کاش می دانست که چقدر حالم بد است در دوری اش ... در نداشتنش ... در اینکه حتی از نوشتن هم دارم فرار می کنم ...
ولی دلم تنگ می شود برای نوشتنهای ساده و خودمانی ... برای اینکه بنویسم و اصلا برایم مهم نباشد که کسی می خواند یا نمی خواند و چه قضاوتی می کند ...
مدتهاست در حال پریشانی به سر می برم ... وبلاگ نمی نویسم ... روزمره نمی نویسم ... از حال غریبم حتی برای خودم هم نمی نویسم ... و خب یک وقتهایی حالم بد می شود ... بی تاب می شوم ... نمی دانم چه کنم ...
می خواستم داستان بنویسم ولی دوباره بی خیالش شدم ... گاهی می گویم توی این دور و زمانه همه شاعر و نویسنده شده اند ! دیگر انگار نوشتن فایده ای ندارد ... کسی حوصله ی خواندن یک متن طولانی ندارد ... دیگر دل و چشم همه سیر شده از نوشته ها ...
من اگه می نویسم فقط برای تخلیه ی روحی روانی خودمه ... فقط برای لذت بردن و آروم شدن خودم ... دیگه کاری به کسی ندارم ... اصلا برام مهم نیست که این نوشته ها چی بشه ... برای همین بازم سعی می کنم بیام توی همین وبلاگ فکسنی بنویسم برای دل خودم ... فقط و فقط برای دل خودم ...
- ۹۶/۰۷/۲۹