چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

امروز مربای انجیر پختم. هنوز دارد روی گاز می جوشد...بوی وانیل و زعفران هم پیچیده توی خونه... 

ذهن من هزار جا می چرخه... آمار کرونا بالاست و ما هم که هنوز واکسن نزدیم... منم که توی پیاده روی نمی تونم ماسک تحمل کنم. ولی فعلا صبح ها میرم پیاده روی ولی از مسیرهای خیلی خلوت و با فاصله از مردم توی پارک های محل می چرخم... غیر از این پیاده روی های گاه و بیگاه و کمی خرید چیزهای ضروری جای دیگری نمی روم. امروز توی فکر آیدین بودم و دلم خواست باهاش حرف بزنم. سراغش رو گرفتم و پیام گذاشتم که خوبی و بچه هات خوبن و اگه وقت داشتی یه موقع بهت زنگ بزنم. جواب داد که همه مون کرونا گرفتیم و فعلا حال مناسبی ندارم. ناراحت شدم و گفتم دعاگو هستم و خیلی مواظب خودتون باشید تا زودی خوب بشید. 

خلاصه که بلاروزگاری شده... قدیما به عاشقیت می گفتند بلاروزگار ولی حالا دیگه واقعا از زمین و زمان بلا میریزه...

دارم روی طرح یه داستان کار می کنم و می خوام اگه بشه یه داستان بلند بنویسم... دیگه ببینم چطور پیش میره...خیلی از دوستام که پزشک و دندان پزشک و استاد دانشگاه و دبیر و اینا هستند واکسن زدند... دیروز به یکی شون گفتم من آخرین نفری هستم که واکسن خواهم زد... بعد به شوخی خندیدم و گفتم به نویسنده ها واکسن نمی زنند؟! هاها... خلاصه گفتم ماها که جزو هیچ جا نیستیم حالا حالاها واکسن بهمون نمی رسه... ولی خب خداییش راحت هم نشستم توی خونه...لازم نیست صبح تا شب توی حلق مردم باشم و بخوام ماسک تحمل کنم...

خب دیگه چی می خواستم بگم؟ آهان! تغییر دکوراسیون هم دادم... میز و دفتر و دستک و لب تاب و اینا را آوردم یه گوشه ی دنج و قشنگ خونه... کنار گل و گلدان ها... که راحت بتونم بنویسم... دیروز روی میز چند تا کتاب و ورق و کاغذ هم گذاشته بودم که دارم طرح می نویسم گاهی از بعضی کتاب ها استفاده کنم...همسر و بچه ها کلی بهم خندیدند و شوخی کردند و گفتند نه بابا! دیگه خیلی ژست نویسندگی درست حسابی پیدا کردی! 

خلاصه بنده یه عمری نوشتم و آخرشم معلوم نشد چیکاره حسن هستیم!!!هاهاها....

وقتی میگم چیکاره حسن یاد یه رفیق عزیزی میفتم که خیلی بهم نزدیک بود و چند سال پیش به ملکوت اعلی پیوست... داغش به دلم موند... وقتی باهاش شوخی می کردم و می گفتم ببخشید من چیکاره تو هستم؟! می خندید و می گفت تو چیکاره حسن هستی! آخرش هم نفهمیدم.... ولی فکر کنم چیکاره حسن کسی هست که همه کاره است و هیچ کاره! جایی بین بودن و نبودن... روی یه مرز باریک بین این دنیا و اون دنیا.... نزدیک ترین ولی دورترین.... و من باید چند بار تجربه کنم این چیکاره حسن بودن را؟!!!! استعداد عجیبی انگار دارم که مثل یه روح نامریی همه جا هم باشم و هم نباشم.... انس بگیرم و غرق شوم در زندگی کسی.... درست مثل انسی!!! گرم باشم و صمیمی و عشقی و در رفاقت بامرام.....

بس که صاف و شفاف و زلالم! بس که آینه ی دلم صیقلی و روشن و واضح است... بس که دلم کف دستمه... بس که نمی توانم هیچ چیز را پنهان کنم... بس که دل کوچولو هستم...بس که بی ریا هستم و راحت می خندم... بس که خودم را می شناسم و با خودم روراست هستم... بس که پذیرشم بالاست و همه چیز را همان جور که هست می پذیرم... با خودم در صلح هستم و جنگ نمی کنم... راه قلبم روشن و نزدیک است... 

خب من میدونستم اینجوری میشه... دیگه خیلی تجربه دارم... سرد و گرم روزگار را چشیدم...دیگه مسیرها برام مشخصه... ده سال پیش وقتی اون رفیق عزیزم اومد و گفت ۴۶ ساله هستم فکر کردم اوه! چقدر بزرگه... من هنوز خیلی جوان و خام بودم... چند سال باهاش دوست بودم و کنارش رشد کردم و بزرگ شدم... حالا کم کم دارم خودم نزدیک می شوم به سن اون موقع اون... 

آدم تا کسی را واقعا از ته دل دوست نداشته باشه سنگ صبورش نمیشه... رفیق خاصش نمیشه... من با آدم های زیادی سر و کله زدم... دیگه هم حوصله ی آدم ها ی جدید ندارم... رفاقت های ناب زندگی ام را پشت سر گذاشتم.... 

خب بگذریم... برم سراغ داستانم... 

  • ۰۰/۰۵/۱۴
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی