چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۳ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

می دونی ؟؟؟؟

اومدم بعد از مدتها برات نامه بنویسم . سلام !

خیلی وقته نه نامه نوشتم و نه متن احساسی یا عاشقونه ای ... خیلی وقته سعی کردم دیگه از احساساتم ننویسم ... سعی کردم سر خودمو گرم کنم و بذارم این روزا بگذره ... ولی امشب فکر کردم باید بیام بنویسم . باید بیام بگم که چقدر گاهی دلتنگ میشم ... چقدر بی تاب میشم .. چقدر جات خالیه ... من هر روز تو رو کم میارم ... هر روز دلم می خواد باهات حرف بزنم و ازت خبر داشته باشم ... خب تو دریغ می کنی ... وقت نداری ... نمی خوای زیاد درگیر بشی ... منم می دونم باید فاصله رو رعایت کنم و زیاد پاپیچت نشم ... می دونم باید گم و گور بشم و بهت نگم که دلتنگتم ... می دونم نباید ابراز احساسات بکنم ... می دونم باید کور و کر بشم و هیچی نگم ... همین یکی دو روز پیش بعدازظهر خوابیدم و خوابت رو دیدم ... خواب عجیبی بود ... اومده بودی و می خواستم یه وقت دنجی کنارت باشم ... ولی اون وقت حاصل نمی شد ... همش درگیر کارهای دیگه بودم ... تا اومدم کارام رو سر و سامون بدم و بیام پیشت گفتی که باید بری ... من ناراحت ایستاده بودم و هی می گفتم حالا صبر کن یه ذره دیگه ... ولی تو می گفتی باید برم ... از خواب پریدم ... ناراحت و دمق و دلتنگ بودم ... حتی توی خواب هم نتونسته بودم یه دل سیر ببینمت ... حتی توی خواب هم هزار گرفتاری بود و من درگیر کارها و آدمهای دیگه ... هی اومده بودم و رفته بودم و وقتی از کارهای دیگه فارغ شده بودم که تو می خواستی بری ... غم و غصه روی دلم نشسته بود ولی نمی شد چیزی بگم یا کاری بکنم ... 

کاش یه چیزی می گفتی ... کاش حداقل هر روز یه سلام و خداحافظ برام می نوشتی ... کاش یه بیت شعر برام می فرستادی ... کاش یه چیزی می گفتی و روزم رو می ساختی ... حداقل یه بار مهربون و دلچسب و بدون عجله و رفتن به خوابم بیا ! بیا بشین و چند ساعت باهام حرف بزن ... بگو و بخند و نگاهم کن ... می دونی چقدر دلم برای چشمهات تنگ شده ؟ می دونی چقدر دلم برای دستهات تنگ شده ؟! میدونی دستهات فقط و فقط مال منه ؟! 

خب دیگه ... زیاد لوس شد ... زیاد بچه شدم ... بی خیال ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰
اینم بد دردیه که آدم دیگه هیچ جا دست و دلش به نوشتن نره ...
اینکه کلمات رو دریغ کنی ... دیگه دلت نخواد احساس واقعیت رو هیشکی بدونه ... مخفی کنی درون خودت ... گاهی باید مچاله شد یه گوشه ... کتاب خوند ... یا فیلم دید ... یا ساعتها خوابید ... یا سرگرم کار شد ... آنقدر که یادت بره که می تونی چیزی بنویسی یا حرفی بزنی ...
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است ...
  • رها رها
  • ۰
  • ۰

بعد از مدتها دلم خواست بیام اینجا بنویسم . بگم که هنوزم گاهی خیلی دلتنگ و خسته میشم ... درسته که دوستان زیادی دارم و باهاشون حرف می زنم و سعی می کنم خوش باشم ، درسته که زندگی در مجموع بد نیست و نباید غصه خورد ... ولی گاهی هم دلم بدجور میگیره و از همه چی خسته میشم ... از نظر خانواده و فامیل هیچ انرژی مثبتی دریافت نمی کنم ... مثلا توی شهری هستم که زادگاهمه ... مثلا پدر و مادر و خواهر و برادر دارم ... ولی دریغ از یک ذره محبت و حال خوش ... دریغ از اینکه یکی شون زنگ بزنه احوالمو بپرسه ... دریغ از اینکه باهاشون حرف بزنی و حالت خوب بشه ... همش گیر و گرفتاری دارند و غم و غصه و در به دری ... منم واقعا دیگه حال هیچ کدومشون رو ندارم ... هرچند غم غریبی روی دلم سنگینی می کنه ... 

امروز سال نو میلادی اومد ... 2019 شد ... 19 سال گذشت از سال 2000 ... روز به روز مردم غریب تر شدند ... روز به روز فاصله ها بیشتر شد ... 

امروز رفتم یه سری به شادی زدم ... دیدم همه ی خانواده ها یه مشکلاتی دارند ... از دست دادن پدرش ، بیماری مادرش ... 

تازه وقتی شاخام در اومد که گفت مامان و بابای لیلا ب خیلی ساله از هم جدا شدند ! اصلا برام باورکردنی نبود ... فکر می کردم لیلا بهترین خانواده و بهترین پدر و مادر دنیا رو داره ... فکر می کردم خوشبخت تر و فهمیده تر و با شخصیت تر از خانواده لیلا دیگه کسی نیست ... بارها توی ذهنم فکر کرده بودم خانواده ی لیلا بهترین و موفق ترین خانواده هستند ... مگه میشه پدر و مادری پزشک و استاد دانشگاه باشند و 5 تا بچه داشته باشند و تازه از هم جدا بشن ؟! تکلیف اون 5 تا بچه چی میشه ؟! لیلا وقتی الان با سه تا بچه میاد ایران باید کجا بره ؟! یه روز خونه ی مادر ، یه روز خونه ی پدر ؟! 

فهمیدن این مسئله خیلی برام عجیب بود ... اینکه اصلا نمیشه از دور فکر کرد کسی خوشبخته ... و اینکه همه یه مشکلاتی دارند ... هر انسانی بدون استثنا یه مشکلات عمیقی اطرافش هست ... همه یه غمی دارند که با اون غم بسوزند ... هیچ انسانی بی غم نیست ... هیچ انسانی خوشبخت نیست ... تک تک انسانها در رنج هستند ... و این حقیقت بسیار تلخی هست ... خیلی تلخ ...

دوباره سرفه های حساسیتی اومدند سراغم ... سرفه سرفه سرفه ... 

کارهای روزمره تمومی ندارند ... سعی می کنم غرق بشم توی همین امورات زندگی ... زیاد فکر نکنم ... 

  • رها رها