چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۱۷ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

امروز یکشنبه 28 آذر... پاییز داره تموم میشه... هوا بارونی بود امروز. صبح رفتم توی بارون پیاده روی... بعدشم یه مانتو و یه کت رو بردم دادم خیاط برام جادکمه بزنه... دارم از روزهای عادی و زیبای زندگی لذت می برم.

مهمونی و تولد پسرم هم خداراشکر به خوبی برگذار شد. وقتی غرق زندگی و شور زندگی میشم خیلی حالم بهتره... تغییرات کوچک در خانه و زندگی...

دوسه روز پیش رفتیم خرید. جاشمعی خریدم... عود خریدم... وقتی بوی عود می پیچه توی خونه خیلی حس خوبی پیدا می کنم...

همه آدم ها در تغییر هستند و منم الان در حالت بهتری از زندگی قرار گرفتم. خوشحالم به این رهایی رسیدم. الان نسبت به پارسال در شرایط بهتری هستم. از یک وابستگی رها شدم. کلی لاغر شدم. سالم تر هستم. خیلی ها هم تشویقم کردند که آفرین و چقدر خوشتیپ تر شدی. سبک زندگی و تغذیه و گذر روزانه ام را تغییر دادم. تصمیم دارم بازم ادامه بدم و هر روز پیاده روی و ورزش را داشته باشم. تغذیه سالم و مفید داشته باشم. به ظاهر خودم و زندگیم هم بیشتر برسم. متنوع تر لباس بپوشم. توی خونه هر چند وقت یکبار با تغییرات کوچک شادی و تنوع ایجاد کنم. 

دیگه هیچوقت خودم را وابسته عاطفی به شخص یا گروهی نکنم. آزاد و رها باشم و از زندگی لذت ببرم.

خلاصه که خداراشکر و مرسی از خودم! خود رها و پویایم...

آدم ها از تکرار و در جا زدن خسته میشن... خودم هم همینطور... چند وقت با یه آدم سر و کله بزنی و هی حرف تکراری بزنه و مشکلات تکراری داشته باشه دیگه کم کم خسته میشی! میگی اه اینم که همش ناله می کنه... یا اه اینم که همش حرفهاش یه مدله... یا فقط دغدغه یه چیز یا یه کار را داره. بعد دیگه جذابیتی نداره حرف زدن باهاش. 

آدمی جذابیت داره که تازه به تازه ، نو بشه... در حرکت باشه... مثل رودخونه جاری باشه... در تغییر و بهتر شدن باشه... توی یه مسئله یا مشکل گیر نکنه هزار سال... و من دارم این چیزها را تمرین می کنم. دارم تلاش می کنم آدم جدیدی بشم... آدم رشد یافته تری بشم... جوری که اگه کسی بعد از چند ماه یا چند سال منو دید و باهام حرف زد ببینه و بفهمه و حس کنه که تغییر کردم. تغییرات مثبتم مشهود بشه... در همه زمینه ها... 

حتما یه برنامه برای خودم می نویسم و چند تا هدف کوچک و بزرگ برای خودم می گذارم که در چند ماه و چند سال بعدی بهشون برسم...

پیش به سوی آدم بهتر و رشد یافته تر و جدیدتری شدن... 

می دونم خیلی بهتر تر و قشنگ تر و خوشتیپ تر و فرهیخته تر و با کلاس تر و مهربون تر و درجه یک تر خواهم شد. هاهاها... قربون خودم هم میرم! به یاد ایام قدیم... هاهاها... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

حفره های قلبم

دیروز مامانم سرزده اومد خونه مون. البته روز قبلش بهش گفته بودم چرا نمیای یه سری به ما بزنی؟ چون چند روز دیگه تولد پسرم هست، یه ادکلن هم برای پسرم آورده بود هدیه. نشستیم کمی با هم گپ زدیم و ناهار خوردیم. بعدش زود رفت. 

به دلایلی زیاد نمیرم خونه مامان و بابام ولی دلم براشون تنگ میشه. خواهر و برادرهای روی مخی دارم... خواهر و برادرهایی که فقط حرص میدن به مامان و بابام. اصلا انگار متوجه نیستند که دیگه آدم نباید از مادر و پدر 70-80 ساله اش توقعی داشته باشه. هی غر می زنند و حرص میدن به اینا. ولی من برای اینکه حرص نخورم و چیزی نگم زیاد نمیرم و بیام. گاهی به اونا میگم بیان اینجا تا ببینمشون. 

به دوستام گفتم برام لنگر نیستند، انگار بهشون برخورده! نمی دونم شایدم من اشتباه می کنم. همه شون ساکت شدند توی گروه! ولی خب واقعیت را گفتم. رنج هایی که من از دوست و رفیق کشیدم، از دشمن نکشیدم!چون آدم از دشمن انتظاری جز کینه و کدورت نداره. آدم روی دشمن هیچ حسابی نمی کنه. ولی وقتی روی دوست و رفیق حساب باز می کنی و فکر می کنی همیشه همراهت هست و فکر می کنی بدت رو نمی خواد و فکر می کنی دلسوزت هست و فکر می کنی به وقت سختی پشت و پناهت خواهد بود ، و وقتی وقتش شد می بینی رهات می کنه و میره و تو می مونی توی تنهایی و غربت خودت و هیچ فریادرسی نیست اونوقت می فهمی هیچ آدمی نمی تونه لنگر و پشت و پناهت باشه، می فهمی روی هیچ کس نباید حساب کنی. می فهمی فقط باید به خودت تکیه کنی. می فهمی نباید دلت به هیشکی گرم باشه. چون همون کسی که دلگرم بودی بهش یه روز بی رحمانه میره... 

دیروز بعضی پستهای همین وبلاگم را مرور کردم. از سه چهار سال پیش... و فکر کردم چه خوب که نوشتم. اینجوری می تونم متوجه تغییرات خودم توی گذشت سالها بشم. می تونم بفهمم چه اتفاقاتی افتاده درون من...

پارسال هم که ننوشتم اینجا چون می خواستم خاطر یک رفیقی مکدر نشه! برای خودم یک جای امن تر نوشتم گاهی. ولی حالا می دونم دیگه رفیقی وجود نداره... 

من توی زندگیم به همه کس نگفتم رفیق. شاید دو سه مورد محدود بوده که فکر کردم کسی رفیقمه... ولی به شکل های مختلف از دست دادمشون. فقط دو نفر بودند که من کنارشون و باهاشون خود خودم بودم... جوری باهاشون حرف می زدم انگار با خودم. یعنی نگران هیچ قضاوتی نبودم و هر مرگیم بود بهشون می گفتم. 

این دو تا رفیق ، یکی شون مرد. یکی شون هم ازم دور شد، ازم فاصله گرفت، ترکم کرد. 

سال 98 که اون رفیق مرد من ضربه بدی خوردم... قسمتی از وجودم فروریخت و دیگه آدم سابق نشدم.

امسال هم اون یکی رفیق ترکم کرد... این دیگه ضربه اساسی تری زد... دیگه بقیه وجودم هم ریخت... 

دیگه تموم شد. دیگه من غلط بکنم به کسی بگم رفیق. دیگه غلط بکنم دلم خوش باشه به کسی. 

حالم خوبه... آدم ها را دوست دارم... دوست هم به معنای عادی کلمه زیاد دارم. ولی رفیق دیگه نمی خوام... دیگه نمی خوام کسی اونقدر بهم نزدیک باشه که فکر کنم خودمه... چون وقتی کسی قسمتی از وجودت میشه و بعد میمیره یا ازت دور میشه، انگار قسمتی از وجودت رفته... دیگه پازل وجود آدم جمع نمیشه... دیگه همیشه جای خالی اش باقی می مونه... دیگه همیشه قسمتی از قلبت خالی است... توی قلب من حفره هایی است که دیگه با هیچی پر نمیشه... و شدیدا حواسم هست دیگه حفره ایجاد نشه. دیگه قلب من توان و ظرفیت نداره... دیگه نمی تونم.

تمام. 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

زنده باد...

گاهی شب ها آدم با اندوه می خوابه، گاهی صبح ها آدم با اندوه بیدار میشه، ولی وقتی نگاه می کنی به صبح می بینی دوباره خورشید طلوع کرده... می بینی نور آفتاب از پنجره اومده توی خونه... می بینی گل های پشت پنجره چقدر قشنگ هستند و منتطر تو تا بهشون رسیدگی کنی و بهشون آب بدی و برگهاشون رو نوازش کنی...

می بینی خداراشکر سالم هستی و مشکل خاصی نداری و فرصت داری که یک روز دیگه را قشنگ زندگی کنی توی این دنیا...

چایی درست می کنی... صبحانه می گذاری روی میز... مربای آلبالو چه خوشمزه است... ریحان ها چه مزه ی خوبی می دهند با نان و پنیر...

برای خودت دمنوش توی فلاکس درست می کنی... هر روز صبح تصمیم می گیری که امروز چه دمنوشی آماده کنی که هر بار در روز لیوانی از آن را بخوری...

به ناهار ظهر فکر می کنی که امروز چه بپزی... به ساعت نگاه می کنی و در ذهنت برنامه می ریزی...

دیروز همه جا را گردگیری کرده ای و تمیز است خانه.... چند تکه طرف می شوری... گلها را آب می دهی. چند برگ زرد را از شاخه ها جدا می کنی، گلدانی را جابه جا می کنی و می چرخانی...

فکر می کنی باید شاد باشی و بخندی و لذت ببری از همین زندگی ساده و بدون دغدغه... چقدر آدم ها که شاید حسرت همین صبح های آرام زندگی من را داشته باشند... 

به کسی فکر می کنم که سالها قبل برایم شعر گفته بود و در شعرش نوشته بود شاد باش و به یاد من باش! توی ذهنم ازش یاد می کنم و به خودم می گویم شاد باش!

وقتی توی وبلاگ همینجور ساده و خودمانی می نویسم و از جریان ساده ی زندگی ام می گویم، یاد کسی می افتم که سالها پیش وبلاگم را می خواند و می گفت نوشته های تو مثل شکلات می مونه، آدم را معتاد می کنه... بعدش ازش پرسیدم آخه من که چیز خاصی نمی نویسم! این چرت و پرتهای الکی روزمره و عاشقانه عارفانه رو از چیش خوشت میاد؟ گفت بهم آرامش میده، بهم ثبات میده، حالم را خوب می کنه...

و سالها بعد بود که من راز این نکته را فهمیدم... فهمیدم گاهی آرامش همین شنیدن و دیدن صدا و تصویر یک زندگی ساده ی روزمره است. صدای زنی که در آشپزخانه می پلکد، ظرف می شوید، آواز می خواند، کیک می پزد، هر بار پاستا را یکجوری می پزد و خلاقیت دارد و لابه لای کارهایش شعری می خواند و گاهی لبخند می زند...زنی که گاهی هندزفری را در گوشش گذاشته و در حال تمیز کردن گاز دارد ترانه های فرانسوی گوش می کند... زنی که اگر بخواهد می تواند قصه های شیرین و خنده داری بنویسد. زنی که در عین عمیق بودن ساده است و خودمانی و اهل بگو بخند...

زنی که مزه های بی نظیر چشیده است...تجربه های ناب... زنی که می داند عشق لابه لای همین حرف های عادی است و صحبت کردن درباره ساده ترین امور روزمره...

گاهی تلخ می شوم... گاهی غم همه ی وجودم را می گیرد... یک غم مبهم... ولی می دانم گذراست... می دانم دوباره شاد خواهم شد... می دانم دوباره اسفند که بیاید دلم جوان می شود... می دانم دوباره توی دلم بوی شب عید می پیچد... می دانم دوباره زیر لب زمزمه خواهم کرد نوروز تو راهه.... 

کاش امسال هم گل لاله بخرد... کاش امسال هم لاله ها مرکز زندگی اش باشند... 

زنده باد لاله های دم عید...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

ای لنگر تسکین!

امروز یکشنبه 21 آذر ...

پاییز هم داره تموم میشه... امروز صبح اول وقت کلی به کارام رسیدم و بعدشم رفتم پیاده روی تا نزدیک ها ظهر. یک سری هم کوتاه به ریحانه زدم. دوقلوهاش دیگه دو سه روز در هفته میرند مهد کودک... چه زود داره می گذره روزها....

اواخر سال 93 با ریحانه آشنا شدم توی باشگاه... ه ردو رژیم داشتیم و با هم می رفتیم پیاده روی... بعدش بیشتر دوست شدیم. سال 94 ریحانه حامله شد سر دوقلوها... دیگه اواخر سال 94 نمی تونست بیاد پیاده روی و بیشتر من می رفتم بهش سر می زدم... شدیم دوستهای صمیمی که خونه هامون هم به هم نزدیکه... اوایل سال 95 دوقلوها به دنیا اومدند و مدتها خیلی ریحانه گرفتار بود و بازم من می رفتم سر می زدم و اگه کاری داشت بهش کمک می کردم...

این سالها گذشت و ما خداراشکر دوستهای خوبی اقی موندیم و حالا ریحانه بازم فرصت داره که بعضی از روزها با هم بریم پیاده روی و حرف بزنیم و درد و دل کنیم و بگیم و بخندیم...

همون قبل از ظهر کلی هم اسفناج خریدم و اومدم خونه. 

کمی استراحت کردم و عصر تازه مشغول پاک کردن اسفناج ها شدم.

امروز توی گروه برای دوستام درباره لنگر داشتن در شرایط بحرانی گفتم. گفتم که آدم نباید به هیشکی تکیه کنه و لنگر هر کسی باید خودش و توانایی های خودش باشه. باید قدرت و مهارت داشته باشیم. باید بتونیم در شرایط بحرانی با روش هایی به خودمون آرامش موقتی بدیم تا بعد بتونیم تصمیم درست بگیریم و از بحران رد بشیم. مثلا همین نوشتن یکی از روش های منه... نوشتن همیشه به من کمک کرده... 

بارها توی زندگی به آدم های مختلف دل بستم یا تکیه کردم و بعد پشتم خالی شده. یا طرف رفته، یا مرده، یا قهر کرده، یا به هر دلیلی گم و گور شده و من موندم و رنج هام...

دیگه به این نتیجه رسیدم به هیچ آدمی نزدیک نشم. به هیشکی عمیق دل نبندم. به هیشکی تکیه نکنم. چون دیگه می دونم همه فانی و رفتنی هستند. هیچ کس برای آدم نمی مونه. 

خلاصه تبدیل شدم به یک کرگدن پوست کلفت... 

تصمیم گرفتم انشالله بیشتر ورزش کنم. می خوام تا عید انشالله هم 3 کیلو دیگه کم کنم. هم سایز کم بشه. هم عضله بسازم اگه بشه!

این چند ماه اخیر همین هدف خیلی بهم کمک کرد... پیاده روی هر روزی و ورزش و تلاش...

می دونم باید متکی به خودم باشم. دستم را روی زانوهای خودم بگذارم و بگم یا علی!

 

با توام
ای لنگر تسکین!
ای تکان های دل!
ای آرامش ساحل!
با توام
ای نور!
ای منشور!
ای تمام طیف های آفتابی!
ای کبود ارغوانی!
ای بنفشابی!
با توام ای شور ای دلشوره ی شیرین!
با توام
ای شادی غمگین!
با توام
ای غم!
غم مبهم!
ای نمیدانم!
هر چه هستی باش!
اما کاش...
نه،جز اینم آرزویی نیست:
هر چه هستی باش!
اما باش!
قیصر امین پور

 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

توی مطالب روانشناسی میگن که بدترین چیز بلاتکلیفی هست. اینکه ندونی باید برای مسئله ای بجنگی یا نه. و اینکه باید تکلیف خودت را مشخص کنی و اون رنج و مشکل را در دو دسته قرار بدی. یا بپذیری و بدونی این رنج همینجوری هست و نمیشه تغییرش بدی. یا بدونی میشه براش بجنگی و تلاش کنی و هر چند اندوهگین هستی ولی براش تلاش کنی. 

ولی یه سری از رنج ها هست که هرچقدر هم سرپوش روش بگذاری و بپذیری و پنهان کنی و بی خیال بشی بازم یک جایی سر باز می کنه و بهت دهن کجی می کنه و حالت را می گیره...

دیروز فیلم قدرت سگ را دیدم. جالب بود. خیلی نکات ظریف داشت. خیلی از مسائل ظریف روانشناسی و شخصیتی که توش پنهان بود. همون عقده ها و دردها و رنج های سرکوب شده... همون بلاتکلیفی ها... همون نپذیرفته شدن ها... همون انکار کردن ها... همون دردهایی که بالاخره یه روز باعث میشه از پا بیفتی... همون دردها و رنج ها که باعث میشه گاهی شکل هیولا بشی و به دیگران آسیب بزنی...

فطرت همه ی آدمها پاک و سالم و خالصه.... ولی این درد و رنج ها و آسیب هاست که گاهی حسابی این فطرت را آلوده می کنه و باعث میشه ظاهر زشتی از آدمها ببینیم. ظاهر زشت و زمخت و پلیدی که گاهی از عمد می کشیم روی وجودمون... مثل شخصیت فیل توی این فیلم که از عمد ظاهر خودش را زشت و زمخت و کثیف و خشن نگه می داشت... و آخر فیلم به چه رهایی و پاکی و زیبایی ای رسیده بود در بستر مرگ! زیبا و پاک و خوشبو و رها از هرگونه قید و بندی....

کاش آدم ها هم درد و رنج های خودشون رو خوب بشناسند و هم درد و رنج های دیگران را تا جایی که میشه درک کنند. کاش تلاش کنیم اگه مرهم نیستیم حداقل زخم نباشیم. 

من برای مسئله ای دارم فکر می کنم که مشکل را توی دسته بندی و جای مشخصی قرار بدم. می دونم دیگه نباید براش بجنگم و درست نمیشه. همینجوری باید بپذیرمش ولی موقعیت جوری هست که فعلا نمیشه و نباید کامل هم رهاش کنم. و همین کمی مسئله را مشکل می کنه. یعنی باید باشم ولی خیلی دقیق و ظریف و با حوصله و صبوری رفتار کنم تا کم کم شرایط عوض بشه و بعد شاید مسئله توی دسته ی دیگری قرار بگیره یا کلا تموم بشه. 

گل یخ توی زمستان هم دوام میاره؟! گاهی هوا سرده... برف اومده... روی گلها هم برف نشسته... ولی باید تحمل کرد و دوام آورد... شاید بهار بشه... شاید دوباره روزگار تغییر کنه... چه کسی می دونه دنیا چه بازی ها داره؟ چه کسی می دونه رقیب توی دستش چه برگه هایی داره؟ 

پس فعلا این رنج را می پذیریم... همینجوری نگاهش می کنیم و مدارا می کنیم تا زمان بگذره... فعلا هم قرار نیست تلاشی بکنیم. 

گل یخ مدتی همنجوری راکد زیر برف ها باقی می مونه... 

برف می بارد پشت پنجره

نگاه تو

دنبال سفیدی برف هاست

نگاه من این سوی پنجره در نور و آفتاب...

دمای دل تو چند درجه زیر صفر است؟

افق دل من آفتابی است...

نور می پاشد بر کلماتم...

و نگاه تو دنبال نور آفتاب است در آرامش پس از طوفان

طلوع خواهد کرد

گل و نور و عشق...

در صبح روز بهار...

  • رها رها
  • ۲
  • ۰

امروز تولد خواهرم بود. براش یه کیک خریدم و رفتم خونه اش. شمع گذاشتیم روی کیک و عکس گرفتیم و شمع فوت کرد و بعدشم گفتم پاشو بریم پیاده روی... توی هوای پاییزی قشنگ رفتیم کلی راه رفتیم و بعدشم دو تا شال خریدم و اومدم خونه...

با هم حرف زدیم... از رنج ها و سختی ها... از اینکه چقدر آدم ها زخم می زنند به روح همدیگه... و هر دو گفتیم نباید به آدم ها نزدیک شد. نباید به آدم ها دل بست. حتی نباید به عنوان دوست روی کسی حساب کرد. باید با همه فاصله نگه داشت و هیچ کس را محرم راز ندونست. گفتیم همه آدم ها حسود هستند... همه آدم ها غرض ورزی دارند...

خواهرم 40 ساله شده است... من 44 ساله ام... در بهترین حالت نیمه ی خوب زندگی را پشت سر گذاشته ایم. و چقدر از دوست ها و آدم ها زخم خورده ایم که در این سن به این نتیجه رسیده ایم ما زیادی مهربان هستیم و زیادی به آدم ها محبت می کنیم و باید اخلاق و روحیه مون را عوض کنیم و به آدم ها نزدیک نشیم. تنها باری که من و خواهر به توافق رسیده ایم سر مسئله ای!!!!

امیدوارم دیگه خدا منو با دوستان و با آدمها و با عشق امتحان نکنه. امیدوارم دیگه هیشکی را عمیق دوست نداشته باشم. امیدوارم از هم صحبتی با هیشکی دیگه عمیق لذت نبرم. چون می دونم بعدش اون آدم را از دست میدم و چنان رنجی می کشم که از لذتش بیشتر میشه! 

باید با همه آدم ها خیلی سطحی و الکی دوست بود یا ارتباط داشت. جوری که اگه رفت برات مهم نباشه. اگه مرد یه روز ناراحت بشی و فرداش یادت بره. 

نباید با کسی خاطره ساخت. نباید با کسی زیاد حرف زد یا خندید. نباید به غم و غصه های کسی گوش بدی. نباید دل به دل کسی بدی. باید خیلی سطحی گوش بدی و لبخند بزنی و بگی انشالله درست میشه و بری و درگیر نشی...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

گور پدر بقیه!

دیروز یه ترانه شنیدم از محسن پاووشی... ترانه جدیدش. باب دلمی! 

برام جالب بود که توی این ترانه هم از درختانی گفته بود که پر از سار هستند و چه هلهله ای برپاست! لذت بردم... با خودم گفتم در جان عاشق هم همینجور هلهله پرباست... مثل درختان سارپوش...

خب فقط کسانی که عشق را تجربه کرده باشند می دونند چه حسی هست این هلهله... 

ولی خب فعلا که از همه بریدم... لذت عاشقی زیر زبانم هست ولی دیگه نمی خوام عاشقی کنم... دیگه نمی خوام برای کسی تره خرد کنم. 

دیروز رفته بودم مطب مرضیه برای دندانم...بعدشم کمی گپ زدیم با هم... هرچقدر هم که توی این دنیا موفق باشی بازم احتیاج داری به عشق و مهربونی و آدم ها... مرضیه تنهاست و چقدر دلش عشق می خواد... 

چند روز پیش به یه دوستی گفتم  می خوام همیشه خودم باشم. خود عاشق و رهایم... خودی که از ترانه ها و شعرها لذت می بره...خودی که راحت می نویسه... خودی که شجاع هست و راحت حرفش را می زنه. نمی خوام به خاطر هیچ بنی بشری خودم را تغییر بدم. هر جا هم که از خودم فاصله گرفتم و یا به خاطر شرایط ، خودم را پنهان کردم، اشتباه کردم. اونم حداقل بین دوستانم. یا توی خلوت خودم.

به خاطر آرامش یه دوستی که برام عزیز بود و دیگه الان اصلا نمی شناسمش، خدا می دونه چقدر گذشت کردم و چقدر از مواضع خودم فاصله گرفتم که اون در آرامش باشه. ولی اصلا متوجه نشد و دست و مزدم را داد و رفت. 

اینم برای من درس شد که دیگه پی دل هیشکی نباشم. کار خودم را بکنم و برم و توی دلم بلند بگم: گور پدر بقیه!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

آذم ها خیلی شکننده هستند. امروز دوباره این مفهوم یادم آمد. اینکه چقدر آدم ها می توانند با یک حرف یا رفتار حالشان عوض شود. چقدر می توانند خوشحال شوند یا ناراحت شوند. و اینکع چقدر آدم ها می توانند پناه باشند برای همدیگر و گاه چقدر دریغ می کنیم. 

چند روز پیش شنیدم که مرد جوانی در شرایط سختی قرار گرفته بوده و به خاطر حرفهای یک آدم بی شعور آنقدر به هم ریخته که از آستانه تحملش خارج شده و خودکشی کرده. اون روز به همین مسئله فکر کردم که آدم ها نمی دونند چند کلمه حرف چقدر ممکنه یک نفر را نابود کنه. کاش بیشتر مواظب حرف ها و رفتارهامون باشیم.

امروز برعکس دیدم یک همدلی کوچولو چقدر ممکنه یک نفر را خوشحال کنه و حالش را بهتر کنه. دیروز شنیدیم پدر خانم خ به رحمت خدا رفتند. مدتی بود در جریان بیماری سرطان پدرش و مشکلاتشون بودیم. همسرم گفت میرم مسجد مراسم ختم. من نتونستم برم ولی پیام تسلیت گذاشتم برای خانم خ. همسرم رفته بود توی قسمت مردانه و هیچ آشنایی ندیده بود و خانم خ را هم ندیده بود و بعد من برای خانم خ دوباره پیام گذاشتم. ظاهرا دوستان دیگه به خانم خ گفته بودند که آقای فلانی اومده بوده مراسم. بعد خانم خ زنگ زده بوده و کلی تشکر از همسرم.

امروز هم با صدای خیلی گرفته برای خودم ویس گذاشته بود و کلی تشکر. با صدای گرفته و لرزانش بهم گفت شما و همسرتون خیلی مهربون هستید و همسرتون همیشه واقعا برام مثل یه برادر بزرگتر بوده و دیروز وقتی شنیدم وسط همه کار و گرفتاری هاشون اومدند مراسم خیلی خیلی خوشحال شدم و خیلی لطف کردید و .....

و من باز یاد این افتادم که آدم ها وسط این زندگی کوفتی گاهی چقدر احتیاج دارند به همین محبت ها و توجه ها و همدلی های کوچک....

خیلی وقتها سعی کردم پناه باشم برای خستگی های آدم ها... خیلی وقتها فهمیدم کجا آدم ها کم آوردند... خیلی وقتها صدای بغض گرفته ی آدم ها را که شنیدم فهمیدم موقع همدلی و حمایت است... خیلی وقتها تا متوجه شدم کسی تنها و رونده مونده شده سعی کردم حتی با کمی توجه و حرفهای قشنگ هم شده حالش را بهتر کنم... ولی متاسفانه خیلی وقتها همین آدم های آسیب دیده متوجه نشدند... و بعد حتی بهم آسیب زدند... جوری که گاهی پشیمونم کردند از مهربونی کردن...

چند روز پیش یه فیلمی دیدم که باعث شد فکر کنم دقیقا با آدم ها مثل خودشون باید رفتار کرد. مثل خودشون باید بازی کرد. باید مثل خودشون باشی تا متوجه بشن چه جوری هستند... یا باید توی همون شرایط قرارشون بدی تا بفهمند چه مزه ای داره....چون آدم ها تا موقعی که شرایط برای خودشون خوبه متوجه نمیشن دارند با بقیه چه رفتاری می کنند. آسیب می زنند، اذیت می کنند، با زبان و رفتارشون دیگران را آزار میدن، و فکر می کنند خیلی کارشون درسته! و باید یه موقع یه نفر قدرت داشته باشه و دقیقا بدونه باید چیکار کنه تا توی همون شرایط قرارشون بده... تا بچشند مزه ی همون رفتارها و حرفها را....

دنیا هم اصولا جوری هست قوانینش که خواهی نخواهی آدم ها می چشند زهر اون تلخی هایی که به جون دیگران ریختند... دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره...

دنیا همیشه به همه ی ما آدم ها میگه: بچرخ تا بچرخیم! 

ما می چرخیم و در نشیب و فراز زندگی در موقعیت های مختلف قرار می گیریم... و هنر آدم بودن و انسان بودن اینه که بتونی توی هر شرایطی درست رفتار کنی. به خودت مسلط باشی. 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز یه قول و قراری با خودم گذاشتم...

قراره یه چیزی را به خودم ثابت کنم...

یه قرار مهم با خودم... نمی دونم چقدر زمان میبره این ثابت کردن... ولی حواسم هست و گاهی با خودم اینجا می نویسم و تمرین و تکرار می کنم و به خودم گزارش میدم. 

گزارش میدم که چقدر موفق بودم توی قراری که با خودم گذاشتم. 

دارم فکر می کنم یه اسم انتخاب کنم برای قول و قرارم! مثل یک اسم رمز! 

اهان! یافتم! اسمش را می گذارم "قرار گل یخ" 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

حس و حالم خوب نیست....

نمی دونم چیکار کنم. هیچ جوره با خودم به صلح نمی رسم...خسته ام....بریده ام...

کاش یه جوری بشه و حال من خوب بشه...

کاش یه راهی پیدا کنم...

کاش دنیا عوض بشه...

امروز رو طی کنم تا فردا ببینم باید چیکار کنم...

  • رها رها