دستانم محکم در دستان خداست و دل آرام هستم...
این را دیشب فهمیدم... فهمیدم که خدایی دارم که همیشه با من است... خدایی که در خواب و بیداری و در هر حالت با من است... صدایم را می شنود... فکرهایم را می خواند... توی قلبم نشسته و خلاصه همیشه و همه جا هست و کامل و دقیق می داند درباره ی هر چیزی...
برای همین وقتی خودم را به دستانش می سپارم خیالم بابت همه چیز راحت می شود... بهش تکیه می کنم و دیگر نگران هیچ چیز نیستم. می دانم خودش هوایم را دارد و هر کاری لازم باشد انجام می دهد...
چند دقیقه پیش اسفند دود کردم... بوی اسفند پیچیده توی خونه... چند تا هم چایی خوردم! بی خود و بی جهت! پیاده روی و دوچرخه سواری هم رفته ام دیروز و امروز...
می خواهم بروم الان به یکی دو تا از گلدان هایم برسم امروز. خاکشان را عوض کنم... قلمه بزنم...
چشمم که به گل و گلدان هایم می افتد پر از حس خوب می شوم... خوشحالم که توی این دو سال و اندی اینهمه گل و گیاه قشنگ پرورش داده ام... حسن یوسف و بنجامین را گذاشته ام پشت پنجره و آفتاب ملایمی می افتد روی برگهایشان... لذت می برم از بازی نور و سایه با برگها و گلها....
دو سه تا از گلدان ها را هم گذاشته ام توی بالکن... بقیه هم که گوشه و کنار سالن... هر بار جایشان را عوض می کنم... دستی به سر و رویشان می کشم... دلخوشی لطیفی هستند این گلها برایم...
- ۰۰/۰۵/۲۳