چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

چند روز از ماه رمضان گذشت ، شبها تقریبا یکی دو ساعت بیشتر خواب ندارم ، روزها می خوابم ... 

تقریبا از فضای مجازی و دوستها و گروه ها دل کندم ، دور شدم ... یعنی دنیا اینجوریه که هر چند وقت یکباری ادم مشغول یه سری آدمها و فضاها میشه و بعدشم تموم میشه ... همه ی آدمها میان که یه روزی برند ... هیشکی همیشگی نیست . 

گاهی به گذر زمان فکر می کنم . به اینکه هر دو سه سالی از عمرم چه جوری طی شده ... گاهی دلم میگیره ... ولی چاره ای نیست ... 

این چند روز داشتم به این فکر می کردم که دور بشم از همه ی آدمها و خبرهایی که ذهنم رو به هم می ریزند ... دور بشم از همه ی فضاها ... یه گوشه ی دنج و ساکت برای خودم درست کنم ... سرم گرم همین روزمرگی های عادی خودم باشه ... مثل آدمهای 50 سال پیش که مدام بمباران اطلاعاتی نمی شدند و از هیچ جا خبر نداشتند ... 

خوش به حال تابستانهای 20 -30 سال پیش ... اون وقتهایی که نوجوان بودم ... مدام کتاب می خوندم ... ولی حالا دیگه حوصله کتاب خوندن ندارم ...

دیروز غروب بود فکر کنم نشستم دم ایوان و به آسمان نگاه کردم ... سکوت کردم ... فقط گوش دادم و نفس کشیدم ... بعد به این فکر کردم که 20 سال پیش یعنی خرداد سال 77 دانشجو بودم ... داشتم امتحانهای ترم دوم رو پشت سر می ذاشتم ... چقدر دور شده اون روزها ... کی باورش میشه ؟! 20 سال ؟!

هنوز با دوستان دوره دانشگاه در ارتباطم ... دوستانی که 20 سال پیش با هم آشنا شدیم و با هم توی یه کلاس نشستیم ... با هم توی یه اتاق و یه خوابگاه 4 سال از بهترین روزهای جوانی مون رو سپری کردیم ... 

حالا همه شون گرفتار زندگی هستند . دو سه تا بچه دارند ، کارمندند ، هزار مشغله دارند ... 

گاهی دلم میگیره ... نمی دونم چی از زندگی می خوام ... 

یه روز از بچه ها منظورم دوستای دانشگاهه ، پرسیدم که بچه ها چی شما رو عمیقا خوشحال می کنه ؟ چی بهتون هیجان میده ؟ شور زندگی تون چیه ؟

اصولا دیر جواب میدن و بالاخره یکی یکی شروع کردند جواب دادن ... خب تقریبا همه شون حرفهای تکراری و کلیشه ای زدند ... مثلا شادی و موفقیت همسر و بچه هاشون ، سفر ، شغل و کارشون ، و نهایتش وقت گذروندن با دوستان و رستوران رفتن و کافه گردی و اینا ...  

ته تهش دیدم زندگی انگار برای همه همین روزمرگی هاست ... اونایی که شاغلند نصف روزشون سرگرم شغل و کار هستند و بقیه اشم همین سر و کله زدن با شوهر و بچه و کار خونه و امورات روزانه زندگی ...

دیدم خب غیر از این نیست انگار ... همه جای دنیا همینه ... چه ازدواج کرده باشی ، چه نکرده باشی ، چه ایران باشی ، چه کانادا باشی ، چه سر کار بری ، چه سر کار نری ، در هر صورت تقریبا زندگی همینه ... تکرار مکررات ... خستگی ها ... حرص ها ... و گاهی هم شادی های کوچیک الکی ... 

من شاید متفاوت تر بوده شادیهام ... هیجان هام ... یکیش همین نوشتن ... یکیش عاشقی کردن ... یکیش دوستهای دور و نزدیک ... شنیدن موسیقی ... دیدن فیلم ...

ولی حالا تازگیا دارم کم کم به جایی میرسم که دیگه همینام دیگه برام رنگ و بویی نداره ... 

گاهی میشینم به زندگی آدمهای خیلی عادی نگاه می کنم . ببینم چیکار می کنند ؟ خب هیچی ! همین کارهای روزانه ... حالا آدمهای متفاوت تر چیکار می کنند ؟ سفر می رند ، کتاب می خونند ، هنر می اموزند ، خودشون منشا هنر هستند ... 

حالا بر فرض هم که یه کتاب نوشتیم و چاپ شد ، بعدش چی ؟!آخرش دوباره می افتیم توی همین چاله ی زندگی روزمره ... 

خب بی خیال ... بی خیالی رو عشقه ...

  • ۹۷/۰۳/۰۸
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی