بدخواب شده ام ... شبها خوابم نمی برد ... فکر و ذهنم هزار جا می گردد ... از بیست سال پیش را مرور می کنم و می آیم تا حالا ... همه ی سالها و روزها و ماهها را می شمرم ... هی فکر می کنم کی دوباره پیداش کردم ! چند ساله؟؟؟ چرا داریم پیر میشیم ؟ چرا عمرمون رفت؟ چرا 40 سالم شده ؟
دیوانه ام ! دیوانه ...
کاش مثل آدمهای دیگر فکر هیچی را نمی کردم ... کاش اینقدر عاشق نبودم ... کاش اینقدر دلتنگ نبودم ...
تا چند سال پیش انگار اینقدر گذر زمان را حس نمی کردم ... انگار هنوز امید داشتم به زندگی ... فکر می کردم یک وقتی دنیا بر وفق مراد ما می شود ! ولی حالا انگار دیگر ناامید شده ام ... انگار دیگر فهمیده ام که هیچ معجزه ای رخ نمی دهد ! زندگی همین تکرار مکررات است و همین به پایان نزدیک شدن ...
هیچ کس حالم را نمی داند ... دلتنگ و پریشان ...
- ۹۶/۰۴/۲۱