بارون میباره بعد از مدتها ... میرم توی بالکن می ایستم و چند تا نفس عمیق می کشم ... چقدر دلم تنگ بوده برای این بوی مست کننده ... چقدر دلم بارون می خواسته ... سرم رو بالا می کنم و به آسمون نگاه می کنم ... خدا را شکر می کنم ... دلم راز و نیاز با خدا می خواد ... دلم گریه می خواد ... با خدا حرف می زنم و برای همه دعا می کنم ... چند قطره اشک می ریزم ... دلم تنگه ... سرم از ظهر درد می کرده ... گیجم ... حالم رو به راه نیست ...
دیگه حوصله نزدیک شدن به آدما رو ندارم ... سیمین دستش شکسته ... چند بار توی فکرم اومد که بهش بگم یه قراری بذاریم و برم ببرمش باهاش بریم بیرون ... کافه ای جایی ... ولی بعد دوباره منصرف شدم و گفتم بابا بی خیال !
مریم هی توی تلگرام برام مطلب می فرسته ... حوصله اش رو ندارم ... جوابشو نمیدم ...
حوصله ی اینکه خودمو با آدمها درگیر کنم ندارم ...
گاهی کتاب می خونم اگه حوصله ام بکشه ...
- ۹۶/۱۱/۱۸