ماه مهر هم به سلامتی داره تموم میشه... چه حکایت از فراقت؟!
زندگی همینه... هی همه چی تکرار میشه... گاهی آدم احساسات نزدیک ترین آدمهای زندگی اش را هم نمی فهمه... گاهی نزدیک ترین ها هم برات غریبه میشن...
چاره ای نیست... بالاخره می گذره...
امروز همش خونه بودیم... حالم زیاد روبه راه نبود... بچه ها کلاس دارند روز جمعه ها هم... پسرم امسال کنکوری هست. کلاس کنکور و آزمون آنلاین داره...
کارهای خونه زندگی تمومی نداره... گاهی کم میارم... امروز جوجه کباب درست کردیم...
به دوستام گفتم دوباره شروع کردم بیشتر بنویسم... از خودم... از زندگی روزمره ام...
الان بعد از مدتها دارم آدامس می جوم... گاهی بادش می کنم و می ترکه! هاها... یاد دوران سرخوش بچگی میفتم...
هنوز موندم کلا بی خیال دوستان بشم یا نگه داریم سر رشته را... حس می کنم دوستم خودشم نمی دونه کجاست و باید چیکار کنه... نمی دونم دیگه منو دوست می دونه یا نه... شایدم خودشم نمی دونه... ولی امیدوارم تکلیف خودمون رو بفهمیم. دلم نمی خواد اذیت بشه...
اینم از حال و روزگار ما...
- ۰۰/۰۷/۳۰