چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

خب باید بگم که این روزها خیلی بی اعصابم...بس که از دست عالم و آدم حرص خوردم....به خاطر کرونا و واکسن زدن و رعایت نکردن و برو بیا و هزار تا چیز دیگه....برق هم که هی میره... کلا نمی دونم دقیقا برای چی زنده هستیم و داریم زندگی می کنیم؟ تابستان ها همیشه برای من زجرآورند...روزهای بلند و کشدار...هوای گرم...همه مشکلاتی که انگار تابستان بیشتر می شوند...دل شکستگی ها...نمی دونم...من که آخرش نفهمیدم چرا زندگی من این مدلی بوده و شده...مثل یک کلاف سردرگم...که آخرش هم معنای درستی ازش پیدا نمی کنم. گاهی فکر کردم مسئولیت و رسالتم بوده...گاهی فکر می کنم این مسیر همش از قبل مقدر شده بوده...فکر می کنم باید این آدمها سر راهم می اومدند... باید این راه را طی می کردیم. گاهی هم فکر می کنم نه اینجوری نبوده و لابد اشتباه و انخاب از خودم بوده و شاید راه دیگه ای هم بوده...دیشب یکی از داستان هام رو جمع و جور کردم و برام جالب بود که چقدر شهودی نوشته بودم...چقدر اگاهانه...چقدر مسلط بودم و انگار غیب گفتم! ولی الان و اکنون انگار دریچه های شهود بسته شده...شایدم دارم می فهمم...شایدم دارم شک می کنم...نمی دونم...شاید هم خستگی باعث شده اینقدر گیج باشم...دلم می خواد روزها و هفته ها تندتر بگذرند...دلم می خواد زودی پاییز بشه و زمستان...دلم می خواد زودی روزهای آخر اسفند از راه برسند...یعنی من باید چقدر دیگه توی این دنیا باشم؟ چند روز؟ چند ماه؟ چند سال؟ کاش بتونم خودم و معنای زندگی را پیدا کنم قبل از رفتن...

  • ۰۰/۰۵/۱۷
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی