چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

آفتاب لب بوم ...

امروز چهارشنبه ، 31 مرداد 97 هست و عید قربان . صبح توی خونه بودیم و نمی دونستیم کجا بریم و چیکار کنیم . هیچ جایی دعون نبودیم و برنامه ی خاصی نداشتیم . توی این فکرا بودیم که تلفن زنگ زد و به همسرم خبر دادند که پدربزرگش به رحمت خدا رفته . پدربزرگ حدود 96 سال سن داشت . چند روز پیش شنیده بودم که حالش زیاد خوب نیست ولی کسی فکر نکرده بود که در حال مردنه ! برای همین کسی هم نرفته بود بهش سر بزنه . البته همسرم همین حدود ده روز پیش رفته بود بهش سر زده بود . خونه ی عمو کوچیکه زندگی می کرد پدربزرگ . خلاصه پدربزرگ هم بی سر و صدا روز عید قربان به دیدار حق شتافت ! همسرم خیلی غصه اش شد . چون همین چند روز پیش یه شلوار منزل خرید که ببره برای پدربزرگش . ولی عمر پدربزرگ کفاف نداد که شلوار نو بپوشه ! و همسرم غصه اش شد که چرا این چند روز نرفت دوباره سر بزنه ... البته کسی هم بهش خبر نداده بود که پدربزرگ دیگه داره نفسهای آخر رو می کشه . خلاصه همسرم رفت که پدر و مادرش رو برداره و بره خونه ی پدربزرگش سر بزنند . نزدیک ظهر بود و من می دونستم مراسم خاکسپاری به امروز وصال نمیده ... بعدشم می دونستم که حوصله ی شلوغی ندارند برای همین نرفتم . بعدا همسرم تلفن زد که مراسم خاکسپاری فردا انجام میشه ولی داریم تدارک ناهار میبینیم برای اون فامیلهای نزدیک که رفته بودند . 

این پدربزرگ حقوق بازنشستگی داشت ... خونه هم مال خودش بود که داد به پسر آخریش ... 17 ساله من عروس این خانواده شدم ، هیچوقت این پدربزرگ یه مهمونی درست و حسابی نگرفت ... هیچوقت ماها رو دعوت نکردند ... ولی بازم همسرم دلسوز بود و سر می زد به پدربزرگ و عموش ... منم عید نوروزها و یکی دو بار در طول سال می رفتم سر می زدم ... امروز که نرفتم ولی همین که شنیدم حالا پس از مرگش همه جمع شدند و دارند تدارک ناهار روز عید قربان رو می بینند ، فکر کردم کاش یه بار این پدربزرگ تا زنده بود قسمتی از حقوق بازنشستگیش رو خرج کرده بود و گفته بود همه ی بچه ها و نوه ها و نتیجه هام رو جمع کنید اینجا ... کاش یه بار به شادی دور هم جمع شده بودند ... 

دنیا خیلی کوتاه شده و تند تند داره میگذره و تموم میشه ... مادرشوهرم همیشه با خانواده ی شوهرش و با همین پدرشوهرش بد بود و پشت سرشون حرف می زد . همین چند روز پیش مادرشوهرم داشت پشت سر جاری و پدرشوهرش حرف می زد . مهمونی زنونه بود و مردها نبودند . من حس کرده بودم که پدربزرگ روزهای آخرشه ... گفتم خدا عاقبت همه رو به خیر کنه ... آقاجون هم آفتاب لب بومه ... دیگه این حرفها زدن و گفتن و شنیدن نداره ... 

بعد که اومدم خونه به همسرم گفتم : انگار حال آقاجونت خوب نیست . هنوزم دارند پشت سرش حرف می زنند ... بنده خدا دیگه آفتاب لب بومه ...

همسرم که همیشه مدافع صد درصد خانواده و فامیلش هست ، انگار از تعبیر آفتاب لب بوم خوشش نیومد ! با لحن شوخی گفت به آقاجون من نگو آفتاب لب بوم ! خودت آفتاب لب بومی ! 

منم خندیدم و گفتم باشه ... منم آفتاب لب بومم ... هیشکی خبر نداره کی میره ... 

امروز که همسرم از فوت آقاجونش خیلی شوک شد و گفت حیف شد کاش رفته بودم این دو سه روز دیده بودمش ، گفتم من که بهت گفتم دو سه روز پیش ... جدی نگرفتی ... منم دیگه سکوت کردم ... 

خلاصه این دنیا خیلی مسخره تر از این حرفهاست که هی بخواهیم حرص بخوریم و کدورت داشته باشیم و زیادی جدیش بگیریم ... خاله ام که 4 ماه پیش فوت شد خیلی مهربون و دوست داشتنی بود ... ولی یه ذره هم غر می زد و به خصوص با عروسهاش نمی ساخت ... وقتی فوت شد خیلی دلم گرفته بود و چند وقت هم هی خوابش رو می دیدم ... هی با خودم می گفتم خاله دیدی چقدر حرص خوردی ؟ دیدی چقدر الکی حرف و نقل درست کردی ؟ تموم شد دنیا ... من که خاطرات خوبی ازت توی ذهنمه ... ولی چقدر بده اگر خاطرات بدی ازت توی ذهن کسی مونده باشه ... 

  • ۹۷/۰۵/۳۱
  • رها رها

نظرات (۱)

واقعا دنیا ارزش هیچی رو نداره
نه حرص و طمع نه گله و شکایت و نه هیچی ِِِِِهیچی

خدارحمتشون کنه ،هم پدربزرگ همسرتون رو و هم خاله تون...
پاسخ:
ممنونم. اره واقعا زندگی اصلا اونقدرا جدی نیست ... خدا رفتگان شما را هم بیامرزه. زنده باشی .

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی