چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

زنگ زد ! بالاخره زنگ زد . از ساعت 11 تا یه ربع به یک یعنی حدود دو ساعت حرف زدیم . به تلافی یک سال  سکوت ... بازم درباره ی همه چی حرف زدیم ... از اقتصاد و وضعیت خونه و خرید و فروش ... از سفرهامون ... از اینکه توی این یک سال کجاها رفته ... من از سفرهام گفتم و اینکه کجاها رفتیم و چی خوردیم ... درباره ی ماهی سوف حرف زدیم . اینکه من شمال ماهی سوف خریدم و اونم ذوق کرد که رستوران گیلانه ماهی سوف خورده و خیلی خوب بوده ... درباره ی مایک گفت و اینکه سرطان داره و امسال یه روز از صبح تا عصر باهاش رفته موزه و گردش و رستوران و کلی بهش خوش گذشته و حالا هم قراره یه روز اون بیاد دیدنش ... یادش بود که اون روز ، روز تولدش مایک زنگ زده بود ... همه چی رو یادشه ... بهتر از من ... ولی هرجاش به نفعشه و می خواد خودشو بزنه به کوچه علی چپ میگه یادم نیست . کلی گفتیم و خندیدیم و انگار نه انگار که یک سال بوده منو بلاک کرده ... گفت لابد حقت بوده ! لابد یه چیزی گفتی و مخ و مغزم رو خوردی که بلاکت کردم . بعد گفت یه دفتر بذار و سر تیتر خبرها و حرفهات رو بنویس تا جمع بشه ، شش ماه دیگه که تلفنی حرف زدیم همش یادت باشه و تند تند برام بگی ... بعد حرف این شد که تو بلاک کردی و تو انفرند کردی و این حرفها ... رفع بلاکم کرد همون وقت ... فیس بوک رو گفت خودت انفرند کردی حقته ... منم گفتم اره بابا فیس بوک رو بی خیال ... پارسال دو بار اومده ایران . هر بار یک هفته ... امسالم لابد میاد . بهش گفتم بهم خبر بده ... شاید تونستم و اومدم دیدمت . گفت عذاب وجدان می گیرم برای دو سه ساعت بکشمت تهرون ... منم نمی تونم بیام شهر شما ... گفتم حالا تو خبر بده شایدم شد یه جوری نصف روز ببینمت ... 

آروم بودم ... راحت حرف زدیم ... الانم دیروقته ... گفتم چند خطی بنویسم یادم باشه ... فردا شاید بازم اومدم نوشتم ... یادم باشه این روزهای اخر مهرماه رو ... یادم باشه دیگه زیاد حرف نزنم ... سر تیتر اخبار رو جمع کنم برای چند ماه دیگه ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

این انتظار داره دیوونه ام می کنه دیگه ... منتظرم ببینم کی بهم تلفن می زنه ... جوری این انتظار چنگ انداخته توی دل و قلبم که انگار دیگه نمی خوام با هیشکی حرف بزنم ... نمی خوام هیچی بگم ... فقط می خوام زمان تند تند بگذره و برسه زمان موعودی که فکر می کنم نزدیکه ... خدا کنه حرفهایی بزنیم که شادم کنه ... خدا کنه همه چی بهتر بشه ... جوری ذهنم به هم ریخته که حتی نوشتنم هم نمیاد ! دارم به زور این چند خط رو می نویسم بلکه حالم بهتر بشه ... شاید برم یه فیلم ببینم یا کتاب بخونم . باید سر خودمو گرم کنم ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دلم نمی خواد ماه مهر تموم بشه ولی ناگزیر داره تموم میشه ... گاهی اونقدر دلم می گیره که حد نداره ولی دیگه هم حوصله ی گفتنش رو ندارم ... دیروز عصر رفته بودیم بیشه ناژنون ... هوا عالی بود ... یه بارونی هم زد ... پیاده روی کردیم و بچه ها توی یه استخر فسقلی قایق سواری کردند ! البته مدل قایقش جدید و قشنگ و باحال بود . دیگه رودخونه که نیست ، باید قایق های جدید طراحی کنند برای استخرهای کم عمق ... 

پستها و کامنتهای ر و ف رو می خونم دلم هم زمان هم پر از عشق میشه و هم پر از درد ... هی دلم می خواد برم یه چیزی بگم ولی جلوی خودمو می گیرم ! به خودم میگم حرف نزن ! نمی میری ! بذار توی حال خودشون باشن ... فقط دورادور لذت ببر و بدون که فقط تو تنها نیستی که این غم و درد رو به جون خریدی ... بقیه هم هستند که اینجوری نفسشون میگیره ... یه ذره مدلش فرق می کنه ... اونا حداقل سه روز پیش هم بودن ... حداقل برای هم می نویسند و دلشون گرم میشه ... تو همینم نداری ... دور و دور و دور ....

همین ! حرف دیگه ای هم ندارم .

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

الان ساعت 8 صبح چهارشنبه 25 مهر سال 97 هست . 

یادم اومد که دیرم شده و باید برم برای ثبت نام ورزش!

ولی اومدم چند تا نکته مهم رو بنویسم که یادم نره و برم . بعد درباره شون بیشتر فکر کنم و مطالعه کنم و بنویسم .

دیروز یه نفر کتاب " در جستجوی زمان از دست رفته " مارسل پروست رو بهم معرفی کرد و یه جورایی خیلی به نظرم جالب اومد . دیشب یادم رفت درباره اش بخونم . خوابیدم و صبح زود خوابهای جالب و عجیبی دیدم . خواب دیدم رفته بودم مسافرت مثل زمان دانشجویی که تنها می رفتم . البته انگار با دوستهای دبیرستانم بودم . سفر با قطار بود . برگشتنه داشتیم به مقصد نزدیک می شدیم که یه هواپیما رو در حال سقوط دیدیم . اونقدر نزدیک بود که فکر می کردیم الان میفته روی سر ما . انگار ما توی قطار در حال حرکت بودیم ولی هواپیما رو به وضوح می دیدم . خیلی نزدیک و واقعی . اخرشم هواپیما یه ذره اونطرف تر از ما سقوط کرد و ما چقدر ناراحت شدیم و استرس داشتیم که این هواپیما مال کجا بود و کیا توش بودند . بعدشم رسیدیم به مقصد و مامان اومده بود پیشوازم . از دوستهام شادی رو به وضوح یادمه که کنارم بود و باهاش حرف می زدم . بعد انگار به یه کشف جالبی از زمان رسیده بودم . انگار دنیاهای موازی و مسئله ی زمان رو کشف کرده بودم و برام لذت بخش بود ...

الان یه مطلبی درباره ی مسئله ی زمان از نظر پروست خوندم ... انگار تعبیر خواب من بود ... کلا حس می کنم دارم یه چیزایی کشف می کنم و باید مثل پروست خودم رو حبس کنم و بنویسم ... بنویسم و زمان رو برگردونم ... ثبتش کنم ... نذارم فرصت از دست بره ...

یه نفر دیشب برام پیام فرستاده بود که خیلی سرم شلوغه سرکار ! ناله نکن خودم زنگ می زنم بهت ! (:

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

برگرد ...

امروز بعدازظهر خوابت رو دیدم . داشتم با دخترم از جایی رد می شدم . یه جای عمومی بود . یهو دیدم صدای تو میاد . روی یه صندلی نشسته بودی . خوشحال شدم ولی نمی دونستم تحویلم می گیری یا نه ! چشمم بهت افتاد . خوشبختانه اخلاقت سر جا بود ! لبخند زدی و گرم سلام کردی . اومدم جلو و بغلت کردم و بوسیدمت . ساکت بودم و فقط سرت رو گرفته بودم و می بوسیدمت . تو هم خوشحال بودی . بعد یهو گریه افتادی و زیر لب چیزی زمزمه کردی . گفتم: چت شد ؟ چرا گریه می کنی ؟ گفتی : الهی بمیرم بچه ام دیگه حرف هم نمی زنه ! 

منظورت من بودم . منظورت این بود که من دیگه جرات حرف زدن نداشتم ... ساکت بودم ... 

ظهر تا حالا خوشحالم ... خوشحالم که خوابت رو دیدم . امیدوارم تو هم خوشحال باشی . امیدوارم ازت خبری بگیرم . امیدوارم برگردی ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

عشق ؟!

خیلی وقتها برای دوستام از عشق حرف می زنم ... حرفهام رو دوست دارند ، میگن با حرفهات آروم میشیم ... خیلی هاشون برام ارزو کردند که امیدوار هستیم به زودی کتابی ازت ببینیم . 

گاهی هم ساکت میشم و چند روز یا چند هفته صدام درنمیاد و هیچی نمیگم ... 

امشب شب تولدمه ... سکوت کردم همه جا ، هیچی نگفتم ببینم کسی تولدم یادش هست یا نه ... ببینم چه کسی بهم تبریک میگه ... اول از همه ریحانه بهم تبریک گفت . امشب هم اذر بهم زنگ زد ... اذر مهربون و دوست داشتنی که واقعا عشقه ... امیدوارم امسال به ارزوهاش برسه ... اذر زنگ زد و تولدم رو تبریک گفت و کلی گپ زدیم بعد از مدتها ... 

عصریه چه بارونی زد ... هوا شده هواب بهشت ... یه چیزی هم بهتر از بهشت ... هی نشستم فکر کردم ببینم چیکار کنم و امروز و فردا چطوری یه حالی به خودم بدم ؟ فکر کردم بهترین چیز اینه که به خودم برسم ! پاشدم عصر پیاده رفتم ارایشگاه و سر  و صورتم رو صفا دادم . یه بلوز شلوار قشنگ هم خریدم به خصوص برای باشگاهم ... فردا هم قراره برم کتابخونه ... ولی احتمالا یه برنامه های دیگه ای هم برای خودم تنظیم می کنم که لذت ببرم از روز تولدم ...

در مورد نوشتن یا ننوشتن هم خیلی فکر می کنم ، درباره ی عشق هم زیاد فکر می کنم ، یه کتاب جدید درباره ی عشق از یه نویسنده ی خارجی هم تازه گرفتم که بخونم ... امشب که با اذر حرف می زدم و می گفت نوشته هات خیلی خوبن و لطفا بازم برامون بنویس ، با خودم فکر کردم شاید بزرگترین تنبیه برای دیگران این باشه که خودم یا نوشته هام رو ازشون دریغ کنم ... فکر کردم خوبه بازم یادداشتهام رو یه جایی بذارم که بعضیا بتونند بخونند ... ولی بعد بازم پشیمون شدم و گفتم بابا ولمون کن ! هر کسی من و نوشته هام رو بخواد میاد سراغم رو می گیره ... هر کسی هم نخواست و نیومد که خب هیچی ... لازم نیست من مهربون بازی دربیارم و دلم برای همه بسوزه ... تعجب می کنم که چطور چند سال پیش نوشته هام رو ازاد و رها میذاشتم در ملاعام ! 

بعدشم تقصیر خودم بود این اتفاقی که افتاد ... اگه اونقدر حرف نزده بودم ، اگه اونقدر محبت نکرده بودم ، این اتفاق نمی افتاد که ازم دور بشه ... پس هر بلایی سرم بیاد تقصیر خودمه ... اگه سکوت کرده بودم و اینقدر حرف نزده بودم الانم مثل شش سال پیش می اومد تولدم رو تبریک می گفت و قربون صدقه ام می رفت . 

خلاصه که بی خیال ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

خیلی دلتنگم ، خیلی خسته ام ، دلم سکوت و آرامش می خواد ، هر روز با خودم میگم این روزا لابد دیگه وقت می کنم و میشینم یه چیزی می نویسم ... ولی نمیشه ... همش هزار جور کار سرم ریخته ... بس که حرص و جوش همه کارها رو خوردم خسته شدم ...

هیشکی جنس دلتنگی منو نمی فهمه ... هیشکی خستگی هامو نمی فهمه ... هیشکی نمی دونه که من الان چه حالی دارم ... اخر شب جمعه است و من اونقدر خسته و قاطی و دلتنگم که دلم می خواد گریه کنم ... 

صبح رفتم توی پارک پیاده روی ، یه دوستی رو دیدم و کمی با هم گپ زدیم . بعدش اومدم ناهار پختم و به هزار جور کار رسیدم . عصر هم رفتیم سینما و فیلم مغزهای زنگ زده رو دیدیم ! فیلم اعصاب خرد کنی بود ... 

از دست بچه ها زیاد حرص می خورم . کارهاشون رو خودجوش انجام نمیدن و هی باید باهاشون حرف زد و هر کاری رو یاداوری کرد . اون جوششی که خودم توی کودکی و نوجوانی و جوانی داشتمو ندارند ... هیچ کاری رو از جون و دل انجام نمیدن ... به همه چی بی خیال هستند ... شایدم خیالشون راحته که یه مادری هست که همه کارها رو سر و سامون بده ...

از دست همسر گرانقدر هم باید حرص بخورم ... اونم رییس بزرگ بی خیال هاست ... دیگه بچه ها یه ذره ژنشون هم بکشه به پدرشون باید اینجوری بی خیال باشند و هر حرفی رو صد بار بهشون بگی و عین خیالشون نباشه ... 

خلاصه خسته ام ... دلم تنگ شده ... دلم می خواد اینهمه مسئولیت رو ول کنم و با یه نفر که دلم براش یه ذره شده برم چند روز توی یه کلبه ی دور افتاده ... 

کاش یه نفر بود که اینهمه خستگی و کلافگی منو درک کنه و آرومم کنه ... کاش یه نفر بود ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

این روزای اوایل مهر خیلی سرم شلوغ بوده ... اونقدر که حسابی خسته میشم و وقت نمی کنم یه ذره لذت ببرم از این هوای دلبر ... چند روز توی مدرسه دخترکم بودم . سه روز توی هفته هم که پیلاتس میرم . بعدازظهرها هم که ببر و بیار بچه ها یا خرید خانه یا کارهای متفرقه ... اینکه دلم لک زده برای یه روز که از صبح تا شب هیچ کاری نداشته باشم و توی حال و هوای خودم باشم و برم یه ذره توی پارک محله مون بشینم و پاییز رو ، ماه مهر رو نفس بکشم . امیدوارم هفته ی دیگه یه روز یان فرصت رو گیر بیارم و برای خودم خوش باشم .

توی ارتباط با دوستام دیگه اصلا نمی دونم کیو می خوام و کیو نمی خوام ... گاهی توی تلگرام برای دوستام حرف می زنم ولی بعدشم میگم بابا بی خیال ... این حرفها برای فاطی تنبون نمیشه ! گوشیم که چند هفته است به فنا رفته و فعلا از دست واتس اپ و اینستاگرام راحت بودم ! مونده یه تلگرام و فیس بوک که گاهی با لبتاب یه سری می زنم ... گاهی میگم کاش همینا هم نابود می شد کلا از همه چی دور می شدیم و راحت . نه دیگه خبر می خوندیم و نه جر و بحث می شد بین ملت و نه من می رفتم سر و دم حرفها رو بگیرم و یه چیزی بگم . کلا می پیوستیم به عدم ...

حالا هم بعداز ظهره و می خوام برم با خیال راحت بخوابم امروز ... امیدوارم به جایی برسم که دنیا رو آب ببره ، منو خواب ببره ... هاها

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دیشب داشتم فکر می کردم دلم می خواد یه فیلم خوب ببینم این روزا ... یه فیلم که با سلیقه ام جور دربیاد ...

امروز صبح دیدم یه نفر درباره فیلم بلو ولنتاین نوشته ... فکر کردم جالب باشه و دوستش داشته باشم ...

اینو اینجا نوشتم که یادم باشه سر فرصت بیام بلو ولنتاین رو دانلود کنم و ببینم ...

اینم جالب بود که نوشته بود ماها اصولا یه فیلمی که دوست داریم و چند بار میبینیمش برای پر کردن جای خالی کسی هست که دوستش داریم ... اینم درست می گفت ...من چند تا فیلمی که دوست دارم و چندین بار دیدمش رو دقیقا برای خاطر اونی که دوستش دارم می بینم ... دنیای غریبی است کلا ... بعدا بازم می نویسم در این باره ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

ماه مهر هم رسید و چند روزشم رفت ... همچنان پرمشغله و گرفتار و دلتنگ و خسته ام ... 

دیشب تا صبح مثل همیشه خواب میدیدم ... توی خوابهام هم انگار همش دلتنگ بودم و اشک می ریختم ... یه خوابهای عجیب غریبی می دیدم ... شب قبلشم خواب دیدم که دارم باهات حرف می زنم . انگار اومده بودم خونه ات ، هی سعی می کردی زیاد بهم محل ندی ، اخرش اومدم بغلت کردم و گفتم : خره ! تو مال منی ... اینقدر ادا نیا ...

دیشبم خواب میدیدم رفتم شمال و یه پلی رو دیدم و یه اسمی هم داشت و بعد هی فکر کردم من اینجا رو قبلا دیدم و یادم رفته و بعد فکر کردم توی بچگی اومدم اینجا و هی داشتم خاطراتش رو برای اطرافیانم می گفتم . 

وقتی بیدار شدم فهمیدم اونجا شمال نبود ! اسم اون پل اسم کوچه ی دانشگاه و خوابگاهمون بود ... 

خوب شد فعالیتای سیاسی رو گذاشتم کنار ... خوب شد از همه فاصله گرفتم همون سالها ... الانم بازم خوب شد که از همه فاصله گرفتم ... ولی تو رو بدجور کم دارم ... تو رو بدجور از دست دادم ... تویی که از توی خوابها و خیال و رویام بیرون نمیری ... 

یاد نشست اصفهان افتادم و اینکه من نیومدم و بعد اومدی برام تعریف کردی ... با چه آب و تابی ... 18 سال گذشته از اون روزا ... ولی یک ذره هم تصویرش برام کمرنگ نشده ... 

گور پدر سیاست ... گور پدر همه ی تاریخ ... فقط عشقی که بین من و تو بود ... فقط اشکهای تو ... فقط اون همه حس قشنگ ... کاش می شد اون همه عشق رو هدیه بدم به مردم و تاریخ ... کاش می شد بگم که چقدر لذت بردم ... امیدوارم حالت خوب باشه ... امیدوارم هنوز دلت گرم باشه از عشق ... امیدوارم نام و یادم دلت رو گرم کنه ... 

چشمهام رو می بندم و روحم رو می فرستم سمت تو ... بیاد بالای سرت ... وقتی توی خواب ناز هستی تماشات کنه ... قشنگ ترین من ...

  • رها رها