چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

سلام علیکم!

امروز پنج شنبه 29 مهر بود. صبح بچه هام رو بردم برای واکسن زدن. پسرم دوز دوم واکسن کرونا را زد و دخترم دوز اول... بعدشم رفتم جواب آزمایش خودم رو گرفتم. همه چی خوب بود. فقط هموگولوبین خونم کمی پایین هست. شاید به خاطر رژیم باشه. باید قرص ویتامین و اهن و اینا بخورم. بعدش خرید و پخت و پز و کمی هم رفتم توی پارک پیاده روی... عاشق هوای این روزها هستم... نه سرده و نه گرم... قبل از ظهرها هوا ملس و قشنگه... کمی راه میرم و بعدش میشینم روی نیمکت و لذت می برم از هوای پاییزی... تازگیا میرم پارم زمانی... برام حال و هوای تازه ای داره... هی می خوام هر روز مسیرهای تازه برم... 

پریشب با وینگولی چت می کردیم. کلی مسخره بازی درآورد و خندیدیم. گفت شاید توی آذر بیاد ایران و اگه شد میاد منم ببینه... گفتم امید به خدا انشالله جور بشه و بیای... ولی خب امید نمی بندم... چون به احتمال زیاد نمیاد... بهش گفتم سال 2012 هم توی آذر اومدی ایران و قرار بود بیای ببینمت ولی نشد...

اون موقع ها انتظار می کشیدم و جدی می گرفتم و بی تاب می شدم و وقتی نمی اومد اعصابم خرد می شد. ولی الان دیگه برام مهم نیست. دیگه جدی نمی گیرم. فقط می خندم و می گویم باشه اگه اومدی که خوشحال میشم. نیومدی هم هیچ.

کلا زندگی همینش جالبه که وقتی آدم با تجربه میشه و سنش بالاتر میره دیگه انگار هیچی را جدی نمی گیره... یا می دونه که دنیا محل گذر هست و همه چی تغییر می کنه...

مثلا اون رفیق شفیقی که یهو زد به سرش و چند ماهه باهام حرف نمی زنه ، انگار دنیا را زیادی جدی گرفته! فکر کرده آدم هزار سال زنده است! بزنه یه رفاقت ناب را نابود کنه و هی ادا بیاد... خب منم که برام مهم نیست... یعنی نفسش را ندارم که بخوام چیزی بگم یا چیزی براش بنویسم. دیگه بچه که نیستیم. اذیت شدم ولی دیگه برام مهم نیست... اینم یه تجربه است کنار تجربه های دیگه ی زندگی... 

اونقدر تجربه دارم که بدونم تعداد محدودی آدم روی زمین هست که با آدم رفیق بشه... خیلی کم هست کسی که باهاش جوری حرف بزنی که انگار خودته... که راحت راحت باشی و نخوای چیزی را پنهان یا سانسور کنی... و چقدر باید احمق باشیم که این افراد خیلی محدود را از دست بدیم! ولی خب گاهی اتفاق میفته! حماقت همیشه هست... حماقت انتها نداره....

این روزها هی دارم میرم سمت اینکه با خودم بیشتر در صلح باشم... می خوام راحت تر و رهاتر مثل قدیم ها توی این وبلاگ بنویسم... می خوام خودم باشم... 

و باز بگم گور پدر دیگران! خودم مهم هستم... آرامش خودم مهمه... مهم اینه که من از زندگی لذت ببرم و حالم خوب باشه... مهم اینه که هر کاری عشقم کشید انجام بدم. مهم اینه که خودم را دوست دارم... مهم اینه که من از قوی بودن خودم لذت می برم... مهم اینه که زندگی در مشت های منه....

درود و سلام بر خودم! هاهاها....

  • ۰۰/۰۷/۲۹
  • رها رها

نظرات (۱)

سلام.

نوشتن های این چنینی را خیلی دوست دارم. بی پیرایه و بدون تکلف های مصنوعی. یعنی خیلی راحت، آزاد و رها از قید و بندهای نگارشی. اما در عین حال رسا و بسیار روان.

ان شاء الله همیشه خوب و خوش و خرم باشید و سلامتی و شادابی سهم زندگیتون باشه.

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی