دلم تنگه ... غم روی دلم نشسته زیاد ... دارم فکر می کنم که کم کم بزنم به سیم آخر ...
دنیا خیلی بی وفا و کوتاهه ... منم خیلی خسته ام ... خیلی ...
دلم می خواست براش بنویسم چطور دلت میاد اینجوری کنی ؟ چطور جواب کسی رو نمیدی که همه ی آرزوش تویی ؟! چطور دلش رو شاد نمی کنی ؟ من اگه بدونم یه نفر با یه حرف یا با یه نگاهم دلش شاد میشه ، دریغ نمی کنم ... همه ی تلاشم رو می کنم تا آدما رو شاد کنم ... تا دلگرمی بدم ... تا غم رو از روی دلها بشورم ... اونوقت تو نمی دونم می فهمی یا نمی فهمی ! می فهمی چقدر بهت احتیاج دارم ؟! می فهمی که دنیا داره روز به روز برام تیره تر میشه ؟! می فهمی که دیگه تحمل اینهمه دلتنگی رو ندارم ؟! می فهمی که چقدر بی تابم ؟! چقدر خسته ؟!
خب لابد نمی فهمی ... لابد برات مهم نیست ... وگرنه اینقدر دریغ نمی کردی ... اینقدر باعث غم و اندوهم نمی شدی ...
منم دیگه این آخرین تلاشم بود ... دیگه سراغت رو نمی گیرم ... دیگه اجازه میدم که این غم و اندوه همه ی وجودم رو بخوره ... دیگه می بندم همه ی راههای ارتباطی رو ... همه چی رو پاک می کنم ... حذف می کنم ... می پیوندم به ابدیت ... به نیستی ...
خداحافظ ای قصه ی عاشقانه ... خداحافظ ای داغ بر دل نشسته .
- ۹۷/۰۶/۰۱