خیلی دلتنگم ، خیلی خسته ام ، دلم سکوت و آرامش می خواد ، هر روز با خودم میگم این روزا لابد دیگه وقت می کنم و میشینم یه چیزی می نویسم ... ولی نمیشه ... همش هزار جور کار سرم ریخته ... بس که حرص و جوش همه کارها رو خوردم خسته شدم ...
هیشکی جنس دلتنگی منو نمی فهمه ... هیشکی خستگی هامو نمی فهمه ... هیشکی نمی دونه که من الان چه حالی دارم ... اخر شب جمعه است و من اونقدر خسته و قاطی و دلتنگم که دلم می خواد گریه کنم ...
صبح رفتم توی پارک پیاده روی ، یه دوستی رو دیدم و کمی با هم گپ زدیم . بعدش اومدم ناهار پختم و به هزار جور کار رسیدم . عصر هم رفتیم سینما و فیلم مغزهای زنگ زده رو دیدیم ! فیلم اعصاب خرد کنی بود ...
از دست بچه ها زیاد حرص می خورم . کارهاشون رو خودجوش انجام نمیدن و هی باید باهاشون حرف زد و هر کاری رو یاداوری کرد . اون جوششی که خودم توی کودکی و نوجوانی و جوانی داشتمو ندارند ... هیچ کاری رو از جون و دل انجام نمیدن ... به همه چی بی خیال هستند ... شایدم خیالشون راحته که یه مادری هست که همه کارها رو سر و سامون بده ...
از دست همسر گرانقدر هم باید حرص بخورم ... اونم رییس بزرگ بی خیال هاست ... دیگه بچه ها یه ذره ژنشون هم بکشه به پدرشون باید اینجوری بی خیال باشند و هر حرفی رو صد بار بهشون بگی و عین خیالشون نباشه ...
خلاصه خسته ام ... دلم تنگ شده ... دلم می خواد اینهمه مسئولیت رو ول کنم و با یه نفر که دلم براش یه ذره شده برم چند روز توی یه کلبه ی دور افتاده ...
کاش یه نفر بود که اینهمه خستگی و کلافگی منو درک کنه و آرومم کنه ... کاش یه نفر بود ...
- ۹۷/۰۷/۱۳