به شعرها... به نامه ها... حتی به نامه هایی که در شرایط جنگی نوشته خواهند شد.
شاید بازم نامه بنویسم. نامه های بی مخاطب. شایدم با مخاطب! ببینم عشقم چی می کشه...