چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۱۰ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

قاصدک خوشحال...

امروز شنبه ۳۰ مرداد ماه سال ۱۴۰۰

این چند روز تعطیلی و تاسوعا و عاشورا و همه رد شد به سلامتی.... ما همش توی خونه بودیم و فقط گاهی صبح ها رفتم پیاده روی... خواهرم کرونا داره و بستری بود و دیروز مرخص شد. مامانم اینا هم کرونا ضعیف گرفتند با وجود زدن واکسن. خلاصه حال و روزگار که اصلا خوب نیست ولی ما داریم تلاش می کنیم زنده و سالم دوام بیاریم!

برام جالبه توی این وبلاگ گاهی قیمتها و اوضاع روزگار را هم نوشتم و بعد از گذشت دو سه سال معلومه که چقدر همه چیز تغییر کرده و بدتر شده. گفتم الان هم دوباره گزارش بدم! دلار ۲۶ هزار تومن است... قیمت سکه بهار آزادی حدود ۱۲ میلیون... و هر گرم طلا حدود یک میلیون و صد و پنجاه هزار تومن.... یادمه اواخر شهریور سال ۹۶ طلا گرمی صد هزار بود... توی ۴ سال چقدر همه چیز تغییر کرد.....می دونم باز هم بدتر میشه... یاد دوست دوران گذشته ام افتادم که الان حدود یک ساله کلا ازش بی خبرم. همش تشویقم می کرد که برو طلا و سکه بخر بگذار کنار و مطمین باش چند سال دیگه خیلی خوشحال هستی که طلا خریدی.... واقعا هم اصلا نمی تونم تصور کنم مثلا ده سال دیگه اوضاع ایران چطوری میشه و وقتی ما دوران پیری و بازنشستگی مون میشه و بچه هامون اول جوانی و زندگی ساختن شون هست اوضاع چطوریه....برای همین گاهی تلاش کردم یه چیزی پس انداز کنم برای آینده ی مبهم مون در این کشور.... چند سال دیگه کلاه مون پس معرکه نباشه.... 

هاها.... یاد ز افتادم که تا همین دو سال پیش می گفت خیلی ها جای خالی نداشته هاشون رو با پول و اینا پر کردند.... ولی من می دونم که پول و تجملات زیاد هم چیزی نیست که حال و دل آدم رو خوب کنه....

یه چیزای دیگه هست که دل آدم را خوش می کنه به زندگی...البته یه حداقلی از پول و امکانات هم باید باشه تا راحت زندگی کرد...ولی بعدش دیگه پول زیاد دلیل حال خوش نیست... 

حال خوش جایی توی دل و قلب آدم هاست... جایی و جوری که به دنیا و بقیه ی آدم ها نگاه می کنند... حال خوش صلح درون آدمها با خودشون و هستی است... وقتی با خودت و همه ی جهان هستی در صلح و آرامش باشی و از هیچ کس هیچ انتظاری نداشته باشی در بهترین حالت قرار می گیری....راحت و رها مثل یک قاصدک خوشحال و خندان در پرواز....

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

سبز مثل تو....

بعضی از درد و رنج ها را آدم نمی دونه چه موقع تموم میشه... بعضی از رنج ها انگار با آدم به دنیا میان و بعد با آدم دفن میشن... یعنی تا آدم زنده است این درد ادامه داره.... کاریش هم نمیشه کرد...

دلم می خواد بنویسم ولی نمی دونم چی بگم...هزار تا حرف هست ولی انگار هیچی نگم بهتره...

برم قورمه سبزی بپزم و ورزش کنم و غرق بشم توی زندگی روزمره تا بگذره.... بخوام عمیق فکر کنم به زندگی و دنیا و خودم و اطرافیان و اینا دیوونه میشم.....

از عشق هم دیگه هیچی نگم که بارها و بارها سوختم و خاکسترم بر باد رفت.... فقط می دونم وقتی بمیرم چند نفر معدود میگن آخی چقدر عشقی بود... چقدر عاشقونه نوشت... چقدر نوشته هاش صاف و زلال بود... چقدر کیف کردیم با نوشته هاش ولی هیچی نگفتیم و بی خیال سوت زدیم و گذشتیم....

خب زندگی همینه و کاریش هم نمیشه کرد...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

من و دستان خدا...

دستانم محکم در دستان خداست و دل آرام هستم...

این را دیشب فهمیدم... فهمیدم که خدایی دارم که همیشه با من است... خدایی که در خواب و بیداری و در هر حالت با من است... صدایم را می شنود... فکرهایم را می خواند... توی قلبم نشسته و خلاصه همیشه و همه جا هست و کامل و دقیق می داند درباره ی هر چیزی...

برای همین وقتی خودم را به دستانش می سپارم خیالم بابت همه چیز راحت می شود... بهش تکیه می کنم و دیگر نگران هیچ چیز نیستم. می دانم خودش هوایم را دارد و هر کاری لازم باشد انجام می دهد... 

چند دقیقه پیش اسفند دود کردم... بوی اسفند پیچیده توی خونه... چند تا هم چایی خوردم! بی خود و بی جهت! پیاده روی و دوچرخه سواری هم رفته ام دیروز و امروز... 

می خواهم بروم الان به یکی دو تا از گلدان هایم برسم امروز. خاکشان را عوض کنم... قلمه بزنم...

چشمم که به گل و گلدان هایم می افتد پر از حس خوب می شوم... خوشحالم که توی این دو سال و اندی اینهمه گل و گیاه قشنگ پرورش داده ام... حسن یوسف و بنجامین را گذاشته ام پشت پنجره و آفتاب ملایمی می افتد روی برگهایشان... لذت می برم از بازی نور و سایه با برگها و گلها.... 

دو سه تا از گلدان ها را هم گذاشته ام توی بالکن... بقیه هم که گوشه و کنار سالن... هر بار جایشان را عوض می کنم... دستی به سر و رویشان می کشم... دلخوشی لطیفی هستند این گلها برایم...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

لعنت به روزها....

چند سال پیش خیلی راحت تر توی وبلاگ می نوشتم. هر چی هم می نوشتم و حتی اگه نق می زدم دوستان وبلاگی بهم می گفتند تو با انرژی هستی و شور زندگی داری!  ولی الان دیگه فکر می کنم مثل اون وقتها نیستم. عوض شدم انگار. شور زندگی ندارم....خسته ام...

این دوران کرونا کلافه ام کرده....خواهرم کرونا داره  و نگران هستم. مدتیه عصبی شدم. زود جوش میارم. با لحن تند و عصبانی حرف می زنم با همه... هیچ تفریح و حال خوبی نداریم. همش تکرار مکررات....فقط دو سه ماهه رژیم گرفتم و صبح ها هر جوری باشه میرم پیاده روی.  البته اونم با ترس و استرس که کرونا نگیرم یهو! بچه هام بزرگ شدند‌..‌.  نوجوان هستند. دیگه زیاد حرفی نداریم با هم. همش توی اتاق خودشون هستند و سرشان توی گوشی و کامپیوتر. با همسرم هم مدتیه اصلا دیگه حرف همدیگه رو نمی فهمیم. هی دعوامون میشه....اصلا بلد نیست باهام همدلی کنه....یه چیزی میگه میره روی اعصابم. حسرت به دلم موند یه موقع من از یه چیزی ناراحت باشم و براش حرف بزنم و بتونه دلداری بده یا ارومم کنه. بدتر یه چیزی میگه عصبی میشم. خب هیچ حرف مشترکی نداریم. دیگه بعد از بیست سال زندگی باید چی بگیم به هم؟ هرچی سنش داره بالاتر میره لجباز تر شده. اصلا به حرفم گوش نمیده. اصلا همدلی نمی کنه....نمی دونم چه فایده ای داره ادامه دادن این زندگی های مشترک.....الکی فقط تحمل کردن و مدارا کردن تا سپری بشه روزها......خلاصه شکل زندگی ها عوض شده....این کرونا و خانه نشینی هم زد بدتر همه چی رو داغون کرد....پنج شنبه جمعه ها همش میشه عذاب.....الان هم بعدازظهر پنج شنبه است و من نمی دونم امروز و فردا رو چطوری سپری کنیم که دعوامون نشه. 

