گاهی دلم بهونه میگیره و دست و دلم به هیچ کار جدی نمیره ! نه حال کار علمی پزوهشی دارم و نه حال کارهای روزمره خونه زندگی . دلم می خواد یا با یه نفر گپ بزنم یا چیزی که دوست دارم بخونم . یا بیام یه چیزی بنویسم . به دوستم میگم من می خوام از این به بعد توی وبلاگم بنویسم بیشتر . هر وقت ازم بی خبر بودی بیا سر بزن وبلاگ . مثل ایام قدیم !
امروز سخنرانی داشتم توی مدرسه . بعد از جلسه یه خانوما اومده میگه کارتتون رو بدید . فکر کرده بود منم مرکز مشاوره یا کلینیک دارم . منم گفتم نه والا ! نه کارت دارم و نه محل کار ! همینجور فی سبیل الله دارم مشاوره میدم به مردم ...
ولی همین کار هم بهم حس خوبی میده . همین که آروم آروم اگاهی های زنها و مادرها و دخترها رو بالا ببریم . بی سر و صدا ...
روز معلم هم یه ادکلن هدیه بردم برای سیمین . نمی دونم خوشش اومده یا نه .
دلم گرفته ... برای همین دلم می خواد هی بنویسم ...
نمازم رو نخوندم . ظرفها هم دوباره جمع شده ... برم نمازمو بخونم و ظرفها رو بشورم تا ببینم چی میشه !
- ۹۷/۰۲/۱۵