چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۱
  • ۰

عزت نفس ...

از حرفهایی که بوی دورغ و ریا میده خوشم نمیاد ... حرف اگه صاف و صادق و بی شیله پیله باشه واقعا به دل میشینه ... ولی حرفهای الکی که از ته قلب نمیاد همینطور معلق میمونه وسط زمین و آسمون و به هیچ دلی نمیشینه ...

چقدر سبک زندگی ها فرق می کنه ، چقدر بعضیا با عزت زندگی می کنند و چقدر بعضیا حقیر و بدون عزت ... واقعا دست خودمونه که چه جور زندگی رو طلب کنیم ... واقعا دست خودمونه که دیگران باهامون چه جوری رفتار کنند ... دلم گاهی برای بعضیا می سوزه ... اونایی که خودشون باعث حقارت خودشون هستند ، اونایی که راحت می تونند سبک زندگی شون رو تغییر بدن ولی نمی خوان یا نمی فهمند ... اگه کسی رو بهش یه جورایی نزدیک باشم یا بشه بهش بگم بهش میگم ... ولی اگه نشه فقط سکوت می کنم و دلم می سوزه .... هیچی بهتر از بی نیازی و قناعت و عزت نفس نیست ... آدم یه ذره خودش رو به زحمت بندازه ولی خودش رو حقیر نکنه ... 

الان که اینا رو می نویسم توی ذهنم دو نفر از خویشان هست ... یکیشون یه دختر جوانی هست که تقریبا سه ساله ازدواج کرده ولی فوق العاده تنبله و نمی تونه زندگیش رو مدیریت کنه و باعث شده مدام شوهرش بهش سرکوفت بزنه حتی توی جمع های فامیلی ... خب من دلم می سوزه برای این دختر ... چند بار بهش گفتم که یه ذره عزمت رو جزم کن و به زندگیت برس و یه ناهار و شامی بپز و جوری رفتار کن که زندگیت بهتر بشه و اینقدر از شوهرت و اطرافیانت حرف نشنوی و اینقدر زیر سوال نری ، ولی خب کو گوش شنوا ؟ اصلا انگار نمی فهمه و همه جا همینطور نشسته و دست به سیاه و سفید نمی زنه و خب همه توی روش یا پشت سرش هزار جور حرف می زنند .

یک مورد دیگه بازم یه زوجی هستند که حدود 6 ساله ازدواج کردند و یه بچه ی حدود سه ساله هم دارند ولی خانمه همیشه و در طول هفته همش خونه ی پدر و مادرش هست و شوهرش نمی دونم وضع مالیش رو به راه نیست یا خسیسه اصلا خرجی نمی کنه و همش سرکاره و صبح میاد زن و بچه اش رو میذاره خونه ی پدر زن ، آخر شب میاد دنبالشون ، خودشم میاد شامش رو می خوره و ناهار فرداش رو هم ظرف می کنند می برند .... یعنی فقط شبها خونه ی خودشون می خوابند . خونه هم مال خودشونه و مستاجرم نیستند . یعنی ساعت 11 شب میرند خونه ی خودشون می خوابند ، صبح ساعت هفت دوباره دختره میاد خونه ی باباش .... و خب هرچند پدر زن و مادر زن دارند تحمل می کنند و هیچی نمیگن ولی به نظرم خیلی داماده داره تحقیر میشه .... دیگه اونجوری که باید عزت و حرمت نداره ... دیگه کسی تحویلش نمیگیره ... کسی منتظرش نمی مونه ... اگه دیر بیاد یه غذای سرد شده یا دم دستی میذارند جلوی روش ... بچه اصلا هیچ محبتی به پدرش نداره ... چون اخر شب که دیگه داره خوابش میبره پدر رو میبینه و اصلا رابطه ی نزدیکی بین بچه و پدر نیست ... اونوقت به نظر کدوم آدم عاقلی اینجور زندگی کردن خوبه ؟؟؟

بهتر نیست اون زن و بچه توی خونه خودشون بمونند و حتی اگه شده نون و پنیر بخورند ولی هر روز خونه ی یکی دیگه نباشند ؟ بهتر نیست اون آقا شب یه ذره زودتر بیاد توی خونه و یه هله هوله ای بخره برای بچه اش و از در بیاد توی خونه که بچه حداقل ذوق اومدن باباش رو داشته باشه ؟ بهتر نیست اون خانم توی خونه ی خودش باشه و یه ذره به خودش و زندگیش برسه و یه شام مختصری بپزه و به شوهرش بگه منتظرتم تا بیای با هم شام بخوریم ؟؟؟ تا اینکه خونه ی باباش باشه و شامشون رو بخورند و یه ذره غذای سرد شده بکنه توی ظرف یه بار مصرف که برای شوهرش ببره ....

  • ۹۶/۰۵/۲۲
  • رها رها

نظرات (۱)

همه اینها از بی عقلی میاد و همون تعقلی که یک ساعتش برتر از هزار ساعت عبادته

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی