هم دلم می خواد بنویسم از این روزها و هم نمی دونم چی بگم! امروز سه شنبه تعطیل بود. روز شهادت بود. صبح رفتیم کوه صفه و هوا خیلی عالی بود و کلی لذت بردیم. دو سه روز پیش هم با مرضیه رفتم پیاده روی و یه سری هم خونه اش زدم. هر روز ساعتهایی را برای پیاده روی و ورزش می گذارم. 13 کیلو کم کردم و هر کسی بعد از مدتها می بینه منو میگه چقدر خوب شدی و آفرین! ولی هنوزم اضافه وزن دارم و باید همینجور ادامه بدم ورزش و رژیم رو....
دو بار توی این چند روز با وینگولی حرف زدم!!! وینگولی من که یک سال رهاش کردم و حسابی متحول شده! امروز رفته بودم سر زدم به فیس بوک و کمی عکس های چندین سال پیشش رو نگاه کردم. دیدم ای وای چقدر روزها و سالها گذشته... 22 سال گذشته از اون روزها... همه چیز تغییر کرده... دیگه منم اون شور و نشاط را ندارم، اونم نداره... چند سال پیش چه ذوقی می کردیم برای عکسها و نوشته های فیس بوک... حالا اصلا دیگه صدا از هیچ کدوممون درنمیاد! همه مون رفتیم ته غار تنهایی! نه دیگه من چیزی می نویسم و نه اون... ولی گاهی دلم تنگ میشه برای قلمش! دلم می خواد الان هم گاهی می نوشت.
ولی افسوس و صد افسوس که دیگه هیچ کدوممون دل و دماغ نداریم... دیگه هیچ کدوم شور و انگیزه نوشتن نداریم... بی خیال همه چی شدیم...انگار هر چیزی هم یه زمان و فصلی داره و یهو فصلش تموم میشه.... فصل نوشتن و عاشقی کردن ماها هم گذشت و تموم شد.
خلاصه الان توی فصل بی حسی هستم و همینجور فقط زندگی کردن و لذت بردن از همین روزهای عادی....
- ۰۰/۰۷/۱۳