امروز آخرین قسمت سریال شهرزاد رو دیدم ... گریه کردم ... بغض کردم ... قباد انگار خود عشق بود که پاک و وارسته به مسلخ برده شد ... عاشق پاکباخته ای که رسیده بود به درک رنج آدمی ... و چه عاقبتی بهتر از این مرگ ... چشم در چشم معشوق حتی اگه اون معشوق هم قدرت درک اینهمه عشق رو نداشته باشه ... خب شهرزاد عاشق قباد نبود ... فقط به عنوان پدر بچه اش دلش نمی خواست بمیره ... ولی قباد قشنگ عاشقی کرد و قشنگ رفت تا ته ته عاشقی ... قشنگ مرد ...
راستش دلم همچین مرگی می خواد ... مرگ در نهایت عاشقی ... این مرگ یعنی زندگی ... یعنی جاودانه شدن در عشق ...
قباد به شهرزاد گفت دلم می خواد امید شش دنگ بکشه به مادرش ...
ولی من توی دلم گفتم ، کاش عاشقی کردنش بکشه به تو قباد !
شهرزاد هم خیلی تاوان داد پای عشقش به فرهاد ... ولی قباد همه چیزش رو داد ... مقام و قدرت و بچه و زندگی و جونش رو ...
غم عشق ... غم و درد و رنج عشق ... قباد طفلکی خیلی بال بال زد تا بتونه اون طعم و مزه ی عاشقی رو بچشه دوباره ... ولی یه جایی فهمید دیگه هیچی مثل قبل نمیشه ... باید دست بکشه از همه چی ... باید رها بشه و بره ...
دلم برای مظلومیت عشق می سوزه ... عشق همیشه مظلومه ... همیشه بی دفاع ...
- ۹۷/۰۳/۲۱