یه مدت خواستم بی خیال روزمره نویسی و وبلاگ نویسی بشم ، ولی بیشتر و بیشتر توی روزمرگی غرق شدم و دلم تنگ شد برای نوشتن . درسته که خیلی از وبلاگها و مطالبم از بین رفت ولی خیلی هاشم هنوز هست و وقتی می خونمش حس خوبی بهم دست میده ... مثلا اینکه ببینم پارسال یا چهار سال پیش توی مرداد ماه چیکار می کردم . کجا بودم و چه حسی داشتم ... اینه که تصمیم گرفتم بازم بنویسم ...
امروز صبح دخترم کلاس زبان داشت اول وقت ... بردمش رسوندمش دم کلاس ، بعدش رفتم مدرسه اش برای ثبت نام . بعدش رفتم دم مدرسه پسرم که می خوام اسمش رو بنویسم و هنوز ننوشته اند ... دیگه گفت چهارشنبه حتما بهتون خبر میدیم ... بعدش رفتم خرید از سوپری ... می خواستم الویه درست کنم برای ناهار ... اومدم خونه و بعد دوباره رفتم دخترم رو آوردم ...
فردا عصر خونه ی خانم گل کیان دعوت دارم برای دورهمی ... پنج شنبه هم که جشن نامزدیه دختر خواهرمه ... جمعه هم مهمونی خونه ی مادرشوهر ... یهو در رحمت باز شده ! یه وقتهایی هم هفته ها هیچ خبری نیست ...
عمرم داره مفت مفت می گذره ... باید داستانم رو بنویسم و تموم کنم ... باید دوستام بخونند تا انگیزه داشته باشم ... بهتره برم چند تا از دوستام رو خبر کنم و بگم دارم اینجا می نویسم ... بعدشم داستانم رو بنویسم و ادامه اش رو اینجا بذارم تا بخونند ...
هنوز به نوشتن توی بیان عادت نکردم ! دارم امتحان می کنم ببینم اینجا چطوری میشه پست رمزدار گذاشت ... هنوزم نفهمیدم ... می خوام داستانم رمزدار باشه ...
- ۹۶/۰۵/۰۲