همین و دیگر هیچ!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز چهارشنبه است... تند تند داره می گذره عمر... این دو روز نشستم دوباره کتاب «بعداز پایان» را خوندم. سال ۹۶ خونده بودمش... جزییاتش یادم رفته بود. ولی نمی دونم چرا حس کردم دوست دارم دوباره بخونمش. اصلا یک سال و نیم بود دیگه نتونسته بودم یه کتاب بخونم! نمی دونم چرا اینجوری شده بودم. ولی بعد از مدتها توی این دو روز نشستم یه دل سیر کتاب خوندم. 

انگار احتیاج داشتم ببینم شخصیت رویا چطوری بود و چقدر تودار بود. باید رابطه اش با نسرین و فاطمه و منظر رو می دیدم. باید یادم می اومد از چه چیز رمان ها لذت می بردم... همیشه برای من رابطه ی بین آدمها و نوع و چگونگی اون جالب بوده... پیچدگی های روحی آدمها برام جالب بوده... خط و مرز آدمها برام جالب بوده و اینکه چی میشه که آدمی مرزهای وجودیش را برای شخص خاصی باز می کنه... و آدمها اگه از یه مرزهایی در وجود و روح هم رد شدند انگار دیگه یکی شدند... دیگه حتی اگه رابطه را هم تمام کنند و چند سال هم حرف نزنند و همدیگه رو نبینند تموم نمیشه اون حس و خاطرات و نزدیکی... انگار همیشه یه جایی اون گوشه خلوت درون همدیگه نشستند... حس می کنند و میبینند و می شنوند...

من بارها تجربه کردم این نزدیکی های زیاد را... بعدش هم فاصله افتاده... بعدش هم دیدم چطوری فراموش نمیشه و انگار روح هایی که به هم گره خوردند هستند تا اون ور مرز وجود... توی ناکجا هستند تا همیشه...

همین و دیگر هیچ!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

تمام می شود...

امروز صبح قرار پیاده روی داشتیم با چند تا دوستان. سه تا شون از اروپا اومده بودند...۵ تایی پیاده روی کردیم و گپ زدیم...اونا همه واکسن زدند...فقط من هنوز واکسن نزدم...ولی ماسک داشتیم همه مون...

این روزها دارم سعی می کنم آرامش بیشتری داشته باشم...خبر نمی خونم و توی فضاهای مجازی نمیرم زیاد. 

دنیا روی مدار بی قراری و بحرانه... ولی من دل داده ام به دستان خدا...رها شده ام دوباره...روی همون تخته پاره روی دریای زندگی و دنیا...

نمی دانم دنیا برایم چه در نظر گرفته...ولی امیدوارم دیگر وارد چالش های سخت نشوم...ریشه هایم دارد ترمیم می شود...درخت وجودم دوباره سبز خواهد شد...و امیدوارم دیگر اسم کسی حک نشود روی زخم های متعدد درخت...

برق رفته است...دارم فکر می کنم ورزش کنم یا بروم پیاده روی یا روی داستان کار کنم؟ 

امروز که با شبنم و میترا حرف می زدم  به این نتیجه رسیدم خدارا شکر توی زندگی خیلی موفق بوده ام...ظاهر زندگی آدم ها با باطن زندگی شون خیلی فرق می کنه...باید قدر زندگی ای که ساخته ام را بیشتر بدونم....

