چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

امروز خوابت رو دیدم بعد از مدتها ... اومده بودی تهران ، منم اومده بودم که ببینمت ... اومده بودم خونه تون ... خونه تون شلوغ بود ... انگار کلی مهمون داشتی ... لابه لای شلوغی ها و مهمونها و دوستهات چند کلمه ای باهات حرف زدم ... یه دوست صمیمی داشتی که اونم اونجا بود ... بیشتر انگار با اون دوست حرف می زدم ... هر چی بود کلی وقت داشتم با تو و دوستهات سر و کله می زدم ... 

منتظرم که جوابم رو بدی ... 

توی دفترهای قدیمی رو که می خونم گاهی چیزهایی میبینم که اصلا یادم نبوده ! یعنی اگه توی دفترم و نوشته هام بهش اشاره نکرده بودم الان اصلا یادم نبود ... اون وقتا همه جزییات حرفهامون یادم بوده ... ولی الان بعد از 17-18 سال دیگه یادم نیست دقیق ... اون اشاره های کوچیک باعث میشه لبخند روی لبم بیاد ... یادم بیاد که اون وقتا توی چه جهانی سیر می کردیم ... درسته که مسیر زندگی من و تو خیلی از هم جدا شده ... درسته که دیگه دنیای مشترکی نداریم ... درسته که دیگه فاصله ها خیلی زیاد شده بینمون ... ولی هنوزم یه چیزایی هست که پیوندمون بده به هم ... یه بار توی شوخی هات گفته بودی که بهت تعهد محضری میدم که عاشقتم ! و بارها و بارها گفته بودیم و قول داده بودیم که این عشق رو فراموش نمی کنیم ... من سر قولم هستم ... من فراموشت نکردم ... من مدام و هر روز و همیشه دارم با تو زندگی می کنم ... با یادت و عشقت نفس می کشم ... شاید خیلی عجیب باشه ... ولی چیزیه که اتفاق افتاده ... 

حالا تو هر جا باشی و هر کاری بکنی ، فرقی نمی کنه این جریان ... جای تو همیشه توی قلبمه ... چه باشی ، چه نباشی ... 

تو نزدیکترین به من بودی ... نزدیک ترین ... کسی که همه ی روح من در کنارت آروم می گرفت ... کسی که روح من مشعوف میشد ... این چیزا رو همه نمی فهمند ... یعنی اصلا شاید هیشکی نفهمه ... بین من و تو اتصالی بود ماوراء این دو دو تا چهارتایی های دنیا ... 

توی دفترهام یه جایی درباره ی یه خاطره از رستوران احاطه نوشته بودم ... یه روز شاید ظهر رفته بودیم با هم ناهار بخوریم ... پیتزا می خوردیم ... اون اواخر بود ... اون اواخری که می دونستیم شاید آخرین بارهایی هست که داریم با هم سر یه میز چشم در چشم غذا می خوریم ... تو بغضت گرفته بود ... ناراحت بودی ... اشک توی چشمهات بود ... هی یه حرفهایی می زدی مبهم و پیچ در پیچ ... جوری که هم بفهمم هم واضح نگفته باشی ... می گفتی : حالم بده ... مثل آدمایی شدم که تازه طلاق گرفتند ، مثل آدمایی شدم که توی یه کشور غریب همه چیزشون رو از دست دادند ، انگار که هیچی ندارم ... انگار همه چیزم رو از دست دادم ... نمی دونم کجای دنیا و زندگی هستم ... 

و من فقط ساکت نگاهت کرده بودم ... هیچی نگفته بودم ... خودم رو زده بودم به کوچه علی چپ که یعنی نمی فهمم این حرفهات یعنی چه ... نزدیک بود اشکت دربیاد ... گفته بودم چته حالا ؟ چرا اشک جمع شده توی چشمهات ؟ گفته بودی : از بس سیرم ! از بس غذا خوردم ! 

در حالی که کمتر از همیشه خورده بودی و فقط با غذا بازی کرده بودی ...

خب چی باید می گفتم ؟! اگه بهت می گفتم به خاطر منه ، دیوونه بازی در می اوردی که نخیر !

اگه می گفتم که حالا یه فکری می کنیم و شاید تونستم برگردم و اینا هم فایده نداشت ... همینجور مستاصل نشسته بودیم فقط نگاه می کردیم و بغض و اشکمون رو کنترل ... 

اون روز رو هم یادمه که رفتیم عباس آباد نمی دونم پیتزا یا کنتاکی خوردیم ... اون روزم تموم راه برگشت رو هذیون گفتی و بی تابی کردی ... هی گفتی : تو نباشی کی دیگه میاد به من پیتزا بده ؟! کی میاد باهام رستوران ؟! هی مسخره بازی در آوردی ... هی خندیدی در صورتی که چشمهات پر اشک بود ... منم بازم مثل بز هیچی نمی گفتم ! فقط نگاهت می کردم ... عین خود بیچاره ها سعی می کردم اون لحظات را با تموم وجودم به خاطر بسپارم ... 

  • ۹۷/۰۴/۱۸
  • رها رها

نظرات (۱)

هعی...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی