چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

ما زبان هم را می فهمیم . زبان ساکت ولی گویای همدیگه رو ... هزار تا چیز می فهمیم از یه عکس ... از دو تا کلمه حرف ...

سلام بر خورشید رو یادته ؟ یادته چیزی نوشته بودم که تو رو یاد کتابی انداخته بود که من هیچوقت نخونده بودمش ؟ چیزی نوشته بودم که تو فکر کرده بودی از اون کتاب اثر گرفتم . 

الانم مطمئنم چیزی نوشتم که تو رو یاد این کتابها انداخته ... چنان از نور و رنگ و صدا نوشتم که تو رفتی همه ی کتابهات رو ریختی بیرون ... رفتی نشستی بین کتابها ... رفتی تا دوباره نگاه کنی به کتاب " آهسته وحشی می شوم " . رفتی تا بغض کنی و یادت بیاد خیلی چیزها رو ... من نخوندم این کتابها رو ... نه ترلان رو خوندم و نه " اهسته وحشی می شوم " رو ... ولی می فهمم تو اون همه کتاب رو ریختی اون وسط که همین رو به من بگی ... 

باشه ... انشالله سر فرصت می خونم این کتاب بنی عامری رو ... چشمهام رو می بندم و سعی می کنم همه ی نور و صداها و رنگ ها و بوها رو حس کنم ... لبخند بزنم و بدونم که تو کنارم هستی ... نزدیک ترین روح به من ... نزدیک نزدیک نزدیک ...

این چیزا رو من فقط می فهمم ... فقط حس می کنم ... هیچ چیز قابل اثباتی نیست ... هیشکی نمی دونه و نمی فهمه که بین من و تو چی گذشته و چی داره می گذره ... هیشکی این حرفها رو نمی فهمه ... بعضی چیزا خیلی از سطح درک و فهم آدمهای عادی بالاتر و بیشتره ... چیزی نیست که همه کس بفهمه ... 

بخشی از کتابها که توی نت دیدم :

اگه مثل آدم خداحافظی کنی غصه می خوری ولی خیالت راحت است.اما جدایی بدون خداحافظی بد است,خیلی بد.یک دیدار نا تمام است.ذهن ناچار می شود هی به عقب برگردد و درست یک ذره مانده به آخر متوقف شود.انگار بروی به سینما و آخر فیلم را ندیده برق برود یا گوشه ای از انجا آتش بگیرد یا هزارویک اتفاق دیگر بیفتدو اتفاق اصصلی که همان اخر فیلم یا خداحافظی است,نیفتد .
کتاب ترلان - فریبا وفی


گوشت و پوست ندارد. از ابرست. خودش و خنده اش و خنجری که دستش ست و دارد باش
ناخن انگشت اشاره ی دس چپش را می تراشد که نوکش را می تراشد که نوکش را می برد و خون
سه قطره فقط. می چکد می افتد کنار پایی که از ابرست.
خونش از ابر نیست . خونش خون است! خیلی خون است خیلی سرخ تر و خیلی درشت تر و خیلی نزدیک
تر از صدای زنی ابری و اثیری که می خواند برای خودش در عالم خودش (به هر موجی که می گفتم غم
خویش/سری میزد به سنگ و باز می گشت)
"آهسته وحشی می شوم "


مشت بزن بکوب محکم به بینی‌ات و، درد زجرآور و زیادش را بخواه بشود اشکی که چشم‌هات را پُر می‌کند می‌چکد و، بشود خونی که جاری می‌شود می‌چکد و، بنشین جلو غار بگذار خون بچکد روی برف تازه‌یی که انگار فقط برای تو باریده‌ست و، ببین تارآلود که خون و اشک می‌چکند بر برف تازه و، نمی‌شوند نمی‌شوند نمی‌شوند این‌بار هم آن سه قطره‌یی که باید بشوند و بگو بلند، به غار تاریک و صدایی که از خودت برمی‌گردد توی صورتت: چرا بلد نیستم من عاشق بشوم؟
آهسته وحشی می شوم - حسن بنی عامری
  • ۹۷/۰۲/۱۶
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی