کاش می شد بنویسم از بازی نور و سایه... کاش می شد بنویسم از عشق... کاش می شد بنویسم از غم... کاش می شد بنویسم از حرفهای بر زبان نیامده... کاش می شد بنویسم از شبهایی که خواب به چشمهایم نمی آید... کاش می شد بنویسم از اینهمه درد...
کاش می شد بنویسم از فرقونت رفتن! کاش می شد بنویسم از اشک هایی که به چشم می آید و فروخورده می شود... از بغض های پنهانی و خفه کننده...
ولی حیف که دیگر باتجربه تر از آن هستم که بخواهم بر زبان بیاورم این حرفها را... هر بار کلی فکر می کنم و هزار حرف دارم برای گفتن و نوشتن... می گویم ایندفعه دیگر می نویسم. ولی بعد دوباره منصرف می شوم و می گویم: فایده ای ندارد! نوشتن ندارد! همان بهتر که سکوت کنیم و حرفی نزنیم و بگذاریم که زمان بگذرد و نزدیک و نزدیک تر شویم به پایان...
آنقدر غم و درد و رنج کشیده ام به خاطر عشق که دیگر توان و قدرت ندارم... که دیگر خسته ام...که دیگر فقط دلم مرگ می خواهد و تمام شدن...
حوصله هیچ چرا و امایی هم ندارم دیگر...
ای عشق همه بهانه از توست!
- ۰۰/۰۷/۱۸