دلتنگم ، دلتنگم ، دلتنگم ...
گاهی آدم واقعا به بن بست میرسه ... دلم می خواد برم یقه ی خدا را بگیرم و بگم : خدایا من چیکار کنم ؟! خودت یه راهی پیش روم بذار ... خودت یه کاری بکن ... عشقش از سرم نمی افته ... دلتنگیم کم نمیشه ... بی خیالش نمیشم ... هیچ راهی هم انگار نیست ... مگه من چی گفتم ؟! مگه من چی خواستم ؟! چقدر باید انتظار بکشم ؟! چقدر باید دلتنگ بشم ؟! آخه برم چی بگم بهش؟ جوابمو نمیده ...
نصف شبه ... خوابم گرفته ... تازگیا توی روز اصلا نمی خوابم ... میذارم تا خوب خسته بشم ... اونقدر خسته بشم تا ساعت یک و دو نصف شب بیهوش بشم ... تا صبح رو بخوابم ...
به دستهام نگاه می کنم ... ناخنهام بلند شدند ... به پشت دستهام نگاه می کنم ... یاد تو می افتم ... دستهام رو دوست داشتی ... هیشکی جز تو دستهام رو بوسه بارون نکرده ... چند بار دستهام رو بوسیدی ؟!
دیروز دوباره " دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد " رو خوندم ... به یاد تو ... دلم می خواست مثل اون داستان کوتاه تو رو نفس می کشیدم ...
تو اون پستها رو برای کی می نوشتی ؟! جز من مگه کسی دیگه رو داشتی ؟! مگه کسی دیگه بود که با تو قرارداد نانوشته داشته باشه ؟! چشمهای تو و دستهای من ...
مگه کسی دیگه بود یا هست که تو را فراسوی مرزهای تنت دوست داشته باشه ؟!
مگه کسی دیگه بود که برات شاملو بخونه ... برات شعرهای شاملو بنویسه ... نوار کاست شاملو هدیه بده ؟!
خسته ام ... خسته ام از این همه فاصله ... خسته ام از این همه دوری ... کاش باهام حرف می زدی ... کاش خودت رو به کوچه علی چپ نمی زدی ... کاش بهم می گفتی که باید چیکار کنم ... کاش برام می نوشتی ...
- ۹۷/۰۵/۱۱