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

خب باید بگم که این روزها خیلی بی اعصابم...بس که از دست عالم و آدم حرص خوردم....به خاطر کرونا و واکسن زدن و رعایت نکردن و برو بیا و هزار تا چیز دیگه....برق هم که هی میره... کلا نمی دونم دقیقا برای چی زنده هستیم و داریم زندگی می کنیم؟ تابستان ها همیشه برای من زجرآورند...روزهای بلند و کشدار...هوای گرم...همه مشکلاتی که انگار تابستان بیشتر می شوند...دل شکستگی ها...نمی دونم...من که آخرش نفهمیدم چرا زندگی من این مدلی بوده و شده...مثل یک کلاف سردرگم...که آخرش هم معنای درستی ازش پیدا نمی کنم. گاهی فکر کردم مسئولیت و رسالتم بوده...گاهی فکر می کنم این مسیر همش از قبل مقدر شده بوده...فکر می کنم باید این آدمها سر راهم می اومدند... باید این راه را طی می کردیم. گاهی هم فکر می کنم نه اینجوری نبوده و لابد اشتباه و انخاب از خودم بوده و شاید راه دیگه ای هم بوده...دیشب یکی از داستان هام رو جمع و جور کردم و برام جالب بود که چقدر شهودی نوشته بودم...چقدر اگاهانه...چقدر مسلط بودم و انگار غیب گفتم! ولی الان و اکنون انگار دریچه های شهود بسته شده...شایدم دارم می فهمم...شایدم دارم شک می کنم...نمی دونم...شاید هم خستگی باعث شده اینقدر گیج باشم...دلم می خواد روزها و هفته ها تندتر بگذرند...دلم می خواد زودی پاییز بشه و زمستان...دلم می خواد زودی روزهای آخر اسفند از راه برسند...یعنی من باید چقدر دیگه توی این دنیا باشم؟ چند روز؟ چند ماه؟ چند سال؟ کاش بتونم خودم و معنای زندگی را پیدا کنم قبل از رفتن...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز مربای انجیر پختم. هنوز دارد روی گاز می جوشد...بوی وانیل و زعفران هم پیچیده توی خونه... 

ذهن من هزار جا می چرخه... آمار کرونا بالاست و ما هم که هنوز واکسن نزدیم... منم که توی پیاده روی نمی تونم ماسک تحمل کنم. ولی فعلا صبح ها میرم پیاده روی ولی از مسیرهای خیلی خلوت و با فاصله از مردم توی پارک های محل می چرخم... غیر از این پیاده روی های گاه و بیگاه و کمی خرید چیزهای ضروری جای دیگری نمی روم. امروز توی فکر آیدین بودم و دلم خواست باهاش حرف بزنم. سراغش رو گرفتم و پیام گذاشتم که خوبی و بچه هات خوبن و اگه وقت داشتی یه موقع بهت زنگ بزنم. جواب داد که همه مون کرونا گرفتیم و فعلا حال مناسبی ندارم. ناراحت شدم و گفتم دعاگو هستم و خیلی مواظب خودتون باشید تا زودی خوب بشید. 

خلاصه که بلاروزگاری شده... قدیما به عاشقیت می گفتند بلاروزگار ولی حالا دیگه واقعا از زمین و زمان بلا میریزه...

دارم روی طرح یه داستان کار می کنم و می خوام اگه بشه یه داستان بلند بنویسم... دیگه ببینم چطور پیش میره...خیلی از دوستام که پزشک و دندان پزشک و استاد دانشگاه و دبیر و اینا هستند واکسن زدند... دیروز به یکی شون گفتم من آخرین نفری هستم که واکسن خواهم زد... بعد به شوخی خندیدم و گفتم به نویسنده ها واکسن نمی زنند؟! هاها... خلاصه گفتم ماها که جزو هیچ جا نیستیم حالا حالاها واکسن بهمون نمی رسه... ولی خب خداییش راحت هم نشستم توی خونه...لازم نیست صبح تا شب توی حلق مردم باشم و بخوام ماسک تحمل کنم...

خب دیگه چی می خواستم بگم؟ آهان! تغییر دکوراسیون هم دادم... میز و دفتر و دستک و لب تاب و اینا را آوردم یه گوشه ی دنج و قشنگ خونه... کنار گل و گلدان ها... که راحت بتونم بنویسم... دیروز روی میز چند تا کتاب و ورق و کاغذ هم گذاشته بودم که دارم طرح می نویسم گاهی از بعضی کتاب ها استفاده کنم...همسر و بچه ها کلی بهم خندیدند و شوخی کردند و گفتند نه بابا! دیگه خیلی ژست نویسندگی درست حسابی پیدا کردی! 

خلاصه بنده یه عمری نوشتم و آخرشم معلوم نشد چیکاره حسن هستیم!!!هاهاها....

وقتی میگم چیکاره حسن یاد یه رفیق عزیزی میفتم که خیلی بهم نزدیک بود و چند سال پیش به ملکوت اعلی پیوست... داغش به دلم موند... وقتی باهاش شوخی می کردم و می گفتم ببخشید من چیکاره تو هستم؟! می خندید و می گفت تو چیکاره حسن هستی! آخرش هم نفهمیدم.... ولی فکر کنم چیکاره حسن کسی هست که همه کاره است و هیچ کاره! جایی بین بودن و نبودن... روی یه مرز باریک بین این دنیا و اون دنیا.... نزدیک ترین ولی دورترین.... و من باید چند بار تجربه کنم این چیکاره حسن بودن را؟!!!! استعداد عجیبی انگار دارم که مثل یه روح نامریی همه جا هم باشم و هم نباشم.... انس بگیرم و غرق شوم در زندگی کسی.... درست مثل انسی!!! گرم باشم و صمیمی و عشقی و در رفاقت بامرام.....

بس که صاف و شفاف و زلالم! بس که آینه ی دلم صیقلی و روشن و واضح است... بس که دلم کف دستمه... بس که نمی توانم هیچ چیز را پنهان کنم... بس که دل کوچولو هستم...بس که بی ریا هستم و راحت می خندم... بس که خودم را می شناسم و با خودم روراست هستم... بس که پذیرشم بالاست و همه چیز را همان جور که هست می پذیرم... با خودم در صلح هستم و جنگ نمی کنم... راه قلبم روشن و نزدیک است... 

خب من میدونستم اینجوری میشه... دیگه خیلی تجربه دارم... سرد و گرم روزگار را چشیدم...دیگه مسیرها برام مشخصه... ده سال پیش وقتی اون رفیق عزیزم اومد و گفت ۴۶ ساله هستم فکر کردم اوه! چقدر بزرگه... من هنوز خیلی جوان و خام بودم... چند سال باهاش دوست بودم و کنارش رشد کردم و بزرگ شدم... حالا کم کم دارم خودم نزدیک می شوم به سن اون موقع اون... 

آدم تا کسی را واقعا از ته دل دوست نداشته باشه سنگ صبورش نمیشه... رفیق خاصش نمیشه... من با آدم های زیادی سر و کله زدم... دیگه هم حوصله ی آدم ها ی جدید ندارم... رفاقت های ناب زندگی ام را پشت سر گذاشتم.... 

خب بگذریم... برم سراغ داستانم... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

آدم نباید در هیچ چیزی در ‌‌ذهن خو‍‍دش یا در هیچ شرایطی گیر کنه... آدم گاهی وقتی تجاربی را پشت سر می گذاره گاهی توی ذهن خودش محدودیت ایجاد می کنه و این محدودیت توی ذهنش باقی می مونه و فکر می کنه دیگه نمی تونه از اون رها بشه... ولی اگه جرات و جسارت به خرج دادی و یه بار از اون پرچین پریدی میبینی که رها شدی و می تونی بشکنی هر محدودیتی رو....

هشت سال پیش اواخر سال ۹۲ زانوم آسیب دید و سالها باعث شد که بعضی از حرکت ها یا کارها را انجام ندم به خاطر اینکه فکر می کردم زانوی آسیب دیده دارم... مثلا دوچرخه سواری...چون همون سال بعد از اینکه پا از گچ دراومد و رفتم فیزیوتراپی بعدش روی دوچرخه ثابت درد بسیار وحشتناکی را تجربه کردم جوری که گریه ام گرفت. بعد با اینکه این سالها ورزش می کردم و پام بهتر شد ولی انگار جرات دوچرخه سواری رو از دست داده  بودم...ولی حالا بسیار خوشحالم که این مانع ذهنی را شکستم و شروع کردم دوچرخه سواری را بعد از سالها...فکرش را نمی کردم توی سن ۴۴ سالگی روی دوچرخه بشینم و راحت و رها مثل وقتی دختربچه ی کوچکی بودم توی پارک دوچرخه سواری بکنم...

همچنین چند سال بود درباره ی رژیم گرفتن و به وزن متناسب رسیدن هم دچار مانع ذهنی شده بودم. چندین بار تلاش کرده بودم و چند کیلو کم کرده و دوباره برگشته بودم. جوری که انگار توی ذهنم به خودم گفته بودم من دیگه لاغر نمیشم و همینه که هست ! ولی الان این مانع را هم شکستم و با رژیم و ورزش و اراده ی خوب توی دوسه ماه اخیر ۹ کیلو وزن کم کردم و دارم همچنان ادامه میدم به حول و قوه الهی...

مانع دیگه ای که شکستم وابستگی به عشق و دوستان بود! فکر می کردم بدون فکر به بعضی آدمها یا بدون حضورشون زندگی برام سخت میشه. ولی تونستم به خودم ثابت کنم که نه! بدون عشق هم میشه زندگی کرد. میشه راحت تر هم بود. میشه آدم های سمی رو از زندگی حذف کرد. میشه آدم دنیای شخصی خودش را بسازه بدون نیاز و وابستگی به دیگران...

امروز با اینکه اواسط مرداد ماه هست ولی هوا بسیار خنک و دلچسب بود. آسمان ابریُ نسیمی خنکی هم می وزید. صبح اول وقت رفتم پیاده روی و توی پارک حسابی لذت بردم از این هوا... وسط تابستان باشی و بوی کاج ها در مشامت و آسمان پر از ابرهای پروپخش و باد خنکی بوزد...موسیقی گوش بدهم و راه بروم و روی دوچرخه ثابت پارک بنشینم و عمیق نفس بکشم و به حرکت ابرها نگاه کنم...

درباره نوشتن جدی هم ایده های خوبی به ذهنم آمده و از دیروز شروع کرده ام...

چه روزهای قشنگی که بسازم برای خودم...از الان منتظر روزهای پاییزی هستم... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

شروع دوباره

سلام! سلام به وبلاگم. وبلاگ عزیز خودت که می دونی به چه دلایلی دیگه اینجا ننوشتم....ولی حالا بازم تصمیم گرفتم گاهگداری بیام و بنویسم ...یک سال و چند ماه گذشت...خیلی اتفاق ها افتاد...از خواندن و نوشتن به سبک گذشته فاصله گرفتم. نه که ننویسم...هرکس نداند تو خوب می دانی که نوشتن از من جدا نمی شود...ولی خب یک سال و چند ماه در سیاره ی دیگری س‍‍بری کرده ام...حالا از آن سیاره بیرون آمدم...و می خواهم باز گاهی اینجا بنویسم...

می دانی که من همیشه در حرکت هستم... یک جا بند نمی شوم...جاری ام... سرشار از روح زندگی ام...در سخت ترین دوران های زندگی هم باز بو و عطر زندگی را با تمام وجود به ریه هایم می فرستم و لذت می برم و مثل برنده ها برواز می کنم و روی سرشاخه های تازه می نشینم و آواز سر می دهم...

زندگی بازی ها و بالا بایین های زیادی دارد و هر بار آدم را به چالش جدیدی می کشد. تا آدم زنده است چالش های جدید هم وجود دارد...درس های جدید وجود دارد...آدم هی رشد می کند...بزرگ می شود...می آموزد...آنهم آدمی که همواره در جریان بزرگ شدن و رشد باشد و مرداب گندیده نشده باشد. وگرنه بیشتر آدم ها هی در حال درجا زدن هستند و تغییر چندانی ندارند در گذر ماه ها و سالها...منظورم تغییر در روح و فکر و اندیشه است. وگرنه در ظاهر و شکل زندگی بالاخره همه کمی تغییر را دارند. 

خب فعلا بروم که هزار کار دارم... باز خواهم نوشت...

  • رها رها