چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

مدرسه چهارباغ

امروز دلم گرفته بود . ایام عید نوروز اصولا از اصفهان بیرون نمی رویم . تحمل شلوغی را نداریم . از اول عید هم بیشتر وقتمون صرف مهمانی های دید و بازدید شده بود . ولی امروز توی خونه بودم و دلم می خواست برم توی طبیعت . دلم می خواست جایی برم که حال دلم رو بهتر بکنه . با همسرم و بچه ها از خونه زدیم بیرون . همسرم گفت : کجا بریم ؟ من گفتم بریم بیشه ناژنون پیاده روی کنیم . پسرم گفت بریم کوه صفه . دخترم گفت بریم سینما ! ولی همسرم رفت سمت میدون انقلاب یا به قول قدیمی ها مجسمه ! گفت : میریم پیاده توی چهارباغ ... خیلی وقته نرفتیم ... گفتم : آره فکر خوبیه ... از وقتی راه ماشین رو چهارباغ بسته شده و خیابون سنگفرش شده دیگه نرفتم ... دلم تنگ شده برای اون حال و هوای نوستالژیکش ... نرسیده به میدون انقلاب ماشین رو پارک کردیم و پیاده رفتیم سمت میدون و بعدشم پیچیدیم توی چهارباغ ... هوای دلچسب بهاری ... درختهای سبز خوش رنگ چهارباغ ... سکوت دل انگیزی که توی خیابان چهارباغ حاصل شده چون دیگه توی خیابان ماشین رد نمیشه و همه باید پیاده برند ... همه با هم یه آرامش خوبی بهم داد . احساس می کردم برگشتم به اون زمانهای قدیم که ماشینی در کار نبود و مردم با پیاده راه می رفتند توی این خیابون ... محو زیبایی های خیابان و مغازه های قشنگش شده بودم که رسیدیم به در مدرسه چهارباغ ... توی همه ی این سالها ، هزاران بار از جلوی مدرسه چهارباغ رد شده بودم ولی حتی یه بار هم نرفته بودم توی مدرسه رو ببینم . ولی امروز مدرسه چهارباغ با همه ی قشنگی هاش منو دعوت کرد . دربش برای مسافران نوروزی باز بود و بلیط ورودی برای هر نفر 2000 تومان . همسرم و بچه ها مثل همیشه داشتند رد می شدند از جلوی این مدرسه ی دوران صفویه ... ولی من همونجا میخکوب شدم و صداشون کردم که بیایید بریم داخل مدرسه رو ببینیم . هنوز یک ساعتی مانده بود تا غروب . بلیط گرفتیم و وارد مدرسه ی چهارباغ شدیم . همون دم در ورودی جادو شدم ! مثل یک بهشت کوچک بود ! یک بهشت کوچک که منه اصفهانی اولین بار بود می دیدمش .هوا ، هوای بهشت بود ، صدای فواره های آب که با دلبری می ریختند به نهر میان باغ ... چنارهای تنومند سر به فلک کشیده ... سروهای زیبا ... گنبد و مناره های مسجد چهارباغ ... ایوان ها و حجره های مدرسه ... کاشیکارهای هنرمندانه ... حوض بزرگ آبی ... بوی شب بوها... همه و همه یک بهشت کوچک درست کرده بودند ... بهشتی که باعث بسط روحم شد ... روح بیتابی که در این بهشت کوچک قرار گرفت ... هیچ جای دیگری نمی توانست اینقدر حال روحم را خوب کند ... این مدرسه ی قدیمی پر از انرژی مثبت و عشق بود ... عشقی که دست نوازش کشید بر سر و روی روح غمگینم ... مرا در آغوش خود جای داد ... روی نیمکتهای این بهشت کوچک نشستم و ساعتها نفس کشیدم ... بوی بهار را ... بوی عشق را ... بوی دل انگیز دوست را ... و زیر لب زمزمه کردم :
گفتی که به دل شکستگان نزدیکی
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست !

حضرت دوست لا به لای برگهای چنار می وزید ، در قطرات آب از فواره فرومی ریخت ... و همراه با بوی شب بوها مرا نفس می کشید ... بوییدمش ... بوییدمش ... بوییدمش ...
  • ۹۷/۰۱/۰۶
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی