چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۲۰ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۱

امروز سه شنبه 27 اردیبهشت می باشد. طی یک اقدام انقلابی زدم هرچی دوست دانشگاه بود را از همه جا آنفرند کردم.

چرا؟! مدتی بود توی فکرش بودم ولی هنوز منتظر بالا پایین کردن شرایط بودم. امروز یه ایمیل دیگه برای ترسو خانم نوشتم. بعدش دیدم واتس آپ منو بلاک کرده. رفتم تلگرام را نگاه کردم دیدم اونجا بلاک نکرده! خودشم نمی فهمه چشه. منم دیگه تصمیم گرفتم بزنم به سیم آخر . هم تلگرام و هم واتس آپ بلاکش کردم. هم هرچی دوست دانشگاه بود توی اینستا و فیس بوک آنفرند کردم. گفتم بگذار اگه گذرش افتاد و دید بفهمه که هیچ دوست مشترکی باهاش ندارم و گور پدر همه شون. فقط همون دو تا هم اتاقی را نگه داشتم. همین.چون بقیه فقط مثل فضول ها نشسته بودند نگاه می کردند پستهای منو ولی صداشون در نیومد این 4 ماه. 

دیگه هم ایمیلی نمی نویسم برای ترسو خانم. بگذار بشینه ته کمدش! مثل یه گربه ی ترسوی ضعیف می مونه. منافق و بزدل. کسی که جرات نداشت به دیگران بگه منو دوست داره و چندین ساله با من صمصمیت زیاد داره. همش پنهان کاری کرد. 

ولی خانم ترسو خانم! همینجا می نویسم و بهت میگم که روزگار ادبت می کنه. چند سال دیگه می بینمت و خبرت رو می شنوم. من این راه ها را زیاد رفتم. دفعه اولم نیست. کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم می رسه. 

سالها فحش دادی به وینگولی و اونو مسخره کردی و گفتی ترسوست و با خودش کنار نیومده و خواسته اذیت کنه و اینا. الان خودت دقیقا داری چیکار می کنی؟! داری قدم به قدم پا جا پای اون می گذاری....داری همون مسیر رو طی می کنی... صبر می کنم ببینم بقیه مسیر رو چه جوری طی می کنی. 

ما این راه رو رفته بودیم... تو هم برو... بالاخره یه جایی می فهمم چی شد. 

  • رها رها
  • ۰
  • ۱

امروز دوشنبه 26 اردیبهشت هست. دومین ماه بهار هم داره تموم میشه. همه هم ساکت شدند و بی دل و دماغ.

چند روز پیش رژیا را به دوستام معرفی کردم و رفتم صفحه فیس بوکش رو ببینم که دیدم اثری ازش نیست! کلی غصه ام شد. گفتم هرچی آدم حسابی بود که انرژی خوبی داشت و یه چیزی می نوشت که حال آدمو خوب می کرد هم داره غیر فعال و گم و گور میشه.

امروز هم دیدم توی اینستا غیر از اخبار و صفحات تبلیغاتی خبری نیست. یهو یاد مژگان افتادم که چند روزه پست نگذاشته و چقدر جاش خالیه. رفتم اسم اونم سرچ کردم دیدم نیستش! خیلی دلم سوخت. رفتم فیس بوک هم دیدم نیستش. کلا صفحه اش رو از دسترس خارج کرده. منم که هیچ آدرسی ازش ندارم. کاش حداقل یه آدرس ایمیل داشتم ازش.همیشه مژگان برام الهام بخش بود و ازش انرژی خوبی می گرفتم.همیشه برام نشونه داشت.معلوم نیست چی شده و کیا روی مخش رفتند که کلا کناره گرفته. کاش دوباره برگرده. فهیم و رضا هم که دیگه نمی نویسند. خلاصه همین چهارتا دونه آدمی هم که من دلم خوش بود به نوشته هاشون گم و گور شدند. 

دیروز به وینگولی پیام دادم که چرا پس ننوشتی؟ دق کردیم! فقط یه استیکر خنده فرستاد. اونم هرچی میگم یه چیزی بنویس لامصب گوش نمیده. همه دلسرد شدند انگار. منم که می نویسم همه یابو آب میدن.

همون بهتر که بیام اینجا بنویسم و بدونم هیشکی نمی خونه!

امروز موقع پیاده روی پادکست آلبوم درباره جورج مایکل رو گوش دادم. زندگی عجیبی داشت. نمی دونم چرا اینقدر غم روی دلم نشوند. آدم ظاهرا موفقی که همه عمرش دربه در و بلاتکلیف بوده ولی خب همه آتیشی هم سوزونده. 

نمی دونم آدم های دیگه هم اینقدر خل و دلی هستند مثل من که دلخوش باشند به نوشته های دیگران؟! 

ولی دل و حوصله کتاب خوندن ندارم. رفتم دوباره کتاب گرفتم از کتابخونه ولی تمرکز نمی کنم بشینم بخونم. شایدم باید اراده کنم.

صبح هم رفتم فروشگاه کمی خرید کردم. همه قفسه ها خالی بود. همه اجناس هم شده سه برابر بلکه هم چهار برابر. آخه این زندگیه؟ می خواهیم مردم افسرده نباشند؟ می خواهیم کسی دل و دماغ نوشتن داشته باشه؟

خلاصه مرده شور این زندگی رو ببرند.

دیشب به یکی از دوستام گفتم این دوسال کرونا خیلی بد و عجیب بود و ما با همون چرت و پرت گفتنا و انرژی دادن به هم و اینکه دلخوش بودیم به همدیگه دوام آوردیم. اما بقیه اش را نمی دونم چی میشه. فقط می دونم دلم می خواد توی 50 سالگی یا 60 سالگی یا 70 سالگی هم هنوز الینور را به عنوان دوست و رفیق داشته باشمش! برای همین حتما تلاش می کنم برای رفع سوتفاهمات و اینکه دوباره شکل بگیره رابطه مون. 

دلم می خواد توی پیری هم درد و دل کنیم و خاطرات جوانی را مرور کنیم...یادمون بیاد سال 99 یا 2020 را چه جوری پشت سر گذاشتیم.

  • رها رها
  • ۰
  • ۱

ول معطلیم...

می دونی چیه؟ همه روابط آدمها الکی و سطحی شده. همه همدیگه را می شناسند ولی هیچ عمقی نداره روابط... دلها به هم نزدیک نیست. هیشکی برای کسی تره ای خرد نمی کنه. 

مثلا رفتم بررسی کردم می بینم از اون دوستان دانشگاه که 35 نفر بودیم در واقع هیشکی با هیشکی رابطه عمیقی نداره. چند تا گروه پر و پخش تشکیل شده و همه توی اینستا هستند ولی در واقع هم هیشکی از هیشکی عمیق خبر نداره و تره ای خرد نمی کنه برای کسی. 

خلاصه ول معطلیم کلا! 

الان یه جورایی قشنگ بهم اثبات شد. رفتم صفحه سارا ق رو نگاه می کنم میبینم فقط یه دوست مشترک باهاش دارم! هیشکی حتی فالووش نکرده. همون یه نفر هم الکی پستهاش رو لایک می زنه همونجور که مال منو گاهی لایک می زنه ولی این چند ماه نیومد بگه تو مردی یا زنده ای. در صورتی که من خر از ته دل و قلبم براش مایه می گذاشتم.

خلاصه وقتی خواهر سراغ خواهر رو نمیگیره من چه توقعی دارم از دوستهای قدیمی؟! 

وقتی همسایه های چندین ساله که دوست بودیم و خونه ی هم نون و نمک خورده بودیم اینجوری کردند باهام باید چه فکری کرد درباره مردم؟

وقتی خواهرشوهرم چندین ماهه نه مهمونی می کنه و نه سراغی از کسی میگیره باید چی گفت؟

وقتی عید تا حالا مهمونی رفتن من فقط در حد خونه مامانم و خونه مادرشوهر و برادرم بوده باید چی بگم؟ 

دیگه چیزی مونده از روابط انسانی آدم ها؟

خلاصه که بدجور ول معطلیم... بدجور....

  • رها رها
  • ۰
  • ۱

قرار دل بی قرار...

همه مردم انگار دلمرده شدند. هیچ خبر خوبی نیست. هیشکی دیگه حتی چیزی نمی نویسه که حال آدمو خوب کنه. همینجور نشستیم توی بدبختی و دلمردگی....

من که هیشکی رو ندارم... خواهر ندارم... خاله و دخترخاله و خانواده و کس و کار و هیشکی رو ندارم... یه نفر نیست زنگ بزنه بگه حالت چطوره یا دلم برات تنگ شده بود. 

چهارتا دوست الکی و پرت و پلا دارم که اونا هم دل و دماغ ندارند و خلاصه هیشکی به هیشکی نیست. روزها بلنده و هی سرگرم کارهای خونه زندگی میشم ولی بازم نمی دونم چیکار کنم!

امروز سبزی کوکو و سبزی خورشتی اماده خریدم. برای ناهار پلو شوید و کوکو پختم. سبزی خورشتی ها را سرخ کردم. بسته بندی کردم. برای شام قیمه ریزه پختم. هی توی آشپزخونه چرخ می زنم و چیزی می پزم و چیزی می شویم و کارهای هر روز رو راه میندازم... 

صبح یه نامه نوشتم برای دوستی... گاهی توی اینستا پست می گذارم ولی استقبال هم نمیشه. دوستان لابد می بینند ولی زحمت لایک زدن هم به خودشون نمیدن. چرا؟ چون همه بی حس شدند. دیگه هیشکی دل و دماغ هیچی رو نداره. فکر کنم منم باید یه ذره کمش کنم. هر روز پست نگذارم. 

خلاصه این دنیا سرد و غریبانه ادامه داره...

دلم زیارت می خواد، دلم می خواد برم مشهد چند روز. باید برم توی فکرش. مامانم هم امروز رفت مشهد و زنگ زدم بهش گفت توی مسجد گوهرشاد نشستم. گفتم به امام رضا بگو منم بطلبه...

تابستان سال 98 آخرین بار رفتم مشهد و خیلی خوب بود. روحم سبک شد. حالا بازم دلم می خواد برم. ببینم چه موقع میشه برنامه بچینم دو سه روز بریم مشهد و بیاییم.

خدایا خودت قرار دل بی قرارمون باش. حالمون رو خوب کن. 

  • رها رها
  • ۰
  • ۱

فعلا....

امروز شنبه ۲۴ اردیبهشت بود. 

خونه رو فروختیم...

این چند روز کمی هول داشتم...قاتی بودم...ولی الان بهترم. همه چی رو سپردم به خدا... 

دیروز خانم همسایه زنگ زده  بود منم خیلی سر و سنگین دو تا کلمه جوابش را دادم و گفتم به لطف شما همسایه ها خونه رو فروختیم که خیال خودمون و شما راحت بشه. خدا حافظ. 

خلاصه دیگه اعصاب آدم های بدجنس و خبیث رو ندارم. 

روابطم با خیلی از آدم ها تغییر کرده.... ولی خب کم کم همه چی درست میشه. 

امشب بی خیال رژیم شده بودم و هم شیرینی خوردم و هم برنج! انگار دیگه روحیه ام نمی کشید‌ فردا جبران می کنم انشالله. 

همین فعلا

  • رها رها
  • ۰
  • ۱

خدا با صادقان است

امروز سه شنبه 20 اردیبهشت می باشد. صبح کمی به کارام رسیدم و رفتم پیاده روی. بعدش ریحانه هم اومد کمی گپ زدیم و راه رفتیم. بعد دوباره رفتم برای خونه. به آقای بنگاهی گفتم هر جوری هست اینجا را برای ما بفروش راحت بشیم. از حسادت و بخل و دخالت همسایه ها خسته شدم. رفتند برگه چسباندند پشت شیشه ی خونه ی ما که اینجا پارکینگ اختصاصی این واحد است! کلا دیوونه هستند انگار. خلاصه از چند جهت اعصابم به فنا رفته. هم باید تکلیف این خونه را مشخص کنیم هم از لحاظ روحی با خودم به ثبات برسم. بعدازظهر هرچی خواستم بخوابم و آروم باشم نشد. آخرش یه چیزی نوشتم. 

من آدم اهل سیاست و اینا نیستم. همینجور دلی و صادقانه که پیش میرم با خودم حالم بهتره. به خدا گفتم خودت هوامو داشته باش. من همینجور صاف و ساده و صادق میرم جلو... حال و حوصله ی فکر کردن و سیاست ورزی هم ندارم. مگه خدا نگفته با صادقین هستم؟! خدایا پس خودت همراه باش با دل صاف و صادق من... خودت همه راه ها را هموار کن... 

همین دیگه... خیلی خسته ام ولی دیگه تحمل نقش بازی کردن هم ندارم... می خوام داغون بودنم رو فریاد بزنم... حوصله ندارم نقش آدم خوشحال و خندان و راضی بازی کنم. 

دیگه خلاصه مرگ یه بار شیون یه بار... یه جوری میشه... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۱

تکلیف چیه؟

من نمی دونم خدا دقیقا برای چی ما را آفرید!

خدایا ما را آفریدی فقط همش رنج و عذاب بکشیم؟ همش ناراضی باشیم و جنگ و دعوا؟ الان من کیو دارم توی دنیا؟ دقیقا چه کسی هست که دوستم داشته باشه و از شادی و آرامش و خوشحالی من خوشحال باشه؟ 

ازدواچ کردیم درد اجبار... داریم زندگی می کنیم زورکی... نه شوهر قدرمون رو می دونه و نه بچه و نه بقیه ی آدمها. هرچی زحمت می کشیم وظیفه مون بوده و حق هیچگونه اعتراض یا نظر مخالف هم نداریم. روح و روانم برای فروش اون خونه ریخته به هم. یک کلمه گفتم دیگه حوصله ندارم مشتری ببرم دعوامون شده. من دقیقا چیکار کنم؟! طلاق بگیرم؟ خودمو بکشم؟ دقیقا چیکار کنم راحت بشم؟

واقعا هم هیچی از دنیا نمی خوام. دلم گرم به هیچی نیست. من که اینقدر بی نیاز و بی خیال دارم زندگی می کنم پس چرا اینقدر حسود و بدخواه دارم؟! آخه مگه من چی خواستم از این زندگی؟!

هزار بار شوهر عزیزم زده توی سرم که برات خونه و ماشین فراهم کردم! من دارم کار می کنم تو مفت می خوری! 

خب حالا من نمی خوام دیگه تکلیف چیه؟ 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز دوشنبه 19 اردیبهشت می باشد.

دیروز عصر وینگولی زنگ زد دو سه ساعت حرف زدیم و بگو و بخند. تازه برگشته بود از سفر پاریس- بارسلون. کلی از خاطرات سفر گفت و اینکه یه شب رفته استیک بخوره و انگلیسی بلد نبودند اونا و اینم فرانسه بلد نیست و با علم و اشاره گفته و چربی های شکمش رو گرفته گفته فت استیک فلان باشه... خلاصه کلی بگو بخند کردیم. بعدش هم از رژیم و پیاده روی و ورزش من پرسید و گفتم یه ذره زیاد کردم توی این یکی دوماه ولی دوباره دارم تلاش می کنم کم کنم. سراغ دوستم در قم را هم گرفت که منظورش این بود یه خبری درباره همه بچه ها و گروه بگم. گفتم فقط با همون دو تا هم اتاقی حرف می زنم و هیشکی دیگه هم سراغم رو نگرفته. بعد زود موضوع رو عوض کرد. دیروز روز مادر جهانی هم بود و گفت وقتی هواپیما داشته می نشسته توی شهرمون روز مادر را تبریک گفته مهماندار و خلبان و خلاصه تقدیر از مقام مادر! گفت برم سر بزنم به مامانم. گفتم آره برو و سلام برسون. شب قبل آخرشب رسیده بود خونه و صیح اول وقت ساعت 8 خودشون که عصر ما بود زنگ زد به من. ذوق و شوقش را حس می کنم که اولین نفر برای من میگه از سفرش و جاهایی که رفته... باشگاه معروف بارسلون هم رفته بود. 

خلاصه از یه طرف خوشحالم که با وینگولی به ثبات رسیدیم ولی اون رنجی که الینور بهم داد توی وجودمه... همسر قشنگ هم دیشب که بهش گفتم وینگولی زنگ زده بود گفت چی شد دوباره تو با این آشتی شدی و هی با یکی قهر می کنی با یکی آشتی! دقیقا وینگولی و الینور رو به رخم کشید. گفتم خب دیگه. می خوای با همین چهارتا دوست هم حرف نزنم؟ برم قبر بکنم توش بخوابم؟

بعدش به مثبت اندیش گروه گفتم واقعیتش وینگولی خیلی منطقی تر رفتار کرد. کاملا در سکوت تماشا کرد و بعدش هم که بهش گفتم بازم با سکوت و صبوری گوش کرد و اصلا چیزی نگفت جهت تخریب الینور. در صورتی که الینور هزار بار فحش داد و وینگولی را تخریب کرد. الان که این اتفاق ها افتاد دارم متوجه خیلی چیزا میشم. مثبت اندیش هی از الینور دفاع کرد و گفت شخصیتشون متفاوته و الینور خیلی مهربونه ولی بلد نیست چیکار کنه و مدلش اینه و... گفتم می دونم ولی دیگه کاری نمیشه کرد. 

امروز صبح هم با بی خیال شیراز چت کردم یه ذره خندیدیم. بعدش گفت بیا یه گروه سه نفره بزن گاهی شوخی کنیم و اینا. دیگه گفتم باشه میام. یه ذره سربه سرشون گذاشتم ولی یه گروه تشکیل دادم خودم و مثبت اندیش و بی خیال. 

ولی در کل هنوز هم خشم دارم... خدا کنه کم کم بی خیال بشم. یه جورایی هم ناامید هستم از زندگی. انگار هیچی عمیق خوشحالم نمی کنه. هیچ هدف و آرزویی هم ندارم. یه جوری فقط الکی دارم روزها را می گذرونم. نه دلم تجملات می خواد و نه پول و نه دنبال مقام و اسم و رسم و شهرت هستم و نه هیچی دیگه...حتی دلم نوشتن آنچنانی هم نمی خواد.

البته دیروز به وینگولی گفتم بازم بنویس و من لذت می بردم از نوشته هات. کاش بنویسه بلکه منم دوباره انگیزه بگیرم. 

همین و دیگر هیچ  

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دعا کن...

سلام الینور

امیدوارم حالت خوب باشه. من که کلا نفهمیدم که چی شد که اینجوری شد. برای هیشکی هم مهم نبود. هیچ کدوم دوستان نه سراغ گرفتند و نه بود و نبود من براشون اهمیتی داشت. من و تو دوست و رفیق بودیم و از حرف زدن با هم لذت می بردیم. بقیه هیچی براشون اهمیت نداشت و به قول معروف حسابی با هم نداشتیم. نه صمیمیتی بود و نه مرام و معرفتی و نه هیچی دیگه. حدودا 4 ماه شد که من از اون گروه اومدم بیرون ولی هیچ کدوم حتی یه احوال پرسی ساده هم نکردند. البته توی اینستا نشستند پستهای منو نگاه می کنند و در سکوت تماشاچی هستند مثل همون گذشته ها... کلا بی بخار هستند و بود و نبودشون برای آدم فرقی نداره. 

تو ولی فرق داشتی و حیف شد که اینجوری شد. دیروز داشتم ویدئوی یه گربه ی ورزشکار را می دیدم که خیلی بامزه بود. یهو به لحظه دلم خواست برات بفرستم ببینی. بعدش گفتم بی خیال بابا! آخه تو صد دفعه گفتی دیگه نمی خوام باهات حرف بزنم و چیزی برای من نفرست. خلاصه بهتره هیچی نگم و دیگه هیچوقت سراغت رو نگیرم تا به یاری خدا بمیریم و راحت بشیم. 

می دونی الینور خسته ام... خیلی خسته... یادته قبلا با هم درد و دل می کردیم و هر دو ناله می کردیم که خسته ایم... هر دو هم می دونستیم چی میگیم... بعدش هم به این نتیجه می رسیدیم که چاره ای نیست و باید ادامه بدیم به زندگی...

الان هم خواستم اینجا بنویسم و بهت بگم خیلی خسته ام... خیلی... ولی زورکی دارم خودم را به زندگی می زنم و زندگی می کنم. دلم می خواد یهو از برق کشیده می شدم و آروم و ساکت می خوابیدم تا ابد... جوری که دیگه نه دلتنگ باشم و نه نگران و نه مسئول دیگران... 

یه بار چند سال پیش بهت گفتم دعا کن برام. گفتی من اهل دعا و اینا نیستم ولی اگه تو بخوای باشه... می دونم اهل دعا و اینا نیستی و فکر می کنی خدایی وجود نداره و همه چی کشک هست، ولی بازم ازت می خوام برام دعا کنی... دعا کن من آروم بشم... همین.

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دلتنگ یعنی من...

الان صبح یکشنبه 18 اردیبهشت است. این چند روز دیگه نشد و دل و حوصله نداشتم بیام بنویسم اینجا. چند روز تعطیلی همینجوری گذشت. روز جمعه فقط باغ برادرم بودیم. در کل غریب هستیم و هیچ جا هیچ خبری نیست.

همون شب جمعه یعنی پنج شنبه خیلی دلم شور زد برای الینور. نمی دونم چرا اینقدر نگرانش شده بودم. سراغش رو از یکی از دوستان گرفتم و گفت خوبه و نگران نباش. ولی همچنان روح من بی تاب و نگران بود. روز جمعه هم توی همین احوال بودم. دیروز هم حتی... انگار درونم پر از خشم هست از همه ی دنیا و مردمش! دلتنگ و کلافه هم هستم. هیچ کاری هم که نمیشه کرد و کسی هم که حرف آدم رو نمی فهمه... دیشب هم کلافه بودم و یهو دلم پر از غربت شد... زود خوابیدم و بعدش خواب الینور رو دیدم خیلی واضح. جوری که همون نصف شب از خواب پریدم. انگار با چند تا دوستان قدیمی جایی دور هم بودیم. من می دونستم با الینور قهر هستیم و نگاهش نمی کردم و باهاش حرف نمی زدم. ولی اون معلوم بود دلش می خواد آشتی کنه و اومد روی صندلی کنارم نشست و یهو مچ دستم رو گرفت. نگاهش کردم و بعد همدیگه رو بغل کردیم و ماچ و بوس! نمی دونم این خواب ها تعبیری داره و اونم دلتنگ و کلافه است یا فقط دیوونگی های منه که توی خواب هم بیرون می زنه! 

هرچی هست که هنوز حالم خوب نیست. هنوز پر از خشم میشم گاهی... هنوز دلتنگ میشم گاهی... هنوز کلافه ام... هنوز بغض دارم...

وینگولی هم پاریس هست هنوز ولی باهاش حرف نزدم و نمی دونم چیکارا می کنه. دیشب براش پیام گذاشتم که برگشتی؟ صبح دیدم 4 تا عکس فرستاده و گفته نه هنوز. عکسهاش قشنگ بود و براش خوشحالم. ولی هیچی نمیگه و نمی دونم با کی رفته و کجاها... بعد که تلفنی حرف بزنیم لابد تعریف می کنه. فعلا داره از لحظاتش لذت می بره و جایی هم که چیزی نمی نویسه که بفهمم چه احوالاتی داره.

خلاصه دنیا همونه که بود. روزها پیاده روی می رم هنوز... دیروز به کارهای خونه رسیدم که تمومی نداره، بشور و بساب و بخر و بپز... زندگی خداراشکر روی نظم خودش جاری است... فقط دل منه که تنگه... دل تنگ رو باید چیکار کرد؟! 

قدرت خدا کار هم برعکس شده! هاها... چند سال پیش الینور بود و من همش دلتنگ وینگولی بودم، الان دلتنگ الینور هستم و وینگولی هستش هرچند مثل قبل در فاصله و دل به حرف زدن و اینا نمیده زیاد. 

همین و دیگر هیچ.

  • رها رها