دیروز شنبه ۱۷ فروردین بود . مثل اون قدیما که بعد از عید تشنه دیدارت بودم بهت زنگ زدم ... گفتی دندون عقلت رو کشیدی با بیهوشی کامل ... هی ناز کردی، هی نازت رو کشیدم ... هی سر به سرت گذاشتم ... خیلی خندیدیم... اونقدر که گونه هام درد گرفت... گفتی استرس نداشتی... بالاخره دکتر دندون پزشک کار خودشو بلده ... نگرانی نداره که ... مثل اینه که قورمه سبزی نگران باشه من خوب می پزمش یا نه... کلی خندیدم به حرفهات... گفتی لپت ورم کرده و قلمبه شده ... قربون صدقه ی لپ قلمبه ات هم رفتم ... بالاخره لوس خودمی ... نمیشه که برای کسی دیگه لوس بشی ... گفتم نمیری یهو؟! گفتی هنوز دارم قرص می خورم، الان معلوم نمیکنه، شایدم مردم ! دو ساعت حرف زدیم ، دهانت رو با دهان شویه شستی که دندونت بهتر بشه... اماده شدی برای خواب ... گفتی فردا پلو شوید و ماهیچه میپزی که جون بگیری ... گفتم خوب می کنی ، نوش جونت ... گفتم مواظب خودت باش تا زود خوب بشی ... یه بوس هم فرستادم برای لپ قلمبه ات ... گفتی اخ ! خوب شد! خندیدیم ... شب به خیر گفتم و خداحافظی کردیم ، عکس فرستادی... چشمای بیمارت ... لپ قلمبه ات ... قربون صدقه چشمات رفتم که بی حال و مریض بود ... مسخره بازی درآوردی... مثل همون وقتها بود که بعد از تعطیلات عید می دیدمت و چقدر دلتنگ بودیم هر دومون... چقدر به دلمون می چسبید دو ساعت نشستن کنار هم و گفتن و خندیدن ... فقط اون وقتها دستهات رو توی دستم می گرفتم ... ولی الان نمیشه... خیلی دوری ... دیشب دوباره شمردم ... امسال ۶ سال میشه که دستهات رو نگرفتم توی دستم ... البته بعد از اون ۱۲ سال ... بیا دیگه ... دست هام دلشون یه ذره شده برای دستهات...
- ۹۸/۰۱/۱۸