چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مست و خراب ...

وبلاگ یه جور خوبیه ... یه خلوت دنج قدیمی ... گاهی که کسی کامنت میذاره یاد 6-7 سال پیش میفتم و روزگار وبلاگ نویسی و کامنت گذاشتن و رفیق شدن و لینک کردن وبلاگ ها ... چه روزگاری بود ... روزگاری که راه ارتباط دوستهای دور وبلاگهاشون بود ... و چه ذوقی داشت وبلاگ یه دوست قدیمی را پیدا کردن ...

امروز به یه رفیق عزیزی دوباره خبر دادم که من هنوز گاهی توی وبلاگم می نویسما ... اگه دلت خواست گاهی سر بزن ... 

نوشتن خوبه به خصوص وقتی آدم برای دل خودش بنویسه ولی بدونه یه دوستای نازنینی هم می خونند و لذت می برند ... 

سعی می کنم بازم بیشتر بنویسم ... از روزمره هام ... از خوشحالی ها یا ناراحتی ها ... از افکار کوتاه و بلند ! و حتی از آرزوهایی که دیگه زیاد دور نیستند ...

راستش مهم اینه که آدم قشنگ زندگی کنه و خودش از خودش و زندگیش راضی باشه ... خداراشکر من بیشتر وقتها راضیم از خودم و زندگیم ... گاهی ممکنه شاکی بشم ولی این شاکی بودن زیاد طول نمی کشه ... 

امروز یه ویدئو دیدم ... اجرای ترانه ی مست و خراب از علیرضا قربانی و یه خواننده تونسی .... خیلی لذت بردم ... یه رباعی از خیام بود که خونده می شد و حس خیلی قشنگی داشت ... مست و خراب ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

روز آخر تیر ...

امروز رفته بودم دندان پزشکی ... 

دلم می خواد بنویسم ولی نمی دونم چی بنویسم ! از دورهمی ها که با دوستام میرم بگم ؟! یا از مشکلات خانوادگی سین ! اینکه دو روز پیش اومده بودند خونه ی ما تا مشکلاتشون رو حل و فصل کنیم ! 

کلا دنیا و زندگی گاهی خیلی خنده دار و مسخره میشه ... 

امروز عصر عجیب دلم هوس غذاهای خوشمزه کرده ! مثلا حواسم رو جمع کردم که پرخوری نکنم و یه رژیم ملایم داشته باشم ، ولی امروز انگار رژیم اینا حالیم نیست ! دلم پیتزا می خواد ... پفک نمکی ... تخمه ... آجیل ...

دلم سکوت و آرامش می خواد ... این روزای تابستون که بچه ها بیشتر توی خونه هستند و هی تلویزیون روشنه و هی با هم حرف می زنند و توپ هی وسط سالن در حال خوردن به اینور و اونور هست دیگه اعصاب معصاب ندارم ... بیشتر عصرا یه برنامه ای برای خودم ردیف می کنم و از خونه می زنم بیرون ... ولی امروز خسته ام و می خوام توی خونه باشم ... دلم می خواد بچه ها برند بیرون و من توی سکوت و آرامش باشم برای خودم ... 

چند تا داستان کوتاه نوشتم ، می خوام انشالله کم کم بشینم سر و سامانشون بدم ... بلکه هم چاپشون کردم ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

اشکدان ...

دیروز توی موزه یک اشکدان دیدم . برام خیلی جالب بود . اشکدان رو اسمش رو شنیده بودم ولی هیچوقت دقت نکرده بودم که چه شکلیه و برای چه کاری استفاده میشه ! دیروز وقتی توی موزه چشمم به ظرف قشنگی افتاد که زیرش نوشته بود اشکدان با علاقه نگاهش کردم ... با دقت ... ازش عکس گرفتم ... و بعد سرچ کردم و فهمیدم که چه جالب ! عشاق قدیم موقع فراق از یار در این اشکدان ، اشکشون رو جمع می کردند که سندی باشه برای دلتنگیشون ... که هدیه بدن به معشوق ... که بگن نگاه کن چقدر در قراقت اشک ریختم ... یاد نوشته های قدیمی ام افتادم ... قدیم ها که توی دفترم می نوشتم و اشک می ریختم ... و قطرات اشکم شاهد عاشقی هام بودند ... نوشته های پر از سوز و گدازم که بی ریا با مداد توی دفتر نوشته می شدند و هیشکی نمی خوندشون و شاید هیشکی نمی دونست که با چه چشم های اشکباری نوشته شدند ... حالا دیگه دل و قلبم خودشون شدند اشکدان ... اشکهای نریخته ام جمع شدند توی عمق دلم ... دلم مملو از اشکها و بغض های فروخورده است ... 

پی نوشت : در 3-4 موزه در ایران از این اشک دان ها موجود است . 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

چرا ؟!

رفاقت قصه ی عجیبیه ... اصلا نمی فهمی چی میشه که با یه نفر رفیق میشی ... یه آدم غریبه چطوری میاد توی دلت میشینه ؟! چطوری نفوذ می کنه توی فکر و روح و دل و قلبت ؟! چه اتفاقی میفته که اون رفیق میشه رفیق فابریک ؟! چی میشه که تمام قد پشت سرش می ایستی ؟! چی میشه که این رفاقت ریشه میده و روز به روز ریشه هاش قوی تر و گسترده تر میشن ؟! 

یه رفیق قدیمی پاره ی تن آدم میشه ... 

و بعد یه اتفاق دردناک ... خیلی دردناک ... اینکه نفهمی چی میشه که یهو رفیق ازت دست می کشه ... که دیگه رفیق نیست ... که یهو بی دلیل ازت دل بکنه و بره ... بی هیچ توضیحی ... داغ خیلی سنگینیه ... اینکه براش پیام بدی و بگی : هنوز رفیقی ؟! 

هیچی جوابت نده ... 

دیگه چه حرفی میشه زد ؟!  کاش حداقل توضیحی می داد ... کاش می فهمیدم که چرا ... چرا کنار گذاشته شدم ... چرا رفیقم رو از دست دادم ... چرا ؟!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

خواب ...

دیشب ، اصلا خوب نخوابیدم . نمی دونم چرا اینجوری شده بودم ... شب تا صبح خوابهای چرت و پرت دیدم و هی از خواب پریدم و هی نشستم به در و دیوار نگاه کردم که چه خبره ؟! من چمه ؟! چرا خوابم نمیبره ؟ چرا تا چشمهام روی هم میره خوابهای عجیب غریب می بینم ؟!

هیچی دیگه ... صبح شد و ساعت 8 هم با صدای تلفن بیدار شدم ... تازه خواسته بودم مثلا دم صبح یه ذره بخوابم ... الانم گیج و ویجم ...

تا یک ساعت دیگه هم جایی کار دارم و باید از خونه برم بیرون ... خدا کنه امروز همش خواب آلود نباشم ... برم برسم به کارام ... بعد میام بازم می نویسم انشالله ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز خوابت رو دیدم بعد از مدتها ... اومده بودی تهران ، منم اومده بودم که ببینمت ... اومده بودم خونه تون ... خونه تون شلوغ بود ... انگار کلی مهمون داشتی ... لابه لای شلوغی ها و مهمونها و دوستهات چند کلمه ای باهات حرف زدم ... یه دوست صمیمی داشتی که اونم اونجا بود ... بیشتر انگار با اون دوست حرف می زدم ... هر چی بود کلی وقت داشتم با تو و دوستهات سر و کله می زدم ... 

منتظرم که جوابم رو بدی ... 

توی دفترهای قدیمی رو که می خونم گاهی چیزهایی میبینم که اصلا یادم نبوده ! یعنی اگه توی دفترم و نوشته هام بهش اشاره نکرده بودم الان اصلا یادم نبود ... اون وقتا همه جزییات حرفهامون یادم بوده ... ولی الان بعد از 17-18 سال دیگه یادم نیست دقیق ... اون اشاره های کوچیک باعث میشه لبخند روی لبم بیاد ... یادم بیاد که اون وقتا توی چه جهانی سیر می کردیم ... درسته که مسیر زندگی من و تو خیلی از هم جدا شده ... درسته که دیگه دنیای مشترکی نداریم ... درسته که دیگه فاصله ها خیلی زیاد شده بینمون ... ولی هنوزم یه چیزایی هست که پیوندمون بده به هم ... یه بار توی شوخی هات گفته بودی که بهت تعهد محضری میدم که عاشقتم ! و بارها و بارها گفته بودیم و قول داده بودیم که این عشق رو فراموش نمی کنیم ... من سر قولم هستم ... من فراموشت نکردم ... من مدام و هر روز و همیشه دارم با تو زندگی می کنم ... با یادت و عشقت نفس می کشم ... شاید خیلی عجیب باشه ... ولی چیزیه که اتفاق افتاده ... 

حالا تو هر جا باشی و هر کاری بکنی ، فرقی نمی کنه این جریان ... جای تو همیشه توی قلبمه ... چه باشی ، چه نباشی ... 

تو نزدیکترین به من بودی ... نزدیک ترین ... کسی که همه ی روح من در کنارت آروم می گرفت ... کسی که روح من مشعوف میشد ... این چیزا رو همه نمی فهمند ... یعنی اصلا شاید هیشکی نفهمه ... بین من و تو اتصالی بود ماوراء این دو دو تا چهارتایی های دنیا ... 

توی دفترهام یه جایی درباره ی یه خاطره از رستوران احاطه نوشته بودم ... یه روز شاید ظهر رفته بودیم با هم ناهار بخوریم ... پیتزا می خوردیم ... اون اواخر بود ... اون اواخری که می دونستیم شاید آخرین بارهایی هست که داریم با هم سر یه میز چشم در چشم غذا می خوریم ... تو بغضت گرفته بود ... ناراحت بودی ... اشک توی چشمهات بود ... هی یه حرفهایی می زدی مبهم و پیچ در پیچ ... جوری که هم بفهمم هم واضح نگفته باشی ... می گفتی : حالم بده ... مثل آدمایی شدم که تازه طلاق گرفتند ، مثل آدمایی شدم که توی یه کشور غریب همه چیزشون رو از دست دادند ، انگار که هیچی ندارم ... انگار همه چیزم رو از دست دادم ... نمی دونم کجای دنیا و زندگی هستم ... 

و من فقط ساکت نگاهت کرده بودم ... هیچی نگفته بودم ... خودم رو زده بودم به کوچه علی چپ که یعنی نمی فهمم این حرفهات یعنی چه ... نزدیک بود اشکت دربیاد ... گفته بودم چته حالا ؟ چرا اشک جمع شده توی چشمهات ؟ گفته بودی : از بس سیرم ! از بس غذا خوردم ! 

در حالی که کمتر از همیشه خورده بودی و فقط با غذا بازی کرده بودی ...

خب چی باید می گفتم ؟! اگه بهت می گفتم به خاطر منه ، دیوونه بازی در می اوردی که نخیر !

اگه می گفتم که حالا یه فکری می کنیم و شاید تونستم برگردم و اینا هم فایده نداشت ... همینجور مستاصل نشسته بودیم فقط نگاه می کردیم و بغض و اشکمون رو کنترل ... 

اون روز رو هم یادمه که رفتیم عباس آباد نمی دونم پیتزا یا کنتاکی خوردیم ... اون روزم تموم راه برگشت رو هذیون گفتی و بی تابی کردی ... هی گفتی : تو نباشی کی دیگه میاد به من پیتزا بده ؟! کی میاد باهام رستوران ؟! هی مسخره بازی در آوردی ... هی خندیدی در صورتی که چشمهات پر اشک بود ... منم بازم مثل بز هیچی نمی گفتم ! فقط نگاهت می کردم ... عین خود بیچاره ها سعی می کردم اون لحظات را با تموم وجودم به خاطر بسپارم ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

هوا گرمه ، روزا کشدار ... شبها کلافه کننده ... دلتنگی ها تموم نمیشن ، و زندگی ادامه داره ...

 سعی می کنم این روزا با زندگی ساده ی روزمره آشتی باشم ... با حوصله به کارهای روزانه ام برسم ، فکر کنم همین که سالم هستم و خداراشکر مشکل خاصی ندارم و دارم زندگی عادیم رو می کنم ، خیلی عالیه ... 

سعی می کنم توقع زیادی از دنیا نداشته باشم ... آروم و ساکت دل بدم به همین روزهای گرم تابستون ... حتی دل بدم به همین دلتنگی ها ... 

امروز با خودم و تو به صلح رسیدم ... گفتم سراغت رو میگیرم ، یا جواب میدی یا نمیدی ، دنیا آخر نمیشه ... فقط من خیالم راحت میشه که سراغت رو گرفتم ... شایدم روزگار بهتر شد ... شایدم رفیق شدیم ... رفیق بی کلک ... رفیق عادی مهربون ... رفیقی که دیگه بهت ابراز عشق نکنه ، رفیقی که دیگه زیاد پیام نفرسته ، حرفهای الکی نزنه ، نگه دلم تنگ شده برات ، رفیقی که گاهی گداری سراغش رو بگیری ، احوالش رو بپرسی ، گپی بزنید ، از روزمرگی های بگید و بخندید ، هیچوقتم هوای دیدنش به سرش نزنه ... همینجور دور ... همینجور ناپیدا ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

کاش بمیرم ...

یک سال گذشت ! یک سال گذشت از روزی که این وبلاگ رو باز کردم ... و حال من همونه که پارسال بود شایدم بدتر ... هی میگم دیگه نمی نویسم ولی بازم تاب نمیارم ... باید یه جا بیام بنویسم تا تخلیه روحی بشم ... به درک که کی می خونه این حرفها رو ... به درک که چه کسی چه فکری می کنه ... 

مرگ دوای همه ی دردهاست ... حال ر رو خوب می فهمم ... اونم خیلی دلش می خواد از این دنیا بره و راحت بشه ... 

هیشکی نیست توی این دنیا که بفهمه حرف منو ... منم نمی خوام دقیق حرفم رو به دیگران بزنم ... 

هی هر روز سعی می کنم سر خودم رو به یه کارهایی گرم کنم تا یه روز دیگه هم سر بشه ... یه روز دیگه نزدیک بشم به پایان ... 

یکی از این کارها فیلم دیدنه ... میشینم هی فیلم نگاه می کنم ... 

خب به نظرت چیکار کنم ؟! این جهنم رو درست کردی برای خودت و من ... راه فراری هم نیست از این جهنم ... باید بسوزیم ... حالا هی خودمون رو با شعر و حرفهای قشنگ گول بزنیم ... هی امید بدیم که باید بهشت بسازیم ... هی امید بدیم که به عشق هم زنده ایم ... نه بابا ! کدوم عشق ؟! عشقی که سال به سال نبینیش ... عشقی که سال به سال هم صداش رو نشنوی ... عشقی که حتی یه خط برات ننویسه ... عشقی که همه ی درها رو روت ببنده ... مگه میشه ؟! مگه داریم ؟! اینکه دیگه عشق نیست ... هیچی نیست ... این هجران ، این فراق ، این دوری ، این فاصله ، فقط عذابه ... فقط رنج ... فقط پریشانی ... فقط در به دری ... دیگه کم کم دارم باور می کنم که هیچ عشق و علاقه ای بهم نداشتی و نداری ... اگه یه ذره قلبت برام می زد اینجوری نمی کردی ... اینجوری تنهام نمی ذاشتی توی این جهنم ... اینجوری رهام نمی کردی توی یاس و تنهایی و پریشانی ... اگه دوستم داشتی نگرانم می شدی ... می گفتی بذار برم ببینم چی شد این بدبخت دربه دری که اینقدر خاطرم رو می خواست ؟! دق نکرده باشه از تنهایی ؟! نمرده باشه از دلتنگی ؟!من اگه سراغت رو نگرفتم چون تو گفتی برو ... رفتم که اذیت نشی ... ولی تو که می دونی من می خوامت ... تو که می دونی من از دلتنگی میمیرم ... پس چطور دلت اومد منو اینجوری رها کنی ؟! چطور دلت اومد اینهمه رنج و عذاب رو بریزی توی جونم ؟! من که بهت گفته بودم یک روز و یک لحظه بی یاد تو نیستم ... من که گفته بودم عاشقتم ... من که گفته بودم از دوریت دیوونه میشم ...

خب دیگه ... دوستم نداری ... نمی خوای بودن منو ... کاش بمیرم ... بمیرم و راحت بشم از این درد ... تو هم دیگه خیالت راحت میشه ... شایدم الانم راحتی ... اصلا یادت نیست یه نفر بود که قلبش به عشق تو می زد ... چشمهام رو می بندم ... به ابدیت فکر می کنم ... به رفتن ... به نبودن ... به مردن ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

محتاج ...

هیچی بد تر از دلتنگی نیست . اینکه در حال نابود شدن باشی و هیچ کاری هم نتونی بکنی ... 

به درک که دلار 8000 تومن شده .... به درک که توی این کشور شادی و امید نیست ... به درک که کلا دنیا جای خوبی برای زندگی کردن نیست ...

چه فایده دنیایی که تو توش نباشی ؟!

چه فایده تابستون بشه و تو رو نبینم ؟!

چه فایده که هی فصل و سال و ماه عوض بشه و تو هیچ کجاش نباشی؟!

اگه تو بودی ، دنیا قشنگ بود ... دنیا رنگ داشت ، عشق داشت ، امید داشت ...

تو که نباشی دنیا هیچی نداره ... یه زندان بیشتر نیست ... 

بدجور رخساره نهان کرده ای ای عشق ! حتی دیگه به خوابم هم نمیای ... توی خواب داشتم یه جایی رد می شدم ... یه لحظه فکر کردم صدات داره میاد ... برگشتم نگاه کردم ... به نفر رد شد ... فکر کردم تو بودی و صدای تو ... رفتم دنبالش ... نگاهش کردم ... تو نبودی !

حتی مدل خوابهام هم اینجوری شده ! اینکه حتی صداتم به خوابم نمیاد ... نه صدا داری و نه تصویر ...

الان یادم اومد که یه فایل صوتی کوتاه دارم ازت ... یادم باشه برم امروز پیداش کنم و چند بار هی صدات رو بشنوم ...

ای عشق ! تو مرکز جهانی ... جهان داره دور تو می چرخه ... تو نباشی ، هیچی دیگه نمی خوام ... بیا و دنیا را رنگ و نور بپاش ... محتاجم به تو ... محتاج ...

  • رها رها